Toggle notes
Chapter 1
I Sa | Dari | 1:1 | رامه تایم صوفیم شهری بود در کوهستان افرایم. در این شهر مردی زندگی می کرد بنام اَلقانَه از قبیلۀ افرایم که پدرش یِروحَم، پدر کلانش الیهو و از خانوادۀ توحو پسر صوف بود. | |
I Sa | Dari | 1:2 | اَلقانَه دو زن داشت به نامهای حَنّه و فَنِینه. فَنِینه دارای اولاد بود، ولی حَنّه اولاد نداشت. | |
I Sa | Dari | 1:3 | اَلقانَه هر سال برای عبادت و ادای قربانی بحضور خداوند قادر مطلق از شهر خود به شیلوه می رفت. در آنجا دو پسر عیلی بنامهای حُفنی و فینِحاس بعنوان کاهنان خداوند اجرای وظیفه می کردند. | |
I Sa | Dari | 1:4 | اَلقانَه هر وقتیکه قربانی می کرد، از گوشت آن به زن خود فَنِینه و همه پسران و دختران خود یک حصه می داد. | |
I Sa | Dari | 1:5 | اما چون حَنّه را دوست داشت و هم بخاطریکه آن زن بی اولاد بود، به او یک حصه اضافه تر می داد. | |
I Sa | Dari | 1:6 | چون خداوند حَنّه را از داشتن اولاد بی بهره ساخته بود، فَنِینه، رقیب او همیشه او را طعنه می داد و جگرش را خون می کرد. | |
I Sa | Dari | 1:7 | این کار هر ساله تکرار می شد. هر وقتیکه به عبادتگاه خداوند می رفت، فَنِینه ریشخندش می کرد و او را بگریه می آورد و در نتیجه، چیزی نمی خورد. | |
I Sa | Dari | 1:8 | شوهرش از او می پرسید: «چرا گریه می کنی و چیزی نمی خوری؟ چرا ناحق خود را جگرخون می سازی؟ آیا من برای تو از ده پسر زیادتر نیستم؟» | |
I Sa | Dari | 1:9 | یک شب زمانی که در شیلوه بودند، حَنّه بعد از صرف غذا برخاست و بیرون رفت. عیلی کاهن در پیش دروازۀ عبادتگاه خداوند نشسته بود. | |
I Sa | Dari | 1:11 | و در همان حال نذر گرفت و گفت: «ای خداوند قادر مطلق، بر منِ غمزده رحم نما. دعایم را بپذیر و پسری به من عطا فرما و قول می دهم که او را وقف تو کنم و تا که زنده باشد، موی سر او تراشیده نشود.» | |
I Sa | Dari | 1:13 | چون حَنّه در دل خود دعا می کرد، صدایش شنیده نمی شد و تنها لبهایش تکان می خورد. عیلی فکر کرد که او مست است. | |
I Sa | Dari | 1:15 | «نخیر آقا، نه مست هستم و نه شراب خورده ام، بلکه شخص مصیبت زده ای هستم که با خداوند خود راز و نیاز می کنم. | |
I Sa | Dari | 1:18 | حَنّه گفت: «از لطفی که به این کنیزت داری، تشکر می کنم.» بعد حَنّه بخانه رفت. کمی غذا خورد و دیگر آثار غم در چهره اش دیده نمی شد. | |
I Sa | Dari | 1:19 | صبح وقت روز دیگر همه برخاستند و به عبادت خداوند پرداختند. بعد به خانۀ خود در شهر رامه بر گشتند. اَلقانَه با زن خود، حَنّه همبستر شد. خداوند دعای قبلی حَنّه را قبول فرمود، | |
I Sa | Dari | 1:20 | زیرا پس از مدتی حَنّه حامله شد و پسری بدنیا آورد و او را سموئیل (یعنی، خواسته از خدا) نامید، زیرا گفت: «از خداوند خواسته ام.» | |
I Sa | Dari | 1:21 | آنگاه اَلقانَه با تمام خانواده اش به شیلوه رفتند تا مراسم قربانی سالانه را بحضور خداوند تقدیم کنند و همچنان نذر خود را هم بدهند. | |
I Sa | Dari | 1:22 | اما حَنّه با آن ها نرفت و به شوهر خود گفت: «بمجردیکه طفل از شیر جدا شد او را می برم و وقف عبادتگاه خداوند می کنم و تا که زنده است در همانجا بماند.» | |
I Sa | Dari | 1:23 | اَلقانَه گفت: «بسیار خوب، صبر کن تا طفل از شیر جدا شود، بعد هرچه که رضای خداوند باشد، ما قبول داریم.» پس حَنّه همانجا ماند و تا که طفل از شیر جدا شد، از او پرستاری کرد. | |
I Sa | Dari | 1:24 | بعد طفل خود را که هنوز بسیار کوچک بود، گرفته با یک گوسالۀ سه ساله، یک جوال آرد و یک مشک شراب به عبادتگاه خداوند در شیلوه رفت. | |
I Sa | Dari | 1:26 | و گفت: «آقا، آیا مرا بخاطر داری؟ من همان زن هستم که دیدی در همینجا ایستاده بودم و بدربار خداوند دعا می کردم. | |
Chapter 2
I Sa | Dari | 2:1 | حَنّه دعا کرد و گفت: «خداوند دل مرا از خوشی لبریز ساخته است؛ خداوند به من جرأت داده است که چگونه به دشمنانم جواب بدهم. از غم و اندوه نجاتم داد و به این خاطر شادمان هستم. | |
I Sa | Dari | 2:3 | مغرور و متکبر مباش و سخنان غرورآمیز را بر زبان میاور. زیرا خداوند عالم و دانا است. او هر عمل ما را می سنجد. | |
I Sa | Dari | 2:5 | کسانی که سیر بودند، حالا باید برای یک لقمه نان زحمت بکشند، و آنهائی که گرسنه بودند، سیر شدند. زنی که بی اولاد بود، هفت طفل بدنیا آورد، و آنکه اطفال زیاد داشت حالا هیچ ندارد. | |
I Sa | Dari | 2:8 | مسکینان را از خاک بلند می کند و بینوایان را از تودۀ خاکستر. آن ها را همنشین پادشاهان می سازد و به مقام افتخار می رساند، زیرا خداوند مالک روی زمین است و نظام کائنات را برقرار می سازد. | |
I Sa | Dari | 2:9 | مقدسین خود را براه راست هدایت می کند و اشخاص شریر را در تاریکی از بین می برد. زیرا انسان تنها با زور بازوی خود پیروز شده نمی تواند. | |
I Sa | Dari | 2:10 | دشمنان خداوند ذره ذره می شوند و از آسمان رعد و برق را بر سر شان فرود می آورد. خداوند داور جهان می شود؛ به پادشاه برگزیدۀ خود قدرت و نیرو می بخشد.» | |
I Sa | Dari | 2:11 | بعد اَلقانَه به خانۀ خود در رامه برگشت و سموئیل در حضور عیلی کاهن به خدمت خداوند مشغول بود. | |
I Sa | Dari | 2:13 | و اصول مذهبی را که وظیفۀ شان ایجاب می کرد، رعایت نمی نمودند. عادت بد آن ها این بود که وقتی کسی قربانی می کرد، خادم آن ها می آمد و در حالیکه گوشت هنوز در دیگ جوش می خورد، پنجۀ سه شاخه ای را که با خود داشت، در دیگ، پاتله، دیگبر و یا هر ظرف دیگری که در آن گوشت را می پختند، فرومی برد | |
I Sa | Dari | 2:14 | و هر چه را که با پنجه از دیگ می کشید سهم کاهن می بود. آن ها با تمام مردم اسرائیل که به شیلوه می آمدند به همین ترتیب رفتار می کردند. | |
I Sa | Dari | 2:15 | در بعضی مواقع پیش از سوختن چربی خادم آن ها می آمد و به کسیکه قربانی می کرد، می گفت که گوشت خام را برای کباب به کاهن بدهد، چرا که او گوشت پخته را قبول نمی کرد. | |
I Sa | Dari | 2:16 | اگر آن مرد می گفت: «صبر کن که اول چربی بسوزد و بعد هر قدر گوشت که می خواهی ببر.» خادم به او می گفت: «نی، همین حالا بده، ورنه بزور از تو می گیرم.» | |
I Sa | Dari | 2:17 | لهذا، گناه آن جوانان در نظر خداوند بسیار بزرگ بود، زیرا آن ها قربانی را که برای خداوند می شد، بی حرمت می کردند. | |
I Sa | Dari | 2:18 | سموئیل باوجودی که طفل خورد سالی بود با یک لُنگِ کتانی که بکمر بسته بود خدمت خداوند را می کرد. | |
I Sa | Dari | 2:19 | مادرش هر سال یک ردای کوچک می دوخت و وقتیکه برای ادای قربانی سالانه همراه شوهر خود به شیلوه می رفت، برایش می بُرد. | |
I Sa | Dari | 2:20 | عیلی برای اَلقانَه و زنش دعا می کرد و می گفت: «خداوند به عوض این طفلی که وقف او کردید، فرزندان دیگری از این زن به شما عطا کند.» و بعد آن ها همگی به خانۀ خود بر می گشتند. | |
I Sa | Dari | 2:21 | خداوند در حق حَنّه لطف کرد و او را صاحب سه پسر و دو دختر ساخت. و در عین حال سموئیل در حضور و خدمت خداوند نشو و نما می کرد. | |
I Sa | Dari | 2:22 | در این وقت عیلی پیر و سالخورده شده بود و خبر شد که پسرانش با مردم اسرائیل پیشآمد خوب نمی کنند و با زنانی که در خیمۀ حضور خداوند خدمت می کردند، همبستر می شوند. | |
I Sa | Dari | 2:24 | فرزندان من، از این کارها دست بکشید، زیرا همیشه خبر کارهای بد شما برای من می رسد و خوب نیست که مردم اعمال زشت شما را در همه جا پخش کنند. | |
I Sa | Dari | 2:25 | اگر شخصی در مقابل شخص دیگری گناه ورزد، خداوند از او شفاعت می کند، ولی اگر کسی در برابر خداوند مرتکب گناهی شود، چه کسی می تواند شفاعت او را بکند؟» اما آن ها به نصیحت پدر خود گوش ندادند، چون ارادۀ خدا همین بود که آن ها هلاک شوند. | |
I Sa | Dari | 2:27 | روزی یکی از انبیاء پیش عیلی آمده و به او گفت: «خداوند چنین فرمود: وقتی جَدَت در کشور مصر و در پیش فرعون غلام بود، دیدار خود را نصیبش کردم. | |
I Sa | Dari | 2:28 | از بین تمام قبایل اسرائیل خانوادۀ او را بعنوان کاهنان خود برگزیدم تا بر قربانگاه عبادتگاه من نذر و قربانی تقدیم کنند و در حضور من لباس کاهنی بپوشند. به خاندان جدت حق دادم که تمام گوشت قربانی را برای استفادۀ خود ببرند. | |
I Sa | Dari | 2:29 | پس چرا قربانی ها و نذرهای مرا بی حرمت می کنی؟ پیش تو پسرانت زیادتر از من محترم هستند. به خود حق می دهی که از خوردن بهترین گوشت قربانی که قوم برگزیدۀ من برای من تقدیم می کنند، خود را چاق بسازی.» | |
I Sa | Dari | 2:30 | خداوند، خدای اسرائیل می فرماید: «هر چند وعده داده بودم که خاندان تو و خاندان جدت همیشه خادمان درگاه من باشند، اما دیگر بس است. کسیکه به من احترام دارد، به او عزت می دهم و کسیکه مرا حقیر شمارد، خوار و رسوایش می سازم. | |
I Sa | Dari | 2:31 | روزی آمدنی است که قدرت تو و قدرت خانوادۀ جدت زوال می شود و همه پیش از آنکه به سن پیری برسند، می میرند. | |
I Sa | Dari | 2:32 | و به نعمت های فراوانی که به مردم اسرائیل می بخشم، با نگاه حسرت می بینی. بلی، مرگ نابهنگام نصیب همۀ تان می شود. | |
I Sa | Dari | 2:33 | و کسانی هم که از خاندان تو زنده بمانند، در غم و درد زندگی می کنند و اطفال شان هم با شمشیر هلاک می گردند. | |
I Sa | Dari | 2:34 | برای ثبوت حرف خود می گویم که دو پسرت هم سرنوشت شومی دارند، یعنی حُفنی و فینِحاس هر دو در یک روز می میرند. | |
I Sa | Dari | 2:35 | اما من برای خود کاهن صادق تر و با وفاتری اختیار می کنم که با دل و جان خدمت مرا می کند. خانوادۀ او را برکت می دهم تا در حضور من و برگزیدۀ من همیشه آمادۀ خدمت باشد. | |
Chapter 3
I Sa | Dari | 3:1 | سموئیل تحت نظارت عیلی در عبادتگاه خداوند خدمت می کرد. در آن زمان کلام خدا بسیار کم می آمد و روياها کم بودند. | |
I Sa | Dari | 3:2 | یک شب عیلی که چشمانش کم بین شده و چیزی را بخوبی دیده نمی توانست، در بستر خود دراز کشیده بود. | |
I Sa | Dari | 3:3 | چراغ عبادتگاه خداوند هنوز روشن بود. سموئیل هم در عبادتگاه خداوند، نزدیک صندوق پیمان خدا بخواب رفته بود. | |
I Sa | Dari | 3:5 | بعد از جای خود برخاست و پیش عیلی رفت و گفت: «آقا، من حاضرم، زیرا مرا صدا کردی.» عیلی جواب داد: «من ترا صدا نکردم. برو بخواب.» | |
I Sa | Dari | 3:6 | خداوند باز صدا کرد: «سموئیل.» سموئیل از جای خود برخاست دوباره پیش عیلی رفت و پرسید: «آقا، من حاضرم، زیرا مرا صدا کردی.» عیلی گفت: «فرزندم، من ترا صدا نکردم، برو بخواب.» | |
I Sa | Dari | 3:8 | خداوند برای بار سوم سموئیل را صدا کرد. او باز برخاست و پیش عیلی رفت و گفت: «آقا، من حاضرم، زیرا مرا صدا کردی.» آنوقت عیلی دانست که خداوند سموئیل را صدا می کند. | |
I Sa | Dari | 3:9 | بنابران به سموئیل گفت: «برو بخواب. اگر باز صدائی بشنوی جواب بده و بگو: بفرما خداوندا، بنده ات برای خدمت حاضر است.» پس سموئیل رفت و در جای خود دراز کشید. | |
