GENESIS
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
Chapter 25
Gene | FarTPV | 25:4 | عیفا، عیفَر، حنوک، ابیداع و الداعه فرزندان مدیان بودند. همهٔ اینها فرزندان قطوره بودند. | |
Gene | FarTPV | 25:6 | ولی در زمان حیات خود هدایایی هم به پسرهایی كه از زنهای دیگر خود داشت، داد و آنها را از پیش اسحاق بیرون كرد و به طرف سرزمین مشرق فرستاد. | |
Gene | FarTPV | 25:7 | ابراهیم در سن صد و هفتاد و پنج سالگی در حالی كه كاملاً پیر شده بود، وفات یافت و به نزد اجداد خود رفت. | |
Gene | FarTPV | 25:8 | ابراهیم در سن صد و هفتاد و پنج سالگی در حالی كه كاملاً پیر شده بود، وفات یافت و به نزد اجداد خود رفت. | |
Gene | FarTPV | 25:9 | پسران او اسحاق و اسماعیل او را در آرامگاه مكفیله در مزرعهٔ مشرق ممری كه متعلّق به عفرون پسر سوحار حِتّی بود، دفن كردند. | |
Gene | FarTPV | 25:10 | این همان مزرعهای بود كه ابراهیم از حِتّیان خریده بود. ابراهیم و زنش سارا هر دو در آنجا دفن شدند. | |
Gene | FarTPV | 25:11 | بعد از وفات ابراهیم، خدا پسر او، اسحاق را بركت داد. او نزدیک چاه «خدای زنده و بینا» زندگی میكرد. | |
Gene | FarTPV | 25:16 | اینها نیاکان دوازده امیر بودند و نام هریک به قبیله و دهات و اردوگاه ایشان داده شد. | |
Gene | FarTPV | 25:18 | فرزندان اسماعیل در سرزمینی بین حویله و شور، در مشرق مصر، در راه آشور زندگی میكردند و از فرزندان دیگر ابراهیم جدا بودند. | |
Gene | FarTPV | 25:20 | اسحاق چهل ساله بود كه با ربكا دختر بتوئیل (اَرامی از اهالی بینالنهرین) و خواهر لابان ازدواج كرد. | |
Gene | FarTPV | 25:21 | چون ربكا فرزندی نداشت، اسحاق نزد خداوند دعا كرد. خداوند دعای او را مستجاب فرمود و ربكا آبستن شد. | |
Gene | FarTPV | 25:22 | ربكا دوقلو آبستن شده بود. قبل از اینکه بچّهها به دنیا بیایند در شكم مادرشان برضد یكدیگر دست و پا میزدند. ربكا گفت: «چرا باید چنین چیزی برای من اتّفاق بیفتد؟» پس رفت تا از خداوند بپرسد. | |
Gene | FarTPV | 25:23 | خداوند به او فرمود: «دو ملّت در شكم تو میباشند. تو دو قوم را، كه رقیب یكدیگرند، به دنیا میآوری. یكی از دیگری قویتر خواهد بود و برادر بزرگ خادم برادر كوچک خواهد بود.» | |
Gene | FarTPV | 25:26 | دوّمی وقتی به دنیا آمد، پاشنهٔ عیسو را محكم گرفته بود. اسم او را یعقوب گذاشتند. اسحاق در موقع تولّد این پسرها شصت ساله بود. | |
Gene | FarTPV | 25:27 | پسرها بزرگ شدند. عیسو شكارچی ماهری شد و صحرا را دوست میداشت، ولی یعقوب مرد آرامی بود كه در خانه میماند. | |
Gene | FarTPV | 25:28 | اسحاق عیسو را بیشتر دوست میداشت چونكه از حیواناتی كه او شكار میكرد میخورد، امّا ربكا یعقوب را بیشتر دوست میداشت. | |
Gene | FarTPV | 25:30 | او به یعقوب گفت: «نزدیک است از گرسنگی بمیرم. مقداری از آن آش قرمز به من بده.» (به همین دلیل است كه به او «اَدوم» یعنی قرمز میگویند.) | |
Gene | FarTPV | 25:31 | یعقوب به او گفت: «به این شرط از این آش به تو میدهم كه تو حق نخستزادگی خود را به من بدهی.» | |
Gene | FarTPV | 25:32 | عیسو گفت: «بسیار خوب، چیزی نمانده كه از گرسنگی بمیرم. حق نخستزادگی چه فایدهای برای من دارد؟» | |
Gene | FarTPV | 25:33 | یعقوب گفت: «اول برای من قسم بخور كه حق خود را به من دادی.» عیسو قسم خورد و حق نخستزادگی خود را به یعقوب داد. | |