GENESIS
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
Chapter 29
Gene | FarTPV | 29:2 | در صحرا بر سر چاهی رسید كه سه گلّهٔ گوسفند در اطراف آن خوابیده بودند. از این چاه به گلّهها آب میدادند. سنگ بزرگی بر سر چاه بود. | |
Gene | FarTPV | 29:3 | وقتی همهٔ گوسفندها در آنجا جمع میشدند، چوپانان سنگ را از دهانهٔ چاه بر میداشتند و به گلّهها آب میدادند و بعد از آن دوباره سنگ را بر دهانهٔ چاه میگذاشتند. | |
Gene | FarTPV | 29:4 | یعقوب از چوپانان پرسید: «دوستان من، شما اهل كجا هستید؟» آنها جواب دادند: «اهل حران هستیم.» | |
Gene | FarTPV | 29:5 | او پرسید: «آیا شما لابان پسر ناحور را میشناسید؟» آنها جواب دادند: «بله، میشناسیم.» | |
Gene | FarTPV | 29:6 | او پرسید: «حالش خوب است؟» آنها جواب دادند: «بله خوب است. نگاه كن، این دخترش راحیل است كه همراه گلّهاش میآید.» | |
Gene | FarTPV | 29:7 | یعقوب گفت: «هنوز هوا روشن است و وقت جمعكردن گلّهها نیست. چرا به آنها آب نمیدهید تا دوباره به چرا بازگردند؟» | |
Gene | FarTPV | 29:8 | آنها جواب دادند: «تا همهٔ گلّهها در اینجا جمع نشوند ما نمیتوانیم به آنها آب بدهیم. وقتی همه جمع شوند، سنگ را از دهانهٔ چاه برمیداریم و به آنها آب میدهیم.» | |
Gene | FarTPV | 29:10 | وقتی یعقوب دختر دایی خود، راحیل را دید كه با گلّه آمده است، بر سر چاه رفت. سنگ را از دهانهٔ چاه كنار زد و گوسفندان را آب داد. | |
Gene | FarTPV | 29:12 | یعقوب به راحیل گفت: «من خویشاوند پدرت و پسر ربكا هستم.» راحیل دوید تا به پدرش خبر دهد. | |
Gene | FarTPV | 29:13 | وقتی لابان خبر آمدن خواهرزادهاش یعقوب را شنید، به استقبال او دوید. او را در آغوش كشید و بوسید و به خانه آورد. یعقوب تمام ماجرا را برای لابان شرح داد. | |
Gene | FarTPV | 29:14 | لابان گفت: «تو در حقیقت از گوشت و خون من هستی.» یعقوب مدّت یک ماه در آنجا ماند. | |
Gene | FarTPV | 29:15 | لابان به یعقوب گفت: «تو نباید بهخاطر اینکه خویشاوند من هستی، برای من مفت كار كنی. چقدر مزد میخواهی؟» | |
Gene | FarTPV | 29:18 | یعقوب راحیل را دوست میداشت. بنابراین به لابان گفت: «اگر اجازه دهی با دختر كوچک تو راحیل ازدواج كنم، هفت سال برای تو كار میكنم.» | |
Gene | FarTPV | 29:19 | لابان در جواب گفت: «اگر دخترم را به تو بدهم، بهتر از این است كه به دیگران بدهم. همینجا پیش من بمان.» | |
Gene | FarTPV | 29:20 | یعقوب برای اینکه با راحیل ازدواج كند، هفت سال در آنجا كار كرد. امّا چون راحیل را خیلی دوست میداشت، این مدّت به نظرش مانند چند روز بود. | |
Gene | FarTPV | 29:21 | بعد از این مدّت یعقوب به لابان گفت: «وقت آن رسیده است. دخترت را به من بده تا با او عروسی كنم.» | |
Gene | FarTPV | 29:23 | امّا در آن شب لابان به جای راحیل، لیه را به یعقوب داد و یعقوب با او همخواب شد. | |
Gene | FarTPV | 29:25 | یعقوب تا صبح روز بعد نفهمید كه این لیه است. صبح كه فهمید پیش لابان رفت و به او گفت: «این چهكاری بود كه تو كردی؟ من بهخاطر راحیل برای تو كار كردم. ولی تو مرا فریب دادی.» | |
Gene | FarTPV | 29:26 | لابان در جواب گفت: «در بین ما رسم نیست كه دختر كوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر بدهیم. | |
Gene | FarTPV | 29:27 | تا جشن روز هفتم عروسی صبر كن. من راحیل را هم در مقابل هفت سال دیگر كه برای من كار كنی به تو میدهم.» | |
Gene | FarTPV | 29:28 | یعقوب قبول كرد. بعد از اینکه یک هفته گذشت، لابان راحیل را هم به یعقوب داد. | |
Gene | FarTPV | 29:30 | یعقوب با راحیل عروسی كرد و او را بیشتر از لیه دوست میداشت. یعقوب به خاطر راحیل هفت سال دیگر برای لابان كار كرد. | |
Gene | FarTPV | 29:31 | چون خداوند دید كه یعقوب لیه را كمتر از راحیل دوست دارد، به لیه قدرت بچّهدار شدن بخشید، ولی راحیل نازا ماند. | |
Gene | FarTPV | 29:32 | لیه آبستن شد و پسری به دنیا آورد. او گفت: «خداوند ناراحتی مرا دیده است. حالا شوهرم مرا دوست خواهد داشت.» بنابراین اسم بچّه را رئوبین گذاشت. | |
Gene | FarTPV | 29:33 | لیه باز هم آبستن شد و پسری زایید و گفت: «خداوند این پسر را هم به من داده است چونكه میداند من محبوب شوهرم نیستم.» پس اسم این پسر را هم شمعون گذاشت. | |
Gene | FarTPV | 29:34 | بار دیگر او آبستن شد و پسر دیگری زایید. او گفت: «حالا شوهرم به من دلبستگی بیشتری خواهد داشت چون پسری برای او زاییدهام.» پس اسم این پسر را لاوی گذاشت. | |