I Sa | Dari | 3:10 | خداوند آمد و در مقابل سموئیل ایستاد و مثل دفعات پیشتر صدا کرد: «سموئیل! سموئیل!» و سموئیل جواب داد: «بفرما خداوندا، بنده ات برای خدمت حاضر است.» | |
I Sa | Dari | 3:12 | درآن روز همه چیزهائی را که علیه خاندان عیلی پیشگوئی کرده ام، از اول تا آخر عملی می کنم. | |
I Sa | Dari | 3:13 | به آن ها خبر دادم که عنقریب جزا می بینند، زیرا پسران او به من کفر گفتند و او آن ها را منع نکرد. | |
I Sa | Dari | 3:15 | آن شب سموئیل تا صبح در بستر ماند. سپس دروازه های عبادتگاه خداوند را قرار معمول باز کرد. او می ترسید که در بارۀ رؤیائی که دیده بود، چیزی به عیلی بگوید. | |
I Sa | Dari | 3:17 | عیلی پرسید: «خداوند به تو چه گفت؟ چیزی را از من پنهان مکن. اگر آنچه را که به تو گفت و تو آنرا به من نگوئی خدا جزایت بدهد.» | |
I Sa | Dari | 3:18 | پس سموئیل همه رویداد شب گذشته را موبمو برای عیلی بیان نمود و هیچ چیزی را از او پنهان نکرد. عیلی گفت: «من برضای خداوند تن می دهم. هرچه که رضای او باشد، بخیر ما است.» | |
I Sa | Dari | 3:19 | سموئیل بزرگ می شد و خدا همراه او بود و هر چیزی را که پیشگوئی می کرد به حقیقت می رسید. | |
I Sa | Dari | 3:20 | تمام قوم اسرائیل، از دان در شمال تا بئرشِبع در جنوب، خبر شدند که سموئیل به مقام نبوت برگزیده شده است. | |
Chapter 4
I Sa | Dari | 4:1 | در این وقت عساکر اسرائیل برای جنگ با فلسطینی ها آماده شدند. آن ها در اَبَن عَزَر و فلسطینی ها در اَفِیق موضع گرفتند. | |
I Sa | Dari | 4:2 | فلسطینی ها برای مقابله با اسرائیل صف آراستند و جنگ شروع شد. در نتیجه، اسرائیل با از دست دادن چهار هزار نفر در میدان جنگ بوسیلۀ فلسطینی ها شکست خورد. | |
I Sa | Dari | 4:3 | بعد از جنگ وقتی اردوی اسرائیل به قرارگاه خود برگشت، ریش سفیدان قوم گفتند: «چرا خداوند خواست که ما از دست فلسطینی ها شکست بخوریم؟ بیائید که صندوق پیمان خداوند را از شیلوه بیاوریم تا خداوند در بین ما باشد و ما را از خطر دشمنان نگهدارد.» | |
I Sa | Dari | 4:4 | پس چند نفر را به شیلوه فرستادند و صندوق پیمان خداوند قادر مطلق را که در بین دو مجسمۀ کروبین (فرشته های مقرب) قرار داشت آوردند. حُفنی و فینِحاس، دو پسر عیلی، صندوق پیمان خداوند را همراهی می کردند. | |
I Sa | Dari | 4:5 | وقتیکه مردم اسرائیل صندوق پیمان خداوند را دیدند، از خوشی چنان فریاد زدند که زمین بلرزه آمد. | |
I Sa | Dari | 4:6 | چون فلسطینی ها آواز فریاد آن ها را شنیدند، گفتند: «این صدای فریاد که از اردوی عبرانیان می آید برای چیست؟» وقتی دانستند که آن ها صندوق پیمان خداوند را در اردوگاه خود آورده اند، | |
I Sa | Dari | 4:8 | وای به حال ما، چه کسی می تواند ما را از دست خدایان نجات بدهد؟ اینها همان خدایانی هستند که مردم مصر را در بیابان با بلاهای مختلفی از بین بردند. | |
I Sa | Dari | 4:9 | ای فلسطینی ها، شجاع و با جرأت باشید، مبادا مثلیکه عبرانیان غلام ما بودند، ما غلام آن ها شویم. شجاعت نشان بدهید و مردانه وار بجنگید.» | |
I Sa | Dari | 4:10 | به این ترتیب، فلسطینی ها به جنگ رفتند و اسرائیل را شکست دادند. عساکر اسرائیل همه فرار کرده به خانه های خود برگشتند. در این جنگ سی هزار عسکر اسرائیلی کشته شدند. | |
I Sa | Dari | 4:12 | مردی از قبیلۀ بنیامین از صف لشکر گریخت و با جامۀ دریده و خاک بر سر، همان روز به شیلوه رفت. | |
I Sa | Dari | 4:13 | وقتی به آنجا رسید، عیلی را دید که در کنار سرک بر چوکی خود نشسته منتظر شنیدن اخبار جنگ می باشد، زیرا دلش بخاطر صندوق پیمان خداوند آرام نداشت. به مجردیکه آن مرد داخل شهر شد و خبر جنگ را به مردم داد، تمام مردم شهر فریاد برآوردند. | |
I Sa | Dari | 4:14 | چون صدای فریاد بگوش عیلی رسید پرسید: «اینهمه غوغا بخاطر چیست؟» آن مرد دویده آمد تا واقعه را برای عیلی بیان کند. | |
I Sa | Dari | 4:16 | آن مرد به عیلی گفت: «من امروز از میدان جنگ گریخته به اینجا آمدم.» عیلی پرسید: «فرزندم، وضع جنگ چطور بود؟» | |
I Sa | Dari | 4:17 | قاصد جواب داد: «عساکر اسرائیل از دست فلسطینی ها شکست خوردند و فرار کردند. مردم زیادی کشته شدند و در بین کشته شدگان دو پسرت، حُفنی و فینِحاس هم بودند. علاوه برآن، صندوق پیمان خدا هم به دست دشمن افتاد.» | |
I Sa | Dari | 4:18 | بمجردیکه عیلی از صندوق پیمان خداوند خبر شد، از چوکی به پشت افتاد و گردنش شکست و جان داد، چونکه بسیار پیر و سنگین بود. عیلی مدت چهل سال بر قوم اسرائیل داوری کرد. | |
I Sa | Dari | 4:19 | عروس او، زن فینِحاس که حامله و زمان وضع حمل او نزدیک شده بود، وقتی شنید که صندوق پیمان خداوند به دست فلسطینی ها افتاده و خسر و شوهرش هم مرده اند، درد زایمان برایش پیش آمد. دفعتاً خم شد و طفلی بدنیا آورد. | |
I Sa | Dari | 4:20 | او در حالیکه جان می داد، زنان پرستار او گفتند: «غم نخور، زیرا صاحب پسری شده ای.» اما او جوابی نداد و به حرف شان اعتنائی نکرد. | |
I Sa | Dari | 4:21 | طفل را «اِیخابود» نامید، یعنی عزت و آبروی اسرائیل برباد شد. زیرا صندوق پیمان خداوند و همچنین خسر و شوهرش از دست رفتند. | |
Chapter 5
I Sa | Dari | 5:1 | وقتیکه فلسطینی ها صندوق پیمان خدا را به دست آوردند، آن را از اَبَن عَزَر به اَشدُود بردند. | |
I Sa | Dari | 5:3 | صبح روز دیگر هنگامی که مردم اَشدُود به بتخانه رفتند، دیدند که بت داجون رو بخاک در مقابل صندوق پیمان خداوند افتاده بود. پس داجون را برداشتند و آنرا دوباره در جایش قرار دادند. | |
I Sa | Dari | 5:4 | اما فردای آن روز وقتیکه مردم صبح وقت از خواب بیدار شدند، دیدند که داجون باز رو بخاک در برابر صندوق پیمان خداوند افتاده بود. سر و دو دستش قطع شده در آستانۀ دروازه قرار داشت و فقط تن او باقی مانده بود. | |
I Sa | Dari | 5:5 | از همین خاطر است که تا به امروز خادمان داجون و هر کس دیگری که به بتخانۀ داجون داخل می شود، قدم بر آستانۀ داجون نمی گذارد. | |
I Sa | Dari | 5:6 | آنگاه دست انتقام خداوند برای تباهی مردم اَشدُود بلند شد. مردم سرزمین اَشدُود و اطراف و نواحی آنرا مبتلا به دانۀ دُمَل ساخت. | |
I Sa | Dari | 5:7 | وقتی مردم متوجه شدند که چه بلائی بر سر شان آمده است، گفتند: «ما نمی توانیم که صندوق پیمان خدا را پیش خود نگهداریم، زیرا همۀ ما را با داجونِ خدای ما از بین می برد.» | |
I Sa | Dari | 5:8 | بنابران، سرکردگان خود را جمع کرده پرسیدند: «با صندوق پیمان خدای اسرائیل چه کنیم؟» آن ها جواب دادند: «آنرا به جَت می بریم.» پس صندوق پیمان خدای اسرائیل را به جَت بردند، | |
I Sa | Dari | 5:10 | بعد صندوق پیمان خداوند را از آنجا به عَقرُون بردند. بمجرد ورود صندوقچه به آنجا، مردم عَقرُون فریاد برآوردند: «صندوق خدا را به این خاطر به اینجا آوردند تا مردم ما را هلاک کند.» | |
I Sa | Dari | 5:11 | پس آن ها تمام سرکردگان فلسطینی ها را یکجا جمع کرده گفتند: «صندوق پیمان خدای اسرائیل را دوباره بجای خودش بفرستید تا ما و مردم ما از هلاکت نجات یابیم.» زیرا آن مرض همگی را دچار وحشت ساخته بود. | |
Chapter 6
I Sa | Dari | 6:2 | فلسطینی ها کاهنان و فالگیران خود را فراخوانده گفتند: «با صندوق پیمان خداوند چه کنیم؟ نظریه بدهید که با چه تحفه ای آنرا دوباره بجایش بفرستیم.» | |
I Sa | Dari | 6:3 | آن ها گفتند: «اگر می خواهید آنرا بفرستید دست خالی روان نکنید، بلکه آنرا حتماً همراه با صدقۀ گناه بفرستید، در آن صورت شفا می یابید و اگر شفا نیابید، پس معلوم می شود که این بلا از جانب خدا نیست.» | |
I Sa | Dari | 6:4 | پرسیدند: «صدقۀ گناه چیست؟» آن ها جواب دادند: «پنج مجسمۀ طلائی از دُمَل و پنج مجسمۀ طلائی از موش را، یعنی یک عدد بخاطر هر یک از حاکمان فلسطینی ها بفرستید، زیرا همین بلا بر سر شما و حاکمان تان آمد. | |
I Sa | Dari | 6:5 | شما بايد مجسمهء موشها و دمل را که کشور ما ويران می کنند بسازيد. برعلاوه به خدای اسرائیل حمد و ثنا بفرستید، زیرا ممکن است بار دیگر بلائی بر سر شما و خدای تان بیاورد. | |
I Sa | Dari | 6:6 | شما نباید مانند مردم مصر و فرعون سرسخت و سرکش باشید، زیرا آن ها از فرمان خدا اطاعت نکردند و به قوم اسرائیل اجازۀ خروج ندادند، بنابران، خداوند آن ها را با بلاهای گوناگون از بین برد. | |
I Sa | Dari | 6:7 | پس بروید و یک کراچی نو را آماده کنید و دو گاو شیری را که یوغ بر گردن شان مانده نشده باشد، به آن کراچی ببندید. گوساله های شان را از آن ها جدا کنید و به طویله برگردانید. | |
I Sa | Dari | 6:8 | بعد صندوق پیمان خداوند را بر کراچی بار کنید و مجسمه های طلائی دُمَل و موشها را که بعنوان صدقۀ گناه می فرستید در یک صندوق جداگانه گذاشته در پهلوی صندوق پیمان خداوند قرار دهید. آنگاه گاوها را بگذارید که براه خود بروند. | |
I Sa | Dari | 6:9 | اگر گاوها از سرحد کشور ما عبور کنند و بطرف بیت شمش بروند، آنگاه می دانیم که خدا آن بلای مدهش را بر سر ما آورد. و اگر به آن راه نروند، پس معلوم است که آن بلاها اتفاقی بوده دست خدا در آن ها دخالتی نداشته است.» | |
I Sa | Dari | 6:10 | مردم قرار هدایتی که برای شان داده شده بود عمل کردند. دو گاو شیری را گرفته به کراچی بستند و گوساله های شان را در طویله از آن ها جدا نمودند. | |
I Sa | Dari | 6:11 | صندوق پیمان خداوند را بر عراده بار کردند و همچنان صندوقچه ای را که در آن مجسمه های طلائی دُمَل و موشها بودند در پهلویش قرار دادند. | |
I Sa | Dari | 6:12 | آنگاه گاوها بانگ زده به شاهراه داخل شدند و مستقیماً به طرف بیت شمش حرکت کردند. سرکردگان فلسطینی ها تا سرحد بیت شمش بدنبال آن ها رفتند. | |
I Sa | Dari | 6:13 | در این وقت مردم بیت شمش مشغول درو کردن گندم بودند. وقتیکه چشم شان بر صندوق افتاد از دیدن آن بسیار خوشحال شدند. | |
I Sa | Dari | 6:14 | کراچی در مزرعۀ شخصی بنام یوشع که از باشندگان بیت شمش بود، داخل شد و در آنجا در کنار یک سنگ بزرگ توقف کرد. مردم چوب کراچی را شکستاندند و با آن آتش روشن کردند و گاوها را به عنوان قربانی سوختنی کشتند. | |
I Sa | Dari | 6:15 | چند نفر از قبیلۀ لاوی آمدند و صندوق پیمان خداوند و صندوق حاوی مجسمه های طلائی دُمَل و موشها را گرفته بر آن سنگ بزرگ قرار دادند. مردم بیت شمش در همان روز قربانی های سوختنی و قربانی های دیگر هم بحضور خداوند تقدیم کردند. | |
I Sa | Dari | 6:17 | آن پنج مجسمۀ طلائی دُمَل که فلسطینی ها بعنوان صدقۀ گناه به پیشگاه خداوند فرستادند، از طرف پنج حاکم شهرهای مهم اَشدُود، غزه، اَشقَلُون، جَت و عَقرُون بودند. | |
I Sa | Dari | 6:18 | مجسمه های طلائی موش از پنج شهر مستحکم و دهاتی که به وسیلۀ پنج حاکم فلسطینی ها اداره می شدند، نمایندگی می کردند. سنگ بزرگی که بالای آن صندوق پیمان خداوند را قرار دادند، تا به امروز در مزرعۀ یوشع باقی است. | |
I Sa | Dari | 6:19 | اما خداوند هفتاد نفر از مردم بیت شمش را کشت، زیرا آن ها در صندوق پیمان خداوند نگاه کردند. و مردم بخاطری که خداوند آن هفتاد نفر را هلاک کرد، ماتم گرفتند | |
I Sa | Dari | 6:20 | و گفتند: «کیست که بتواند بحضور خدای مقدس، خداوند متعال بایستد و این صندوق را از اینجا بکجا بفرستیم؟» | |
Chapter 7
I Sa | Dari | 7:1 | چند نفر از قِریَت یعاریم آمدند و صندوق پیمان خداوند را گرفته بخانۀ اَبِیناداب که بر تپه ای بنا یافته بود، بردند. پسرش اَلِعازار را به نگهبانی آن گماشتند. | |
I Sa | Dari | 7:2 | صندوق مذکور مدت بیست سال در آنجا باقی ماند. در خلال آن مدت، تمام مردم اسرائیل غمگین بودند، زیرا خداوند آن ها را فراموش کرده بود. | |
I Sa | Dari | 7:3 | آنگاه سموئیل به قوم اسرائیل گفت: «اگر واقعاً می خواهید از صمیم دل بسوی خداوند برگردید، پس خدایان بیگانه و بت عَشتاروت را ترک کنید. تصمیم بگیرید که تنها از خداوند پیروی نمائید و فقط بندۀ او باشید. آنوقت او شما را از دست فلسطینی ها نجات می دهد.» | |
I Sa | Dari | 7:4 | قوم اسرائیل قبول کرد و بتهای بَعلیم و عَشتاروت را از بین بردند و تنها به پرستش خداوند پرداختند. | |
I Sa | Dari | 7:5 | بعد سموئیل گفت: «همۀ قوم اسرائیل را در مِصفه جمع کنید و من بحضور خداوند برای شما دعا می کنم.» | |
I Sa | Dari | 7:6 | پس آن ها همگی در مِصفه جمع شدند. از چاه آب کشیدند و بحضور خداوند ریختند. همچنان در آن روز همه روزه گرفتند و گفتند: «ما پیش خداوند گناهکار هستیم.» و در شهر مِصفه بود که سموئیل بعنوان داور انتخاب شد. | |
I Sa | Dari | 7:7 | وقتی فلسطینی ها شنیدند که قوم اسرائیل در مِصفه جمع شده اند، سپاه خود را برای حمله علیه اسرائیل فرستادند. چون قوم اسرائیل خبر شدند که فلسطینی ها آمادۀ حمله هستند، سخت به وحشت افتادند. | |
I Sa | Dari | 7:8 | لهذا، از سموئیل خواهش کرده گفتند: «بحضور خداوند، خدای ما زاری کن که ما را از دست فلسطینی ها نجات بدهد.» | |
I Sa | Dari | 7:9 | آنوقت سموئیل یک برۀ شیرخوار را گرفته بعنوان قربانی سوختنی و کامل بحضور خداوند تقدیم کرد. بعد از طرف مردم اسرائیل بدرگاه خداوند دعا کرد و خداوند دعای او را قبول فرمود. | |
I Sa | Dari | 7:10 | در موقعی که سموئیل مصروف اجرای مراسم قربانی سوختنی بود، فلسطینی ها برای حمله به اسرائیل نزدیکتر می شدند، اما خداوند با آواز مهیب رعد از آسمان آن ها را سراسیمه و دستپاچه ساخت و در نتیجه، قوم اسرائیل آن ها را شکست داد. | |
I Sa | Dari | 7:12 | بعد سموئیل سنگی را برداشته بین مِصفه و سِن قرار داد و آن را اَبَن عَزَر ـ یعنی، سنگ کمک ـ نامید، زیرا او گفت: «تا بحال خداوند به ما کمک کرده است!» | |
I Sa | Dari | 7:13 | به این ترتیب، فلسطینی ها شکست خورده دیگر هرگز پای خود را در سرزمین اسرائیل ننهادند، زیرا دست انتقام خداوند تا که سموئیل زنده بود، برعلیه آن ها در کار بود. | |
I Sa | Dari | 7:14 | و شهرهای اسرائیلی، از عَقرُون تا جَت که به تصرف فلسطینی ها درآمده بودند، دوباره به دست اسرائیل افتادند. ضمناً بین اسرائیل و اموریان صلح برقرار شد. | |
Chapter 8
I Sa | Dari | 8:3 | مگر پسرانش براه او نرفتند. آن ها برای منفعت شخصی خود کار کرده رشوت می گرفتند و عدالت را پایمال می نمودند. | |
I Sa | Dari | 8:5 | و به او گفتند: «خودت پیر و سالخورده شده ای و پسرانت هم براه تو نمی روند، بنابران، ما می خواهیم که ما هم مثل اقوام دیگر پادشاهی داشته باشیم تا بر ما حکومت کند.» | |
I Sa | Dari | 8:6 | سموئیل از این حرف آن ها که گفتند: «ما پادشاه می خواهیم»، بسیار متأثر شد، بنابران، بحضور خداوند دعا کرده از او مشورت خواست. | |
I Sa | Dari | 8:7 | خداوند به سموئیل فرمود: «برو، هرچه می گویند قبول کن. آن ها می خواهند مرا ترک کنند نه ترا و میل ندارند که از این ببعد پادشاه آن ها باشم. | |
I Sa | Dari | 8:8 | از همان روزی که آن ها را از کشور مصر خارج کردم، همیشه سرکشی کرده اند و پیرو خدایان دیگر بوده اند. حالا با تو هم همان معامله را می کنند. | |
I Sa | Dari | 8:9 | پس برو و خواهش آن ها را بجا آور، اما به آن ها اخطار کن و از رفتار و شخصیت پادشاهی که بر آن ها حکومت بکند، آن ها را با خبر ساز.» | |
I Sa | Dari | 8:11 | «طرز حکومت پادشاه به این ترتیب می باشد: او پسران شما را بوظیفۀ شاطری و بحیث سوارکار می گمارد تا پیشاپیش عرادۀ او بروند. | |
I Sa | Dari | 8:12 | صاحب منصبان نظامی را به رتبه های مختلف مقرر می کند تا سپاه او را در جنگ رهبری نمایند. بعضی را مأمور می سازد که زمین های او را قلبه و محصولات او را درو کنند و تجهیزات نظامی و پرزه جات عراده های او را بسازند. | |
I Sa | Dari | 8:18 | در آن روز از دست پادشاهی که برای خود انتخاب کرده اید، فریاد و فغان خواهید کرد، اما خداوند به داد تان نخواهد رسید.» | |
Chapter 9
I Sa | Dari | 9:1 | مرد مقتدر و ثروتمندی در قبیلۀ بنیامین زندگی می کرد. نام او قَیس، نام پدرش اَبیئیل، نام پدر کلانش صرور، نام نیکه اش بَکُورَت و نام نیکه کلان او افیح بود. | |
I Sa | Dari | 9:2 | قَیس پسر جوان و خوش چهره ای بنام شائول داشت که در بین تمام اسرائیل مثل او جوان خوش اندامی پیدا نمی شد و در بلندی قد نظیر او کسی نبود. | |
I Sa | Dari | 9:3 | روزی خرهای قَیس، پدر شائول گم شدند. قَیس به پسر خود، شائول گفت: «برخیز و یکی از خادمان را با خود گرفته برای یافتن خرها برو.» | |
I Sa | Dari | 9:4 | آن ها از کوهستانهای افرایم گذشته تا سرزمین شَلیشه رفتند، اما خرها را نیافتند. از آنجا به شَعلیم سفر کردند، ولی اثری از خرها نبود. بعد سراسر سرزمین بنیامین را جستجو نمودند، باز هم خرها را نیافتند. | |
I Sa | Dari | 9:5 | وقتی به سرزمین صوف رسیدند، شائول به خادم همراه خود گفت: «بیا که برگردیم. ممکن است حالا پدرم خرها را فراموش کرده و بخاطر ما پریشان باشد.» | |
I Sa | Dari | 9:6 | اما خادمش در جواب او گفت: «یک چیزی بیادم آمد. در این شهر یک مرد خدا زندگی می کند و همه مردم به او احترام دارند. او هر چیزی که بگوید، حقیقت پیدا می کند. بیا که پیش او برویم، شاید بتواند ما را در سفر راهنمائی کند.» | |
I Sa | Dari | 9:7 | شائول جواب داد: «ولی ما چیزی نداریم که برایش ببریم. نانی که در توبره داشتیم تمام شده است و تحفۀ دیگری هم موجود نیست که برای آن مرد خدا بدهیم. پس چه ببریم؟» | |
I Sa | Dari | 9:8 | خادم گفت: «من شش نخود نقره دارم و آن را به مرد خدا می دهیم تا راه را برای ما نشان بدهد.» | |
I Sa | Dari | 9:9 | (در آن زمان وقتی کسی حاجتی از خدا می داشت، می گفت: «بیا که پیش یک رایی برویم.» چون به کسانی که امروز نبی می گویند در آن دوران آن ها را رایی می گفتند.) | |
I Sa | Dari | 9:10 | شائول قبول کرد و گفت: «بسیار خوب، بیا که برویم.» پس آن ها به شهر پیش آن مرد خدا رفتند. | |
I Sa | Dari | 9:11 | آن دو در راهِ تپه ای که به طرف شهر می رفت با چند دختر جوان برخوردند که برای کشیدن آب می رفتند. از آن دخترها پرسیدند: «آیا در این شهر نبی خداوند است؟» | |
I Sa | Dari | 9:12 | دخترها جواب دادند: «بلی، از همین راه مستقیم بروید، چون او همین حالا به شهر رسید، زیرا مردم در بالای تپه مصروف اجرای مراسم قربانی هستند. | |
I Sa | Dari | 9:13 | پس عجله کنید، چون ممکن است وقتی شما به شهر داخل شوید او برای صرف غذا بسر تپه برود. و تا او به آنجا نرسد، مردم به غذا دست نمی زنند، زیرا او اول دعای قربانی را می خواند و بعد از آن مهمانها غذا می خورند. حالا بروید، بزودی او را می بینید.» | |
I Sa | Dari | 9:16 | «فردا در همین ساعت مردی را از سرزمین بنیامین پیش تو می فرستم و تو او را مسح کرده بعنوان فرمانروای قوم برگزیدۀ من، اسرائیل انتخاب می کنی تا قوم برگزیدۀ مرا از دست فلسطینی ها نجات بدهد. من بر آن ها رحم کرده ام، زیرا زاری و نالۀ شان بگوش من رسیده است.» | |
I Sa | Dari | 9:17 | وقتی سموئیل شائول را دید، خداوند به سموئیل فرمود: «این شخص همان کسی است که من در باره اش بتو گفتم! او کسی است که باید بر قوم برگزیدۀ من حکومت کند.» | |
I Sa | Dari | 9:18 | لحظه ای بعد شائول در پیش دروازۀ شهر با سموئیل برخورد و گفت: «لطفاً خانۀ نبی خداوند را به ما نشان بده.» | |
I Sa | Dari | 9:19 | سموئیل جواب داد: «من خودم همان نبی هستم؛ حالا پیشتر از من بسر تپه برو، زیرا امروز با من غذا می خوری. فردا صبح هرچه که می خواهی بدانی، برایت می گویم و بعد می توانی به هر جائی می خواهی، بروی. | |
I Sa | Dari | 9:20 | اما در بارۀ خرها که سه روز پیش گم شده بودند، غم نخور، چرا که آن ها یافت شده اند، ولی چیزی که مردم اسرائیل بیشتر می خواهند تو و خانوادۀ پدرت می باشید.» | |
I Sa | Dari | 9:21 | شائول جواب داد: «من از قبیلۀ بنیامین هستم که کوچکترین قبیله ها است و خانوادۀ من هم از نگاه اهمیت و شهرت کمترین خانواده های قبیلۀ بنیامین می باشد. چرا این سخنان را با من می زنی؟» | |
I Sa | Dari | 9:22 | آنگاه سموئیل شائول و خادمش را در سالون بزرگی که در آن در حدود سی نفر مهمان حضور داشتند، برده در صدر مجلس جا داد. | |
I Sa | Dari | 9:23 | بعد سموئیل به آشپز گفت: «آن تکۀ گوشت را که به تو دادم و گفتم که آنرا پیش خود نگهدار، بیاور.» | |
I Sa | Dari | 9:24 | آشپز گوشت را آورد و پیش شائول گذاشت. سموئیل گفت: «این را مخصوصاً برای تو نگهداشته بودم تا در وقت معینش آن را بخوری. حالا بفرما، نوش جان کن!» به این ترتیب، شائول در آن روز با سموئیل غذا خورد. | |
I Sa | Dari | 9:25 | وقتی آن ها از تپه پائین آمدند و به شهر رفتند، سموئیل شائول را بر بام خانۀ خود برده و با او به گفتگو پرداخت. | |
I Sa | Dari | 9:26 | صبح وقت روز دیگر سموئیل شائول را که در پشت بام بود صدا کرد و گفت: «برخیز، وقت آن است که باید بروی.» پس شائول برخاست با سموئیل بیرون رفت. | |
Chapter 10
I Sa | Dari | 10:1 | آنگاه سموئیل یک بوتل روغن را گرفته بر سر شائول ریخت. بعد او را بوسید و گفت: «چون خداوند ترا انتخاب فرموده است که پادشاه اسرائیل باشی، این کار را می کنم. تو فرمانروا و رهائی بخش آن ها از دست دشمنانی که در اطراف آن ها هستند، می شوی. برای ثبوت اینکه خداوند ترا بحیث پادشاه اسرائیل انتخاب کرده است، می گویم | |
I Sa | Dari | 10:2 | که وقتی از پیش من جدا می شوی، دو نفر را در کنار قبر راحیل در شهر صَلصَح که در سرزمین بنیامین واقع است، می بینی و به تو می گویند: «خرهائی را که جستجو می کردی، یافت شده اند. حالا پدرت در فکر خرها نیست، بلکه بخاطر تو پریشان است و می گوید: پسرم را چطور پیدا کنم.» | |
I Sa | Dari | 10:3 | وقتی پیشتر بروی به درخت بلوط تابور می رسی. در آنجا سه مرد را می بینی که روندۀ بیت ئیل به منظور پرستش خداوند می باشند. یکی از آن ها سه بزغاله، دیگری سه قرص نان و سومی یک مشک شراب با خود دارد. | |
I Sa | Dari | 10:5 | بعد به تپۀ خدا می رسی که در آنجا عساکر فلسطینی ها پهره می دهند. و همینکه به شهر وارد می شوی با چند نفر از انبیاء بر می خوری که از تپه پائین می آیند و در حال نواختن چنگ و دایره و نَی و تنبور می باشند و نبوت می کنند. | |
I Sa | Dari | 10:6 | بعد روح خداوند بر تو قرار می گیرد و تو هم با آن ها نبوت می کنی و به شخص دیگری تبدیل می شوی. | |
I Sa | Dari | 10:7 | از آن ببعد، هر تصمیمی که بگیری، انجام داده می توانی، زیرا خداوند هادی و راهنمایت می باشد. | |
I Sa | Dari | 10:8 | حالا پیشتر از من به جِلجال برو و در آنجا منتظر من باش. من بعد از یک هفته پیشت می آیم، چون من باید در وقت ادای مراسم قربانی سوختنی و ذبح کردن قربانی های سلامتی با تو باشم. من همچنین گفتنی های دیگری دارم که باید برایت بگویم.» | |
I Sa | Dari | 10:9 | وقتی شائول با سموئیل وداع کرد و می خواست برود خدا وضع و شخصیت او را تغییر داد و همه پیشگوئی های سموئیل به حقیقت رسیدند. | |
I Sa | Dari | 10:10 | چون به تپۀ خدا آمدند گروهی از انبیاء را دیدند که بطرف شان می آیند. آنگاه روح خدا بر شائول قرار گرفت و با آن ها به نبوت شروع کرد. | |
I Sa | Dari | 10:11 | کسانی که قبلاً او را می شناختند وقتی دیدند که با انبیاء نبوت می کند، گفتند: «پسر قَیس را چه شده است؟ آیا شائول هم از جملۀ انبیاء است؟» | |
I Sa | Dari | 10:12 | یکنفر از حاضرین اضافه کرد: «و پدر شان کیست؟» از همان زمان این مَثَل ورد زبان مردم شد که می گویند: «شائول هم از جملۀ انبیاء است.» | |
I Sa | Dari | 10:14 | کاکای شائول از آن ها پرسید: «کجا رفته بودید؟» شائول جواب داد: «برای یافتن خرها رفته بودیم. چون آن ها را نیافتیم پیش سموئیل رفتیم.» | |
I Sa | Dari | 10:16 | شائول جواب داد: «او به ما گفت که خرها یافت شده اند.» اما در بارۀ اینکه او بعنوان پادشاه انتخاب شده است، به کاکای خود چیزی نگفت. | |
I Sa | Dari | 10:18 | و این پیام خداوند را به آن ها داد: «خداوند، خدای اسرائیل چنین می فرماید: «من قوم اسرائیل را از مصر بیرون آوردم و شما را از دست مردم مصر و ممالکی که بر شما ظلم می کردند، نجات دادم. | |
I Sa | Dari | 10:19 | اما امروز شما خدای تان را که شما را از آن همه بلاها و مصائب رهائی بخشید، فراموش کردید. حالا از من می خواهید که پادشاهی برای تان انتخاب کنم.» بسیار خوب، اکنون به ترتیب قوم و قبیلۀ تان بحضور خداوند حاضر شوید.» | |
I Sa | Dari | 10:20 | پس سموئیل همۀ قبایل اسرائیل را بحضور خداوند جمع کرد و از بین آن ها قبیلۀ بنیامین بحکم قرعه انتخاب شد. | |
I Sa | Dari | 10:21 | سپس همه خانواده های قبیلۀ بنیامین را بحضور خداوند آورد و قرعه بنام خانوادۀ مَطری برآمد. بالاخره هر فرد خانوادۀ مَطری حاضر شد و از آن جمله شائول، پسر قَیس انتخاب گردید، اما وقتی رفتند که او را بیاورند، او را نیافتند. | |
I Sa | Dari | 10:22 | پس از خداوند پرسیدند: «او کجا است؟ آیا او اینجا در بین ما است؟» خداوند جواب داد: «بلی، او در بین کالا و لوازمی که آورده اند، خود را پنهان کرده است.» | |
I Sa | Dari | 10:24 | سموئیل به مردم گفت: «این شخص همان کسی است که خداوند او را بعنوان پادشاه شما انتخاب فرموده است. در تمام قوم اسرائیل نظیر او پیدا نمی شود.» آنگاه همگی با یک صدا گفتند: «زنده باد پادشاه!» | |
I Sa | Dari | 10:25 | بعد سموئیل حقوق و وظایف پادشاه را برای مردم شرح داد و همه را در کتاب مخصوص نوشت و بحضور خداوند تقدیم کرد. سپس مردم را به خانه های شان فرستاد. | |
I Sa | Dari | 10:26 | شائول هم به خانۀ خود در جِبعَه برگشت و ندیمانی هم که خدا دل آن ها را بر انگيخته بود، شائول را همراهی کردند. | |
Chapter 11
I Sa | Dari | 11:1 | در این وقت ناحاش عَمونی با سپاه خود بقصد حمله علیه اسرائیل در مقابل یابیش جِلعاد اردو زدند. مردم آنجا به ناحاش پیشنهاد صلح کرده گفتند: «با ما پیمان ببند و ما خدمت ترا می کنیم.» | |
I Sa | Dari | 11:2 | ناحاش گفت: «بسیار خوب، به یک شرط با شما پیمان می بندم که من باید چشم راست هر کدام تان را از کاسه بیرون کنم تا همۀ مردم اسرائیل سرافگنده شوند!» | |
I Sa | Dari | 11:3 | ریش سفیدان یابیش به او گفتند: «برای ما یک هفته مهلت بده تا قاصدانی را برای کمک به سراسر کشور اسرائیل بفرستیم. اگر کسی برای نجات ما نیامد، آنگاه ما به تو تسلیم می شویم.» | |
I Sa | Dari | 11:4 | وقتی قاصدان به جِبعَه که مسکن شائول بود، آمدند و به مردم از وضع بد خود خبر دادند، همگی با آواز بلند گریه کردند. | |
I Sa | Dari | 11:5 | در این وقت شائول مصروف قلبه کردن زمین بود و چون به شهر برگشت از مردم پرسید: «چه واقعه شده است؟ چرا همگی گریه می کنند؟» آن ها او را از خبری که قاصدان یابیش آورده بودند، آگاه ساختند. | |
I Sa | Dari | 11:7 | آنگاه یک جوره گاو را گرفته آن ها را تکه تکه کرد و به قاصدان داد تا به سراسر کشور اسرائیل تقسیم کنند و به مردم بگویند: «هر کسی که نیاید و بدنبال شائول و سموئیل نرود، گاوهایش با چنین سرنوشتی دچار می شوند.» بنابراین، ترس خدا بنی اسرائیل را فراگرفته، همگی با یکدل برای جنگ آماده شدند. | |
I Sa | Dari | 11:8 | وقتی آن ها را در بازِق شمار کردند، تعداد شان سه صد هزار به اضافۀ سی هزار نفر از یهودا بود. | |
I Sa | Dari | 11:9 | بعد قاصدان را دوباره با این پیغام فرستاد: «فردا پیش از ظهر نجات می یابید.» چون قاصدان به یابیش آمدند و پیغام شائول را به مردم رساندند، همگی خوشحال شدند. | |
I Sa | Dari | 11:10 | پس مردم یابیش به دشمنان گفتند: «ما فردا خود را تسلیم می کنیم و آنوقت هرچه دل تان بخواهد، با ما بکنید.» | |
I Sa | Dari | 11:11 | روز دیگر شائول آمد و مردم را به سه دسته تقسیم کرد و هنگام صبح یک حملۀ ناگهانی را بر عمونیان شروع نموده تا ظهر به کشتار آن ها پرداخت. کسانی که باقی ماندند، طوری پراگنده شدند که حتی دو نفر شان هم یکجا با هم دیده نمی شدند. | |
I Sa | Dari | 11:12 | بعد مردم به سموئیل گفتند: «کجا هستند آن کسانی که می گفتند شائول نباید پادشاه ما باشد؟ آن ها را بیاورید تا سرهای شان را از تن جدا کنیم.» | |
I Sa | Dari | 11:13 | اما شائول گفت: «حتی یک نفر هم نباید در این روز کشته شود، زیرا خداوند امروز اسرائیل را نجات داد.» | |
Chapter 12
I Sa | Dari | 12:1 | سموئیل به قوم اسرائیل گفت: «خواهشی که از من کرده بودید، بجا آوردم و پادشاهی برای تان انتخاب کردم. | |
I Sa | Dari | 12:2 | حالا پادشاه رهبر شما است. چون من پیر و مو سفید شده ام، پسران خود را در خدمت شما می گمارم. من از دوران جوانی خدمت شما را کرده ام | |
I Sa | Dari | 12:3 | و اکنون از شما می خواهم که در حضور خداوند و پادشاه برگزیدۀ او حقیقت را بگوئید که آیا من گاو یا خر کسی را بزور گرفته ام؟ آیا بر کسی ظلم کرده ام یا به کدام کسی آزار رسانده ام؟ اگر از کسی رشوت گرفته ام بگوئید تا برای تلافی آن چشمانم را کور کنم.» | |
I Sa | Dari | 12:4 | آن ها گفتند: «نه تو به کسی ظلم کرده ای، نه آزار رسانده ای و نه از کسی رشوت گرفته ای.» | |
I Sa | Dari | 12:5 | سموئیل گفت: «پس خدا و پادشاه برگزیدۀ او شاهد من هستند که من در پیش شما گناهی ندارم.» آن ها جواب دادند: «بلی، درست است.» | |
I Sa | Dari | 12:6 | سموئیل اضافه کرد: «خداوند موسی و هارون را مأمور ساخت و اجداد شما را از کشور مصر بيرون آورد. | |
I Sa | Dari | 12:7 | حالا در جائیکه هستید قرار گیرید تا شما را در حضور خداوند محکوم سازم و به شما یاد آور شوم که خداوند چه خوبی هائی در حق شما و پدران تان کرده است. | |
I Sa | Dari | 12:8 | وقتی بنی اسرائیل در مصر بودند و مردم آنجا شروع به آزار آن ها کردند، آن ها بحضور خداوند گریه و زاری نمودند. خداوند موسی و هارون را فرستاد و آن ها پدران شما را از مصر بیرون آورد و در این سرزمین جا داد. | |
I Sa | Dari | 12:9 | ولی آن ها بزودی خداوند، خدای خود را فراموش کردند. پس خداوند آن ها را به دست دشمنان شان، یعنی سیسَرا، قوماندان سپاه یابین پادشاه کشور حاصور، فلسطینی ها و پادشاه موآب مغلوب ساخت. | |
I Sa | Dari | 12:10 | آن ها باز پیش خداوند فریاد و زاری کردند و گفتند: «ما گناهکار هستیم، زیرا خداوند را فراموش کردیم و در عوض بتهای بَعلیم و عَشتاروت را پرستیدیم. حالا ما را ببخش و از دست دشمنان نجات بده و ما تنها ترا پرستش می کنیم.» | |
I Sa | Dari | 12:11 | پس خداوند یَرُ بَعل، بِدان، یِفتاح و مرا فرستاد و شما را از دست دشمنانی که در اطراف تان بودند، رهائی بخشید و باز به شما موقع داد تا زندگی آسوده ای را شروع کنید. | |
I Sa | Dari | 12:12 | اما وقتی دیدید که ناحاش، پادشاه عمونیان به شما حمله می کند، به من گفتید: «ما یک پادشاه می خواهیم که بر ما حکومت کند.» در حالیکه خداوند، خدای تان همیشه پادشاه شما بوده است. | |
I Sa | Dari | 12:13 | اینک این شما و این پادشاهی که انتخاب کرده اید. از خداوند خواستید و او یک پادشاه را انتخاب نمود که بر شما حکومت کند. | |
I Sa | Dari | 12:14 | حالا اگر از خدا بترسید، بندگی او را بکنید، از او اطاعت نمائید و اوامر او را بجا آورید، و اگر شما و پادشاهی که بر شما حکومت می کند از فرمان خداوند، خدای تان پیروی کنید، خوب، | |
I Sa | Dari | 12:15 | اما اگر به حرف خداوند گوش ندهید و از اوامر او سرپیچی کنید، آنوقت دست انتقام خداوند علیه شما و پادشاه تان بلند می شود. | |
I Sa | Dari | 12:17 | شما می دانید که در این موسم سال که وقت درو گندم است، باران نمی بارد. مگر من بدرگاه خداوند دعا می کنم تا رعد و باران را از آسمان بفرستد تا بدانید که وقتی خواستید پادشاهی برای تان تعیین شود، چه گناه بزرگی را در برابر خداوند مرتکب شدید.» | |
I Sa | Dari | 12:18 | آنگاه سموئیل بحضور خداوند دعا کرد و خداوند در همان روز رعد و باران را فرستاد و ترس خداوند و سموئیل همگی را فراگرفت. | |
I Sa | Dari | 12:19 | قوم اسرائیل به سموئیل گفتند: «از حضور خداوند، خدای خود تمنا کن که ما را هلاک نسازد، زیرا بخاطر اینکه برای خود پادشاه خواستیم به گناهان خود افزودیم.» | |
I Sa | Dari | 12:20 | سموئیل به آن ها گفت: «نترسید، می دانم که شما گناهکار هستید، اما از احکام خداوند پیروی کنید و از دل و جان بنده و فرمانبردار او باشید. | |
I Sa | Dari | 12:21 | بدنبال چیزهای باطل نروید که نه فایده ای برای تان دارند و نه می توانند شما را نجات بدهند. | |
I Sa | Dari | 12:22 | خداوند بخاطر نام بزرگ خود قوم برگزیدۀ خود را ترک نمی کند. او به خوشی خود شما را قوم خاص خود ساخت | |
I Sa | Dari | 12:23 | و من هم خدا نکند که در مقابل خداوند مرتکب گناهی بشوم و دست از دعا بخاطر شما بکشم، بلکه من به شما راه نیک و راستی را نشان می دهم. | |
I Sa | Dari | 12:24 | تنها از خداوند بترسید و با وفاداری و از صمیم قلب بندگی او را بکنید و کارهای عظیمی را که برای شما اجراء کرده است، از یاد نبرید. | |
Chapter 13
I Sa | Dari | 13:2 | او سه هزار نفر از مردان اسرائیلی را انتخاب کرد که از آن جمله دو هزار نفر با او در مِخماس و کوهستان بیت ئیل بودند و یک هزار نفر هم همراه یُوناتان به جبعۀ بنیامین رفتند و بقیه را به خانه های شان فرستاد. | |
I Sa | Dari | 13:3 | یُوناتان به پهره داران فلسطینی ها که در جِبعَه بودند حمله برده آن ها را شکست داد. خبر این حمله بزودی در سراسر سرزمین فلسطینی ها پخش شد و شائول امر کرد که این خبر جنگ را به همه جا با صدای شيپور اعلان کنند تا تمام عبرانیان بشنوند. | |
I Sa | Dari | 13:4 | چون مردم اسرائیل اطلاع یافتند که شائول پهره داران فلسطینی ها را کشته است و فلسطینی ها نام اسرائیل را بزشتی و نفرت یاد می کنند، بنابران تمام قوم اسرائیل در جِلجال بحالت آماده باش جمع شدند. | |
I Sa | Dari | 13:5 | فلسطینی ها سی هزار عرادۀ جنگی، شش هزار سوار و یک لشکری که تعداد آن مثل ریگ دریا بیشمار بود، برای جنگ با اسرائیل آماده کرده در مِخماس، در شرق بیت آوَن، اردو زدند. | |
I Sa | Dari | 13:6 | مردم اسرائیل از دیدن آن سپاه عظیم خود را بیچاره دیدند و دل و جرأت خود را از دست دادند و در مغاره ها، بین صخره ها، قبرها و کاریزها پنهان شدند. | |
I Sa | Dari | 13:7 | بعضی از آن ها از دریای اُردن گذشته به سرزمین جاد و جلعاد پناه بردند. در این وقت شائول در جلعاد بود و همراهانش از عاقبت جنگ می ترسیدند. | |
I Sa | Dari | 13:8 | سموئیل قبلاً به شائول گفته بود که برای آمدن او یک هفته انتظار بکشد. چون آمدن او طول کشید، مردم کم کم از او پراگنده می شدند. | |
I Sa | Dari | 13:11 | سموئیل پرسید: «این چه کاری بود که تو کردی؟» شائول جواب داد: «چون دیدم که تو در وقت معین نیامدی و مردم هم از اطراف من پراگنده می شدند؛ برعلاوه فلسطینی ها هم در مِخماس آمادۀ حمله بودند، | |
I Sa | Dari | 13:12 | لهذا، با خود گفتم که چون فلسطینی ها به زودی در جِلجال بر من حمله می آورند و همچنین رضامندی خداوند را هم کسب نکرده ام، مجبور شدم که قربانی سوختنی خود را تقدیم کنم.» | |
I Sa | Dari | 13:13 | سموئیل گفت: «تو کار احمقانه ای کردی و امر خداوند، خدایت را بجا نیاوردی. خداوند می خواست که سلطنت تو و اولاده ات برای همیشه برقرار باشد، | |
I Sa | Dari | 13:14 | مگر چون تو از امر او اطاعت نکردی، سلطنت تو زیاد دوام نمی کند. خداوند شخص دلخواه خود را یافته است و او را مأمور کرده است که بر قوم برگزیدۀ او حکومت کند.» | |
I Sa | Dari | 13:15 | بعد سموئیل از جِلجال به جِبعَه، در سرزمین بنیامین رفت. وقتی شائول همراهان خود را شمار کرد دید که تنها ششصد نفر باقی مانده بودند. | |
I Sa | Dari | 13:16 | شائول و پسرش، یُوناتان و همراهان شان در جبعۀ بنیامین ماندند و فلسطینی ها در مِخماس اردو زدند. | |
I Sa | Dari | 13:17 | سپاه فلسطینی ها به سه فرقه تقسیم شدند. یک فرقه از راه عُفره به سرزمین شوعل حرکت کرد، | |
I Sa | Dari | 13:18 | فرقۀ دوم بسوی بیت حورون و سومی به طرف سرحدی که مشرف به درۀ زِبُیم در نزدیکی بیابان است، براه افتاد. | |
I Sa | Dari | 13:19 | در آن روزها هیچ آهنگری در کشور اسرائیل یافت نمی شد، زیرا فلسطینی ها به عبرانیان اجازه نمی دادند که شمشیر و نیزه بسازند. | |
I Sa | Dari | 13:20 | بنابران، هرگاه مردم اسرائیل به تیز کردن بیل، قلبه، تبر یا داس ضرورت می داشتند، باید پیش آهنگران فلسطینی ها می رفتند. | |
I Sa | Dari | 13:22 | و در روز جنگ، بغیر از شائول و یُوناتان هیچ یک از همراهان شان شمشیر یا نیزه ای نداشت. | |
Chapter 14
I Sa | Dari | 14:1 | یک روز یُوناتان به اسلحه بردار خود گفت: «بیا که از راه دره به استحکامات نظامی فلسطینی ها برویم.» او بی خبر به آنجا رفت و به پدر خود اطلاعی نداد. | |
I Sa | Dari | 14:3 | در بین مردان او اخیای کاهن، پسر اَخِیطُوب حضور داشت و اَخِیطُوب برادر اِیخابود بود و اِیخابود پسر فینِحاس و نواسۀ عیلی، کاهن خداوند در شیلوه بود. او لباس کاهنی در بر داشت. مردم نمی دانستند که یُوناتان آنجا را ترک کرده است. | |
I Sa | Dari | 14:4 | یُوناتان برای اینکه به استحکامات نظامی فلسطینی ها برسد، می بایست از گذرگاه باریکی که بین دو صخرۀ تیز بنامهای بوزیز و سِنِه بود، بگذرد. | |
I Sa | Dari | 14:6 | یُوناتان به جوان اسلحه بردار گفت: «بیا که به کمپ فلسطینی ها بیگانه برویم. امید است که خداوند به ما کمکی بکند، زیرا تعداد دشمن چه کم باشد چه زیاد، در برابر قدرت خداوند ناچیز است.» | |
I Sa | Dari | 14:9 | اگر گفتند: حرکت نکنید تا ما پیش شما بیائیم، ما در جای خود توقف می کنیم و پیش آن ها نمی رویم. | |
I Sa | Dari | 14:10 | اما هرگاه گفتند که پیش شان برویم، در آن صورت می رویم، زیرا این نشانۀ آن است که خداوند آن ها را به دست ما تسلیم می کند.» | |
I Sa | Dari | 14:11 | پس آن ها خود را به سپاهیان فلسطینی ها نشان دادند و فلسطینی ها گفتند: «عبرانیان را ببینید که از غارهائی که در آن ها پنهان شده بودند، بیرون آمده اند.» | |
I Sa | Dari | 14:12 | آن ها یُوناتان و همراهش را صدا کرده گفتند: «به اینجا بیائید تا چیزی را به شما نشان بدهیم.» یُوناتان به سلاحبردار خود گفت: «پشت سرم بیا که خداوند آن ها را به دست ما تسلیم می کند.» | |
I Sa | Dari | 14:13 | یُوناتان بحالت سینه کش درحالیکه همراهش پشت سرش پیش آن ها بالا می رفت و به فلسطینی ها حمله کرد. فلسطینی ها به پشت می افتادند و یُوناتان و همراهش از چپ و راست آن ها را می کشتند. | |
I Sa | Dari | 14:14 | در همان حملۀ اول، یُوناتان و همراهش در حدود بیست نفر آن ها را در ساحۀ یک جریب زمین هلاک کردند. | |
I Sa | Dari | 14:15 | تمام مردم چه در اردوگاه و چه در بیرون و حتی مهاجمین از ترس به لرزه افتادند. در آن هنگام زلزلۀ شدیدی رُخداد و آن ها را زیادتر به وحشت انداخت. | |
I Sa | Dari | 14:16 | پهره داران شائول در جبعۀ بنیامین دیدند که سپاه عظیم فلسطینی ها سراسیمه به هر طرف می دوند. | |
I Sa | Dari | 14:17 | آنگاه شائول به همراهان خود گفت: «معلوم کنید که چه کسانی غایب هستند.» وقتی تجسس کردند، دانستند که یُوناتان و سلاح بردارش حاضر نبودند. | |
I Sa | Dari | 14:18 | پس شائول به اخیا گفت که صندوق پیمان خداوند را پیش او بیاورد. (چونکه صندوق پیمان خداوند در آن وقت پیش قوم اسرائیل بود.) | |
I Sa | Dari | 14:19 | موقعیکه شائول با کاهن حرف می زد، شورش در اردوی فلسطینی ها شدیدتر شد و شائول به کاهن گفت: «صبر کن!» | |
I Sa | Dari | 14:20 | بعد شائول و همراهانش یکجا برای جنگ رفتند و دیدند که فلسطینی ها یکدیگر خود را می کشند. همگی سخت دستپاچه شده بودند. | |
I Sa | Dari | 14:21 | آن عده از عبرانیانی که قبلاً در اردوی فلسطینی ها جلب شده بودند، به طرفداری از مردم اسرائیل که با شائول و یُوناتان بودند، برعلیه فلسطینی ها داخل جنگ شدند. | |
I Sa | Dari | 14:22 | همچنین همه اسرائیلی های که در کوهستان افرایم خود را پنهان کرده بودند، وقتی خبر فرار فلسطینی ها را شنیدند به جنگ دشمن رفتند. | |
I Sa | Dari | 14:24 | شائول در آن روز کار عاجلانه ای کرد، زیرا اعلام نمود و گفت: «تا انتقام خود را از دشمنان نگیرم تا شام نباید کس دست به غذا بزند و اگر کسی این کار را بکند، لعنت بر او باد!» بنابران، هیچ کسی نان را به لب نزد. | |
I Sa | Dari | 14:26 | و در همه جای جنگل عسل بفراوانی پیدا می شد، ولی از ترس سوگندی که شائول خورده بود، کسی به آن دست نزد. | |
I Sa | Dari | 14:27 | اما یُوناتان چون از فرمان پدر خود بی اطلاع بود، نوک عصائی را که در دست داشت، داخل کندوی عسل کرده آن را بدهان برد و حالش بهتر شد. | |
I Sa | Dari | 14:28 | یکی از حاضرین به او گفت: «ما همگی از گرسنگی بی حال هستیم، اما پدرت اخطار داده و گفته است: لعنت بر آن کسی که در آن روز چیزی بخورد.» | |
I Sa | Dari | 14:29 | یُوناتان جواب داد: «پدرم ناحق مردم را زحمت می دهد. می بینی که فقط با چشیدن اندکی عسل چقدر حالم بجا آمد. | |
I Sa | Dari | 14:30 | اگر به مردم اجازه می داد تا از غذائی که از دشمنان به دست آوردند، بخورند، بهتر می بود و می توانستند تعداد زیادتری از فلسطینی ها را بکشند.» | |
I Sa | Dari | 14:31 | باوجود ضعف و گرسنگی، مردم اسرائیل فلسطینی ها را از مِخماس تا اَیَلون تعقیب کرده کشته می رفتند و در نتیجه، زیادتر بیحال شدند. | |
I Sa | Dari | 14:32 | هنگام شب حمله و غارت بر گوسفند، گاو و گوساله کرده و در همان نقطه می کشتند و گوشت آن ها را خام و خون آلود می خوردند. | |
I Sa | Dari | 14:33 | کسی به شائول از واقعه خبر داده گفت: «مردم با خوردن خون در مقابل خداوند گناه می کنند.» شائول گفت شما خیانت کرده اید. حالا یک سنگ بزرگ را پیش من بغلطانید | |
I Sa | Dari | 14:34 | و بعد بروید و به مردم بگوئید: «همۀ گاو و گوسفند را به اینجا بیاورند و بکشند و بخورند. و با خوردن خون، پیش خداوند گناه نکنند.» پس هر کس در آن شب گاو خود را آورده در آنجا کشت. | |
I Sa | Dari | 14:35 | بعد شائول برای خداوند قربانگاهی ساخت و آن اولین قربانگاهی بود که برای خداوند بنا کرد. | |
I Sa | Dari | 14:36 | سپس شائول گفت: «بیائید که بر فلسطینی ها شبخون بزنیم و تا صبح هیچ کدام آن ها را زنده نگذاریم.» مردم گفتند: «هرچه صلاح می دانی بکن.» اما کاهن گفت: «اول باید با خداوند مشوره کنیم.» | |
I Sa | Dari | 14:37 | شائول بحضور خداوند دعا کرده سوال کرد: «آیا به تعقیب فلسطینی ها برویم؟ آیا به ما کمک می کنی که آن ها را مغلوب سازیم؟» اما خداوند در آن شب به او جوابی نداد. | |
I Sa | Dari | 14:38 | بعد شائول به ریش سفیدان قوم گفت: «باید معلوم کنیم که چه کسی از ما دست به گناه زده است. | |
I Sa | Dari | 14:39 | بنام خداوند که آزادی بخش اسرائیل است، قسم می خورم که گناهکار را می کشم، حتی اگر پسرم یُوناتان هم باشد.» اما کسی چیزی نگفت. | |
I Sa | Dari | 14:40 | آنگاه شائول به قوم اسرائیل گفت: «همۀ شما به آن طرف بایستید و یُوناتان و من به این طرف می ایستیم.» مردم همه اطاعت کردند. | |
I Sa | Dari | 14:41 | شائول با دعا به خداوند گفت: «خداوندا، ای خدای اسرائیل، چرا به سوال این بنده ات جوابی ندادی؟ آیا من و یُوناتان گناهی کرده ایم یا گناه بگردن دیگران است؟ خداوندا، گناهکار را به ما نشان بده.» پسانتر وقتی قرعه انداختند، قرعه به نام شائول و یُوناتان ظاهر شد. | |
I Sa | Dari | 14:42 | قرار امر شائول، بین خود او و یُوناتان قرعه انداختند. این بار قرعه بنام یُوناتان اصابت کرد. | |
I Sa | Dari | 14:43 | آنگاه شائول به یُوناتان گفت: «راست بگو که چه کرده ای؟» یُوناتان جواب داد: «کمی عسل را با نوک عصای دست خود گرفته خوردم. اگر این کار من گناه من است، برای مردن حاضرم.» | |
I Sa | Dari | 14:45 | ولی مردم به شائول گفتند: «امروز یُوناتان قوم اسرائیل را نجات داد. غیر ممکن است که او کشته شود. بنام خداوند قسم است که نمی گذاریم حتی یک تار موی او هم کم شود، زیرا امروز بوسیلۀ او بود که خداوند معجزۀ بزرگی نشان داد.» به این ترتیب مردم شفاعت کرده یُوناتان را از مرگ نجات دادند. | |
I Sa | Dari | 14:47 | وقتی شائول پادشاه اسرائیل شد، با همه دشمنان، از قبیل موآبیان، بنی عَمون، ادومیان، پادشاهان صوبه و فلسطینی ها جنگید و در همه جنگها پیروز شد. | |
I Sa | Dari | 14:48 | او با شجاعت تمام عمالیقیان را شکست داد و قوم اسرائیل را از دست تاراجگران شان نجات داد. | |
I Sa | Dari | 14:49 | شائول سه پسر داشت بنامهای یُوناتان، یشوی و مَلکیشوع. او همچنین دارای دو دختر بود. دختر بزرگش میراب و دختر کوچکش میکال نام داشت. | |
Chapter 15
I Sa | Dari | 15:1 | سموئیل به شائول گفت: «خداوند مرا فرستاد که تاج سلطنت را بر سرت بگذارم تا پادشاه اسرائیل باشی. حالا به پیام خداوند قادر مطلق گوش بده | |
I Sa | Dari | 15:2 | که چنین می فرماید: وقتی که مردم اسرائیل از مصر خارج شدند و می خواستند از سرزمین عمالیق عبور کنند، آن مردم مانع عبور آن ها شدند، بنابران، می خواهم عمالیقیان را بخاطر این کار شان جزا بدهم. | |
I Sa | Dari | 15:3 | پس برو همۀ آن مردم را از بین ببر. زن و مرد، اطفال و کودکان شیرخوار، گاو، گوسفند، شتر و خرهای شان را هم زنده مگذار.» | |
I Sa | Dari | 15:4 | پس شائول سپاه خود را در طَلایم برای جنگ آماده کرد. تعداد عساکر او دو صد هزار پیاده به شمول ده هزار نفر از یهودا بود. | |
I Sa | Dari | 15:6 | بعد به قَینی ها پیغام فرستاده گفت: «از مردم عمالیق جدا شوید ورنه شما هم با آن ها هلاک خواهید شد، زیرا وقتی که مردم اسرائیل از مصر خارج شدند، شما با آن ها با مهربانی و خوبی رفتار کردید.» پس قَینی ها از مردم عمالیق جدا شدند. | |
I Sa | Dari | 15:7 | آنگاه شائول به عمالیقیان حمله کرده همه را از حویله تا شور که در شرق مصر است به قتل رساند. | |
I Sa | Dari | 15:9 | اما شائول و مردان او اَجاج را نکشتند و همچنین بهترین گوسفندان، گاوها و حیوانات چاق و چله و بره ها و اجناس قیمتی را از بین نبردند. تنها اشیای ناچیز و بی ارزش را نابود کردند. | |
I Sa | Dari | 15:10 | بعد خداوند به سموئیل فرمود: «من از اینکه شائول را به پادشاهی برگزیدم، پشیمان هستم، زیرا او از من اطاعت نمی کند و فرمان مرا بجا نمی آورد.» سموئیل بسیار غمگین و متأثر شد و تمام شب بحضور خداوند گریه و زاری کرد. | |
I Sa | Dari | 15:11 | بعد خداوند به سموئیل فرمود: «من از اینکه شائول را به پادشاهی برگزیدم، پشیمان هستم، زیرا او از من اطاعت نمی کند و فرمان مرا بجا نمی آورد.» سموئیل بسیار غمگین و متأثر شد و تمام شب بحضور خداوند گریه و زاری کرد. | |
I Sa | Dari | 15:12 | بعد صبحِ وقتِ روز دیگر خواست که بدیدن شائول برود. کسی به او گفت که شائول به کَرمَل رفت تا یک منار یادگار برای خود بسازد و از آنجا به جِلجال رفته است. | |
I Sa | Dari | 15:13 | سموئیل بالاخره شائول را یافت و شائول به او گفت: «خدا به تو برکت بدهد. ببین من فرمان خداوند را بجا آوردم.» | |
I Sa | Dari | 15:15 | شائول جواب داد: «آن ها را از مردم عمالیق به غنیمت گرفته اند. مردان من بهترین گوسفندان و گاوها را نکشتند تا برای خداوند، خدای ما قربانی کنند، مگر همه چیزهای دیگر را بکلی از بین بردیم.» | |
I Sa | Dari | 15:16 | سموئیل به شائول گفت: «خاموش باش! بشنو که خداوند دیشب به من چه فرمود.» شائول گفت: «خوب، بگو.» | |
I Sa | Dari | 15:17 | سموئیل جواب داد: «آن وقتی که تو حتی در نظر خودت شخص ناچیزی بودی، خدا ترا بحیث فرمانروای قوم اسرائیل برگزید و تاج شاهی را بر سرت گذاشت. | |
I Sa | Dari | 15:18 | او ترا مأمور ساخته فرمود: «برو عمالیقیان گناهکار را نابود کن و تا وقتی بجنگ که همه هلاک شوند.» | |
I Sa | Dari | 15:19 | پس چرا از فرمان خداوند اطاعت نکردی؟ چرا دست به تاراج و چپاول زدی و کاری را که در نظر خداوند زشت بود بعمل آوردی؟» شائول در جواب گفت: | |
I Sa | Dari | 15:20 | «من از امر خداوند اطاعت نمودم. وظیفه ای را که به من سپرده بود، با کمال و تمام اجراء کردم. اَجاج، پادشاه عمالیقیان را اسیر کرده آوردم و مردم عمالیق را بکلی از بین بردم. | |
I Sa | Dari | 15:21 | اما مردم از من خواستند که به آن ها اجازه بدهم بهترین گوسفندان، گاوها و اموالی را که باید از بین می بردند برای خود نگهدارند تا برای خداوند، خدایت در جِلجال قربانی کنند.» | |
I Sa | Dari | 15:22 | سموئیل گفت: «آیا خداوند از دادن قربانیها و نذرها خوشنود و راضی می شود یا از اطاعت از او؟ اطاعت بهتر از قربانی کردن است. فرمانبرداری بمراتب خوبتر از چربوی قوچ است. | |
I Sa | Dari | 15:23 | نافرمانی مثل جادوگری، گناه است. سرکشی مانند شرارت و بت پرستی است. چون تو از فرمان خداوند پیروی نکردی، بنابران، او هم ترا از مقام سلطنت طرد کرده است.» | |
I Sa | Dari | 15:24 | شائول به گناه خود اعتراف کرده گفت: «بلی، من گناهکارم. از فرمان خداوند و حرف تو سرپیچی کرده ام، زیرا من از مردم ترسیدم و مطابق میل آن ها رفتار نمودم. | |
I Sa | Dari | 15:26 | سموئیل جواب داد: «فایده ای ندارد! زیرا تو امر خدا را بجا نیاوردی و خداوند هم ترا از مقام سلطنتِ اسرائیل خلع کرده است.» | |
I Sa | Dari | 15:28 | سموئیل گفت: «می بینی، امروز خداوند، سلطنت اسرائیل را از تو پاره و جدا کرد و آن را به یک نفر دیگر که از تو بهتر است داد. | |
I Sa | Dari | 15:29 | و آن خدائی که عظمت و جلال اسرائیل است، دروغ نمی گوید و ارادۀ خود را تغییر نمی دهد، زیرا او بشر نیست که تغییر عقیده بدهد.» | |
I Sa | Dari | 15:30 | شائول بازهم زاری کرده گفت: «درست است که من گناه کرده ام، اما اقلاً با رفتن خود همراه من برای پرستش خداوند، خدایت، پیش مو سفیدان قوم و مردم اسرائیل مرا محترم بدار.» | |
I Sa | Dari | 15:32 | بعد سموئیل گفت: «اَجاج، پادشاه عمالیقیان را بحضور من بیاورید.» اَجاج خوشحال و خندان آمد و گفت: «شکر که خطر مرگ از سرم گذشت.» | |
I Sa | Dari | 15:33 | سموئیل اظهار داشت: «همانطوریکه شمشیر تو مادران را بی اولاد کرد، مادر تو هم مانند همان مادران بی اولاد می شود.» این را گفت و اَجاج را در حضور خداوند در جِلجال قطعه قطعه کرد. | |
Chapter 16
I Sa | Dari | 16:1 | خداوند به سموئیل فرمود: «تا بکی برای شائول که من او را از سلطنت خلع کرده ام، ماتم می گیری؟ حالا یک اندازه روغن زیتون را گرفته به بیت لحم، به خانۀ شخصی بنام یسی برو. چرا که من یکی از پسران او را برای خود به پادشاهی برگزیده ام.» | |
I Sa | Dari | 16:2 | سموئیل پرسید: «چطور می توانم بروم، زیرا اگر شائول خبر شود، مرا می کشد.» خداوند فرمود: «یک گوساله را بگیر و با خود ببر و بگو: «جهت اجرای قربانی برای خداوند می روم.» | |
I Sa | Dari | 16:3 | یسی را هم در مراسم قربانی دعوت کن و آن وقت به تو می گویم که دیگر چه باید بکنی و تو همان کسی را که نام می برم، برای من مسح کن.» | |
I Sa | Dari | 16:4 | سموئیل طبق فرمودۀ خداوند عمل کرد. وقتی که به بیت لحم رسید، مو سفیدان شهر با ترس و لرز به استقبال او آمدند و از او پرسیدند: «به چه منظور آمده ای؟ خیریت است؟» | |
I Sa | Dari | 16:5 | سموئیل جواب داد: «بلی، خیر و خیریت است. فقط آمده ام که برای خداوند قربانی کنم. شما هم طهارت کنید و همراه من برای ادای مراسم قربانی بروید.» سموئیل خودش در اجرای مراسم طهارت با یسی و پسرانش کمک نموده آن ها را هم دعوت کرد. | |
I Sa | Dari | 16:6 | وقتی آن ها آمدند و چشم سموئیل بر اِلیاب افتاد، فکر کرد و با خود گفت: «این همان کسی است که خداوند برگزیده است.» | |
I Sa | Dari | 16:7 | اما خداوند به سموئیل فرمود: «تو نباید کسی را از روی قد و چهره اش قضاوت کنی، چونکه من او را قبول نکرده ام. من از نگاه یک بشر به کسی نمی نگرم. انسان ظاهر مردم را می بیند، اما من افکار و راز دل هر کسی را می دانم.» | |
I Sa | Dari | 16:8 | بعد یسی پسر خود، اَبِیناداب را گفت که بیاید و خود را به سموئیل معرفی کند. سموئیل گفت: «او را هم خداوند انتخاب نکرده است.» | |
I Sa | Dari | 16:9 | یسی پسر دیگر خود، شمه را بحضور سموئیل فرستاد. او گفت: «این هم شخص برگزیدۀ خداوند نیست.» | |
I Sa | Dari | 16:10 | پس یسی هفت پسر خود را به سموئیل معرفی کرد و سموئیل به یسی گفت: «هیچکدام اینها را خداوند برنگزیده است.» | |
I Sa | Dari | 16:11 | سموئیل از یسی پرسید: «آیا همه پسرانت در اینجا حاضرند؟» او جواب داد: «تنها کوچکترین پسرانم اینجا نیست، چون او رمۀ گوسفند را می چراند.» سموئیل گفت: «کسی را بفرست تا فوراً او را بیاورد و تا که او نیاید ما نمی نشینیم.» | |
I Sa | Dari | 16:12 | پس یسی او را فرا خواند. او جوان خوش سیما و دارای رخسار شاداب و چشمان زیبا بود. خداوند فرمود: «برخیز و او را مسح کن، زیرا او شخص برگزیدۀ من است.» | |
I Sa | Dari | 16:13 | آنگاه سموئیل روغن زیتون را گرفته بر سر داود که همراه برادران خود ایستاده بود ریخت و در همان روز روح خداوند بر داود فرود آمد. بعد از آن سموئیل به رامه برگشت. | |
I Sa | Dari | 16:14 | اما روح خداوند شائول را ترک کرد و به عوض، خداوند روح پلید را برای عذاب دادن او فرستاد. | |
I Sa | Dari | 16:15 | بعضی از خدمتگاران شائول برای علاج او چاره سنجیده گفتند: «ما برایت یک نفر چنگ نواز را پیدا می کنیم تا هر گاهی که روح پلید ترا رنج و عذاب بدهد، نوای چنگ ترا آرام کند و حال ات دوباره خوب شود.» | |
I Sa | Dari | 16:16 | بعضی از خدمتگاران شائول برای علاج او چاره سنجیده گفتند: «ما برایت یک نفر چنگ نواز را پیدا می کنیم تا هر گاهی که روح پلید ترا رنج و عذاب بدهد، نوای چنگ ترا آرام کند و حال ات دوباره خوب شود.» | |
I Sa | Dari | 16:18 | یکی از خدمتگاران گفت: «من یکی از پسران یسی را که در بیت لحم زندگی می کند می شناسم که او نه تنها یک چنگ نواز لایق است، بلکه یک جوان خوش چهره، دلیر، نیرومند و دارای زبان فصیح هم می باشد. به اضافۀ همۀ این اوصاف، خداوند همراه او است.» | |
I Sa | Dari | 16:20 | یسی یک خر را با خوراک و یک مشک شراب بار کرد و یک بزغاله را هم با داود برای شائول فرستاد. | |
I Sa | Dari | 16:21 | به مجردیکه چشم شائول بر داود افتاد، از او تعریف نموده خوشش آمد و بحیث سلاح بردار خود مقررش کرد. | |
I Sa | Dari | 16:22 | بعد شائول به یسی پیغام فرستاده و از او خواهش کرد که تا به داود اجازه بدهد که پیش او بماند، زیرا که او مورد پسندش واقع شده است. | |
Chapter 17
I Sa | Dari | 17:1 | فلسطینی ها سپاه خود را برای جنگ در سوکوه، در سرزمین یهودیه جمع کردند و در اَفَس دَمیم، بین سوکوه و عزیقه اردو زدند. | |
I Sa | Dari | 17:2 | و همچنین شائول و مردان جنگی اسرائیل جمع شده در درۀ اِیلا اردو زدند و یک خط دفاعی در مقابل فلسطینی ها تشکیل دادند. | |
I Sa | Dari | 17:3 | فلسطینی ها در یک طرف بالای کوه ایستادند و اسرائیل بر کوه مقابل در طرف دیگر سنگر گرفتند. در حالیکه دره در بین شان قرار داشت. | |
I Sa | Dari | 17:4 | آنگاه مرد مبارزی بنام جُلیات که از اهالی جَت بود از اردوی فلسطینی ها به میدان آمد. قد او در حدود سه متر بود. | |
I Sa | Dari | 17:7 | و چوب نیزه اش مثل چوب کارگاه بافندگی و سرنیزه اش از آهن و به وزن هفت کیلو بود. اسلحه بردارش پیشروی او با سپر بزرگی می رفت. | |
I Sa | Dari | 17:8 | او در آنجا ایستاد و با صدای بلند خطاب به سپاه اسرائیل کرده گفت: «آیا ضرور بود که با اینهمه سپاه برای جنگ بیائید؟ من از طرف فلسطینی ها به میدان آمده ام و شما هم که از مردان شائول هستید یک نفر را از طرف خود برای جنگ با من بفرستید. | |
I Sa | Dari | 17:9 | اگر بتواند با من بجنگد و مرا بکشد، آنوقت ما همه خدمتگار شما می شویم. و اگر من بر او غالب شدم و او را کشتم، در آنصورت شما غلام ما می شوید و خدمت ما را می کنید.» | |
I Sa | Dari | 17:10 | او اضافه کرد: «من امروز سپاه اسرائیل را خجل می سازم، پس یکنفر را بفرستید تا با من بجنگد.» | |
I Sa | Dari | 17:11 | وقتی شائول و سپاه اسرائیل سخنان او را شنیدند جرأت خود را از دست دادند و بسیار ترسیدند. | |
I Sa | Dari | 17:12 | داود، پسر یَسای افراتِی که از باشندگان بیت لحم و از قبیلۀ یهودا بود، هفت برادر داشت. پدرش در زمان سلطنت شائول بسیار پیر و سالخورده شده بود. | |
I Sa | Dari | 17:13 | سه برادر بزرگ او به ترتیب سن، اِلیاب، اَبِیناداب و شمه نام داشتند که با سپاه شائول برای جنگ آمده بودند. | |
I Sa | Dari | 17:17 | یکروز یسی به داود گفت: «این جوال غلۀ بریان را با ده نان بگیر و هرچه زودتر برای برادرانت در اردوگاه ببر. | |
I Sa | Dari | 17:18 | همچنین، این پنیرها را هم برای فرمانده سپاه ببر و ببین که برادرانت چطور هستند و برای من احوال شانرا بیاور.» | |
I Sa | Dari | 17:20 | داود صبح وقت برخاست و رمه را به چوپان سپرد. آذوقه را برداشت و قرار هدایت پدر خود رهسپار اردوگاه شد و دید که سپاه اسرائیل با فریاد روانۀ میدان جنگ است. | |
I Sa | Dari | 17:22 | داود چیز هائی را که با خود آورده بود به پهره دار داد و خودش به اردوگاه رفت تا احوال برادران خود را بپرسد. | |
I Sa | Dari | 17:23 | در همین اثنا مبارز فلسطینی که نامش جُلیات و از شهر جَت بود، از اردوگاه فلسطینی ها خارج شد و مثل دفعۀ پیشتر مبارز طلبید و داود شنید. | |
I Sa | Dari | 17:25 | و گفتند: «آن مرد را دیدید؟ او آمده است که تمام سپاه اسرائیل را مسخره کند. پادشاه اعلان کرده است که هر کسی او را بکشد، پاداشی خوبی به او می بخشد و دختر خود را هم به او می دهد. و علاوتاً تمام خاندانش از دادن مالیه معاف می شود.» | |
I Sa | Dari | 17:26 | داود از کسانیکه آنجا ایستاده بودند، پرسید: «کسیکه آن فلسطینی را بکشد و اسرائيل را از اين ننگ رهايی دهد چه پاداشی می گیرد؟ زیرا که این فلسطینی بی خدا چه کسی است که سپاه خدای زنده را اینطور تحقیر و ریشخند می کند؟» | |
I Sa | Dari | 17:28 | چون اِلیاب، برادر بزرگ او دید که داود با آن مردان حرف می زند، قهر شد و پرسید: «اینجا چه می کنی؟ آن چند تا گوسفند را در بیابان پیش چه کسی گذاشتی؟ من تو آدم مضر را می شناسم و منظور بد دلت را می دانم که برای دیدن جنگ آمده ای.» | |
I Sa | Dari | 17:30 | این را گفت و رو به طرف شخص دیگری کرده سوال خود را تکرار نمود و هر کدام همان یک جواب را به او داد. | |
I Sa | Dari | 17:33 | شائول به داود گفت: «تو نمیتوانی حریف آن فلسطینی شوی، زیرا تو یک جوان بی تجربه هستی و او از جوانی یک شخص جنگجو بوده است.» | |
I Sa | Dari | 17:34 | اما داود در جواب گفت: «این غلامت چوپانی رمۀ پدر خود را کرده است. و هرگاه کدام شیر یا خرس بیاید و بره ای را از رمه ببرد، | |
I Sa | Dari | 17:35 | من بدنبالش رفته و آنرا از دهن حیوان درنده نجات می دهم و اگر به من حمله کند از ریش آن می گیرم و آنرا می کشم. | |
I Sa | Dari | 17:36 | غلامت شیر و خرس را کشته است و با این فلسطینی بی خدا که سپاه خدای زنده را ریشخند می کند، همان معامله را می نمایم. | |
I Sa | Dari | 17:37 | خداوندی که مرا از چنگ و دندان شیر و خرس نجات داده است، از دست این فلسطینی هم نجات می دهد.» پس شائول موافقه کرده گفت: «برو خدا همراهت باشد.» | |
I Sa | Dari | 17:39 | داود شمشیر خود را بالای زره به غلاف کرد و یک دو سه قدم برداشت و بعد ایستاد. زیرا که او هرگز این چیزها را نپوشیده بود. لهذا به شائول گفت: «من به این ترتیب رفته نمی توانم، زیرا من با این چیزها هیچ عادت ندارم.» پس همه را از تن کشید. | |
I Sa | Dari | 17:40 | بعد عصای خود را به دست گرفت و پنج تا سنگِ لشم را هم از جوی برداشت و در طبراق چوپانی خود که در حقیقت انبان او بود، انداخت و فلخمان خود را گرفت و بطرف رزمندۀ فلسطینی قدم برداشت. | |
I Sa | Dari | 17:42 | وقتی چشم فلسطینی به داود افتاد، در نظرش بسیار حقیر آمد، زیرا داود یک جوان خوش چهره و زیبا رو بود. | |
I Sa | Dari | 17:43 | او به داود گفت: «آیا من سگ هستم که با چوب برای مقابلۀ من می آئی؟» و داود را با نام خدای خود لعنت فرستاد. | |
I Sa | Dari | 17:45 | داود به فلسطینی جواب داد: «تو با شمشیر و نیزه می آئی، اما من بنام خداوند قادر مطلق، خدای اسرائیل که تو تحقیرش کردی، می آیم. | |
I Sa | Dari | 17:46 | امروز خداوند مرا بر تو غالب می سازد. من ترا می کشم و سرت را از تن جدا می کنم. لاش سپاهیانت را به مرغان هوا و درندگان صحرا می دهم تا همۀ مردم روی زمین بدانند که خدائی در اسرائیل است. | |
I Sa | Dari | 17:47 | و همه کسانیکه در اینجا حاضرند، شاهد باشند که ظفر و پیروزی با شمشیر و نیزه به دست نمی آید، زیرا جنگ، جنگ خداوند است و او ما را بر شما پیروز می سازد.» | |
I Sa | Dari | 17:48 | وقتیکه فلسطینی از جای خود حرکت کرد و می خواست به داود نزدیک شود، داود فوراً برای مقابله بسوی او شتافت. | |
I Sa | Dari | 17:49 | دست خود را در طبراق کرد و یک سنگ را گرفت و در فلخمان گذاشت و پیشانی فلسطینی را نشانه گرفت. سنگ به پیشانی او فرو رفت، افتاد و رویش بزمین خورد. | |
I Sa | Dari | 17:50 | داود با یک فلخمان و یک سنگ بر فلسطینی غالب شد و در حالیکه هیچ شمشیری در دست او نبود، او را کشت. | |
I Sa | Dari | 17:51 | بعد داود رفت و بالای سر فلسطینی ایستاد شمشیر او را از غلاف کشید و او را کشت و سرش را از تن جدا کرد. وقتی فلسطینی ها دیدند که پهلوان شان کشته شد همگی فرار کردند. | |
I Sa | Dari | 17:52 | بعد لشکر اسرائیل و یهودا برخاستند و با فریاد به تعقیب فلسطینی ها تا جَت و دروازه های عَقرُون پرداختند. و جاده ایکه بطرف شَعَرِیم و جَت و عَقرُون می رفت پُر از اجساد مردگان بود. | |
I Sa | Dari | 17:54 | بعد داود سرِ بریدۀ جُلیات را گرفته به اورشلیم بُرد. اما اسلحۀ او را در خیمۀ خداوند نگهداشت. | |
I Sa | Dari | 17:55 | وقتیکه داود برای جنگ با فلسطینی می رفت، شائول از قوماندان سپاه خود، اَبنیر پرسید: «این جوان پسر کیست؟» اَبنیر جواب داد: «ای پادشاه، بسر شما قسم است که من نمی دانم.» | |
I Sa | Dari | 17:57 | پس از آنکه داود فلسطینی را کشت و برگشت، اَبنیر او را گرفته به نزد شائول آورد. سر آن فلسطینی در دستش بود. | |
Chapter 18
I Sa | Dari | 18:1 | در همان روز بعد از آنکه شائول با داود حرف زد، یُوناتان علاقۀ زیادی به داود پیدا کرد و او را برابر جان خود دوست می داشت. | |
I Sa | Dari | 18:4 | بعد یُوناتان ردای خود را از تن کشید و به داود داد و حتی شمشیر و کمان و کمربند خود را هم به او بخشید. | |
I Sa | Dari | 18:5 | و داود در هر مأموریتی که شائول به او می داد، موفق می شد. بنابران شائول او را به عنوان یکی از افسران سپاه خود مقرر کرد و از این امر هم مردم و هم سپاهیان خشنود شدند. | |
I Sa | Dari | 18:6 | وقتیکه داود پس از کشتن فلسطینی به خانه بر می گشت، زنها از تمام شهرهای اسرائیل با ساز و دایره و دیگر آلات موسیقی رقص کنان به استقبال شائول پادشاه آمده سرود خوشی می نواختند | |
I Sa | Dari | 18:8 | شائول بسیار قهر شد و سخنان آن ها خوشش نیامد و با خود گفت: «به داود اعتبار ده ها هزار را داده اند و به من هزاران را. تنها چیزیکه باقی می مانَد پادشاهی است که به او بدهند.» | |
I Sa | Dari | 18:10 | روز دیگر روح پلید از جانب خداوند بر شائول آمد و او را در خانه اش دیوانه می ساخت. داود برای اینکه او را آرام سازد، مثل سابق برایش چنگ می نواخت. | |
I Sa | Dari | 18:11 | اما شائول نیزه ای را که به دست داشت، بسوی داود پرتاب کرد تا او را در دیوار میخ کند، ولی داود دو بار خود را کنار کشید. | |
I Sa | Dari | 18:13 | بنابران، شائول او را از حضور خود بیرون راند و به عنوان فرمانده هزار نفری مقررش کرد. با آنهم داود در پیش مردم محترم بود | |
I Sa | Dari | 18:16 | اما همه مردم اسرائیل و یهودا داود را دوست داشتند، زیرا که آن ها را کمک و راهنمائی می کرد. | |
I Sa | Dari | 18:17 | یکروز شائول به داود گفت: «میخواهم دختر بزرگ خود، میراب را به تو بدهم که زن تو شود، ولی به یک شرط که تو باید در جنگهای خداوند با دشمنان دلاورانه بجنگی.» منظور شائول این بود که داود باید به دست فلسطینی ها کشته شود نه به دست خود او. | |
I Sa | Dari | 18:19 | اما وقتی داود آماده شد که با میراب، دختر شائول عروسی کند، معلوم شد که او را قبلاً به عدرئیل داده بود. | |
I Sa | Dari | 18:20 | در عین حال، میکال، دختر دیگر شائول، عاشق داود شد. چون به شائول خبر رسید، خوشحال شد، چونکه مطابق نقشه اش بود. | |
I Sa | Dari | 18:21 | و با خود گفت: «دختر خود را به داود می دهم که به اینوسیله دست فلسطینی ها به او برسد و او را از بین ببرند.» بنابران، شائول بار دوم به داود پیشنهاد کرد که دامادش بشود. | |
I Sa | Dari | 18:22 | پس به خادمان خود گفت که این خبر خصوصی را به داود برسانند و آنها به داود بگویند: «پادشاه از تو بسیار راضی است و همه کارکنان او هم ترا دوست دارند. پس حالا باید پیشنهاد پادشاه را قبول کنی و داماد او بشوی.» | |
I Sa | Dari | 18:23 | وقتی خادمان شاه، پیام او را به داود رساندند، داود به آن ها گفت: «آیا منِ بیچاره و مسکین قدرت و توانائی آنرا دارم که داماد پادشاه شوم؟» | |
I Sa | Dari | 18:25 | شائول گفت بروید و به داود بگوئید که من مهریه نمی خواهم. در عوض برای من صد پوست آلۀ تناسلی فلسطینی ها را بیاور تا از دشمنانم انتقام گرفته شود. منظور شائول این بود که داود به دست فلسطینی ها بقتل برسد. | |
I Sa | Dari | 18:26 | وقتی خادمان شاه به داود خبر دادند، او این پیشنهاد را پسندید و موافقه کرد که داماد شاه بشود. پس داود پیش از زمان معین، | |
I Sa | Dari | 18:27 | با سپاه خود رفت و دو صد فلسطینی را کشت و پوست آلۀ تناسلی شانرا بریده به شاه داد تا شرط او به جا آورده شود و بحیث داماد شاه قبول گردد. شائول هم دختر خود میکال را به او داد. | |
I Sa | Dari | 18:29 | پس زیادتر از پیشتر از داود می ترسید و دشمنی و نفرت او به داود روز بروز اضافه تر می شد. | |
Chapter 19
I Sa | Dari | 19:1 | شائول به پسر خود یُوناتان و خادمان خود گفت که داود را بقتل برسانند. اما یُوناتان چون داود را دوست داشت، | |
I Sa | Dari | 19:2 | به داود خبر داده گفت: «پدرم، شائول قصد کشتن ترا دارد. پس تا صبح مراقب خود باش. در جائی پنهان شو و خود را مخفی نگاهدار. | |
I Sa | Dari | 19:3 | بعد من با پدرم در جائیکه تو پنهان می شوی می آیم و در بارۀ تو با او حرف می زنم و از نتیجۀ مذاکرۀ خود با او به تو اطلاع می دهم.» | |
I Sa | Dari | 19:4 | یُوناتان پیش پدر خود از داود توصیف کرد و به او گفت: «خواهش می کنم به داود ضرری نرسانی، زیرا او هیچگاهی به تو کدام بدی نکرده است. رفتار او در مقابل تو نیک و صادقانه بوده است | |
I Sa | Dari | 19:5 | او جان خود را بخطر انداخت و آن فلسطینی را کشت و خداوند پیروزی بزرگی نصیب اسرائیل کرد. خودت آنرا به چشم خود دیدی و خوشحال شدی. پس چرا دست خود را بخون یک بیگناه آلوده می کنی و می خواهی که داود را بی سبب بکشی؟» | |
I Sa | Dari | 19:7 | بعد یُوناتان داود را فراخواند و همه چیز را به او گفت؛ سپس او را بحضور شائول برد و مثل سابق به وظیفۀ خود مشغول شد. | |
I Sa | Dari | 19:8 | طولی نکشید که دوباره جنگ شروع شد و داود با یک حمله فلسطینی ها را شکست داد و آن ها با دادن تلفات سنگینی فرار کردند. | |
I Sa | Dari | 19:9 | بعد یکروز شائول در خانۀ خود نشسته بود و نیزۀ خود را در دست داشت و به نوای چنگ داود گوش می داد که دفعتاً روح پلید از جانب خداوند بر شائول آمد. | |
I Sa | Dari | 19:10 | و شائول خواست که داود را با نیزۀ خود بدیوار میخ کند، مگر داود از حضور شائول گریخت و نیزه بدیوار فرو رفت. او از آنجا فرار کرد و از کشته شدن نجات یافت. | |
I Sa | Dari | 19:11 | در آنشب شائول یک تعداد مردان خود را به خانۀ داود فرستاد تا مراقب او باشند و فردای آن وقتیکه از خانه خارج شود، او را بکشند. اما میکال، زن داود از خطریکه متوجه او بود، باخبرش ساخت و گفت همین امشب از خانه خارج شو، ورنه فردا زنده نخواهی بود. | |
I Sa | Dari | 19:13 | بعد میکال یک مجسمه را گرفت در بستر قرار داد و بالشی از موی بز زیر سرش گذاشت و آنرا با لحافی پوشاند. | |
I Sa | Dari | 19:17 | شائول از میکال پرسید: «چرا مرا فریب دادی و دشمن مرا گذاشتی که برود و فرار کند؟» میکال جواب داد: «او به من گفت که یا مرا بگذار که فرار کنم یا ترا می کشم.» | |
I Sa | Dari | 19:18 | به این ترتیب، داود فرار کرد و خود را سالم پیش سموئیل در رامه رساند و به او گفت که شائول چگونه با او رفتار کرد. پس سموئیل داود را با خود گرفته به نایُوت بُرد تا در آنجا زندگی کند. | |
I Sa | Dari | 19:20 | باز چند نفر را فرستاد که او را دستگیر کنند. وقتی آن ها به آنجا آمدند، چند نفر از انبیاء را دیدند که نبوت می کنند و سموئیل در رأس آن ها ایستاده است. آنگاه روح خداوند بر فرستادگان شائول آمد و آن ها هم به نبوت شروع کردند. | |
I Sa | Dari | 19:21 | چون شائول از واقعه خبر شد، یک تعداد دیگر را فرستاد و آن ها هم نبوت کردند. او برای بار سوم فرستادگانی را فرستاد که برای آنان هم همان اتّفاق افتاد. | |
I Sa | Dari | 19:22 | سپس خودش بطرف رامه براه افتاد. وقتی به چاه بزرگی در سیخوه رسید، از مردم پرسید: «سموئیل و داود کجا هستند؟» یکنفر جواب داد: «آن ها در نایُوت رامه هستند.» | |
I Sa | Dari | 19:23 | در راه نایُوت روح خداوند بر او هم آمد و او هم در حالیکه در راه خود روان بود، نبوت می کرد تا اینکه به نایُوت رامه رسید. | |
Chapter 20
I Sa | Dari | 20:1 | بعد داود از نایُوت رامه پیش یُوناتان آمد و گفت: «من چه کرده ام؟ قصور من چیست و چه گناهی پیش پدرت کرده ام که قصد کشتن مرا دارد؟» | |
I Sa | Dari | 20:2 | یُوناتان گفت: «خدا نکند! کسی ترا نمی کشد. پدرم هیچ کار جزئی یا مهم را بدون صلاح و مشورۀ من نمی کند. پس چرا این کار را از من پنهان نماید؟ این امر حقیقت ندارد.» | |
I Sa | Dari | 20:3 | داود جواب داد: «پدرت خوب می داند که من و تو دوست هستیم، بنابران، نخواست در این مورد چیزی به تو بگوید که مبادا غمگین شوی. بنام خداوند و بسر تو قسم است که مرگ از من فقط یک قدم فاصله دارد.» | |
I Sa | Dari | 20:5 | داود جواب داد: «فردا مهتاب نو می شود و من باید با پدرت یکجا غذا صرف کنم، اما من فردا می روم و در مزرعه ای پنهان می شوم. و تا شام روز سوم در همانجا می مانم. | |
I Sa | Dari | 20:6 | اگر پدرت دلیل نبودن مرا بر سر دسترخوان بپرسد، بگو که من از تو خواهش کردم تا به من اجازه بدهی که به شهر خود به بیت لحم بروم و در مراسم قربانی سالانه با خانوادۀ خود باشم. | |
I Sa | Dari | 20:7 | اگر بگوید: «خوب» آنوقت می دانم که خطری برایم نیست. اما اگر قهر شد، آنگاه مرگ من حتمی است. | |
I Sa | Dari | 20:8 | بنابران، از تو خواهش می کنم که از روی لطف به من کمک نمائی، زیرا ما قول دوستی بهم داده ایم. و اگر خطائی از من سرزده باشد، خودت مرا بکش، اما مرا پیش پدرت نبر.» | |
I Sa | Dari | 20:9 | یُوناتان گفت: «باور نمیکنم! اگر می دانستم که پدرم قصد بدی به تو دارد، آیا به تو نمی گفتم؟» | |
I Sa | Dari | 20:12 | یُوناتان به داود گفت: «در حضور خداوند، خدای اسرائیل به تو وعده می دهم که فردا یا پس فردا، همراه پدرم دربارۀ تو حرف می زنم و فوراً به تو اطلاع می دهم که او در مورد تو چه فکر می کند. | |
I Sa | Dari | 20:13 | اگر دیدم که قهر است و قصد کشتن ترا دارد، به جان خودم قسم می خورم که به تو خبر می دهم تا بتوانی بسلامتی فرار کنی و خداوند یار و نگهبان تو باشد، همانطوریکه از پدرم بوده است! | |
I Sa | Dari | 20:14 | و یادت باشد، پس از آنکه خداوند همه دشمنانت را از روی زمین محو کرد، دوستی و مهربانی خداوندی را نه تنها به من، بلکه به بازماندگانم هم نشان بدهی.» | |
I Sa | Dari | 20:15 | و یادت باشد، پس از آنکه خداوند همه دشمنانت را از روی زمین محو کرد، دوستی و مهربانی خداوندی را نه تنها به من، بلکه به بازماندگانم هم نشان بدهی.» | |
I Sa | Dari | 20:16 | پس یُوناتان با خاندان داود پیمان بست و داود قسم سخت خورد که اگر به عهد خود وفا نکنند، لعنت باد بر آن ها. | |
I Sa | Dari | 20:17 | و یُوناتان دوباره داود را قسم داد و این بار بخاطر محبتی بود که با او داشت، زیرا داود را برابر جان خود دوست می داشت. | |
I Sa | Dari | 20:19 | و تا پس فردا همگی از غیبت تو آگاه می شوند و دلیل آنرا می پرسند. پس مثل پیشتر در مخفی گاه خود، در کنار تودۀ سنگ بمان. | |
I Sa | Dari | 20:21 | آنگاه یکنفر را می فرستم که تیرها را پیدا کند. و اگر به او بگویم: «تیر ها به این طرف تو اند، برو آن ها را بیاور.» پس بدانی که خیر و خیریت است و مطمئن باش که هیچ خطری متوجه تو نیست. | |
I Sa | Dari | 20:22 | و اگر به او بگویم: «پیشتر برو، تیرها در آن طرف تو اند.» به این معنی است که تو باید فوراً از اینجا بروی، زیرا خدا ترا نجات داده است. | |
I Sa | Dari | 20:23 | و از خدا می خواهم که به ما کمک کند تا به عهد و پیمان خود وفادار باشیم، زیرا که او شاهد پیمان ما بوده است.» | |
I Sa | Dari | 20:24 | پس داود خود را در مزرعه پنهان کرد و وقتیکه مهتاب نو شد، پادشاه برای صرف غذا آماده شد | |
I Sa | Dari | 20:25 | و قرار عادت بجای مخصوص خود کنار دیوار نشست. یُوناتان مقابل او قرار گرفت و اَبنیر پهلوی شائول نشست. اما جای داود خالی بود. | |
I Sa | Dari | 20:26 | شائول در آنروز چیزی نگفت و گمان کرد که حادثه ای برای داود رُخداده است و ممکن است برای شرکت در این مراسم پاک نبوده است. بلی، حتماً همین طور است. | |
I Sa | Dari | 20:27 | اما فردای آن، یعنی در روز دوم ماه، باز هم جای داود خالی بود. پس شائول از پسر خود یُوناتان پرسید: «چرا پسر یسی برای صرف غذا نمی آید؟ نه دیروز اینجا بود و نه امروز.» | |
I Sa | Dari | 20:29 | او از من خواهش کرد و گفت: «اجازه بده که بروم، زیرا خانوادۀ من می خواهد مراسم قربانی را برگزار کند و برادرم به من امر کرده است که در آنجا حاضر باشم. بنابران، اگر بمن لطف داری بگذار که بروم و برادرانم را ببینم.» همین دلیل او نتوانست که برای نان خوردن بحضور شاه حاضر شود.» | |
I Sa | Dari | 20:30 | آنگاه شائول بر یُوناتان بسیار قهر شد و به او گفت: «ای ناخلف! تو پسر یسی را برای این انتخاب کردی که خود را رسوا کنی و مادرت را بی آبرو. | |
I Sa | Dari | 20:31 | و تا که پسر یسی بروی زمین زنده باشد، تو به پادشاهی نمی رسی. پس برو و او را به نزد من بیاور و او باید کشته شود.» | |
I Sa | Dari | 20:33 | آنوقت شائول نیزه ای را که در دست داشت بقصد کشتن او بطرف او انداخت. چون یُوناتان دانست که پدرش دست از کشتن داود نمی کشد، | |
I Sa | Dari | 20:34 | بسیار قهر شد و از سر دسترخوان برخاست و در روز دوم ماه هم چیزی نخورد، زیرا بخاطر داود خیلی غمگین بود و پدرش هم او را خجالت داده بود. | |
I Sa | Dari | 20:36 | به جوان گفت: «برو تیری را که می زنم پیدا کن.» آن جوان در حالیکه می دوید، یُوناتان تیر را طوری می انداخت که از او دورتر می افتاد. | |
I Sa | Dari | 20:38 | یُوناتان از پشت سر او صدا کرد: «زود شو. عجله کن. ایستاد نشو.» جوان تیرها را جمع کرد و پیش آقای خود آمد. | |
I Sa | Dari | 20:39 | اما البته آن جوان مقصد یُوناتان را نفهمید. فقط یُوناتان و داود می دانستند که چه می کنند. | |
I Sa | Dari | 20:41 | بمجردیکه آن جوان از آنجا رفت، داود از کنار تودۀ سنگ برخاست روی بخاک افتاد و سه مرتبه سجده کرد. آندو یکدیگر را بوسیدند و یکجا بگریه افتادند. و غم و غصۀ داود زیادتر از یُوناتان بود. | |
Chapter 21
I Sa | Dari | 21:1 | داود به نوب پیش اَخِیمَلَک رفت. وقتی اَخِیمَلَک او را دید، ترسید و پرسید: «چرا تنها آمدی و کسی همراهت نیست؟» | |
I Sa | Dari | 21:2 | داود به اَخِیمَلَک کاهن جواب داد: «پادشاه مرا برای یک کار خصوصی فرستاده و به من امر کرده است که در بارۀ آن چیزی به کسی نگویم. و کسی نداند که چرا به اینجا آمده ام. و به خادمان خود گفته ام که در کجا منتظر من باشند. | |
I Sa | Dari | 21:3 | پس حالا اگر چیزی داری بیاور که بخورم. تنها پنج تا نان و هر چیز دیگری که داری به من بده.» | |
I Sa | Dari | 21:4 | کاهن به داود گفت: «ما نان دیگری نداریم، اما نان مقدس موجود است و فکر می کنم تو و مردانت می توانید بخورید؛ بشرطیکه مردانت با زنی همبستر نشده باشند.» | |
I Sa | Dari | 21:5 | داود جواب داد: «مطمئن باش. پیش از آنکه ما را به مأموریتی می فرستند، ما اجازه نداریم به زنی نزدیک شویم. پس در صورتیکه مردان من در مأموریت های عادی پاک بوده اند؛ البته در این مأموریت پاکتر هستند.» | |
I Sa | Dari | 21:6 | چون نان عادی موجود نبود، کاهن از نان مقدس، یعنی از نانیکه بحضور خداوند تقدیم شده بود، به او داد. آن نان در همان روز تازه و گرم از تنور به عوض نان باسی در آنجا گذاشته شده بود. | |
I Sa | Dari | 21:7 | در همان روز تصادفاً یکی از گماشتگان شائول برای مراسم طهارت در آنجا آمده بود. نام او دواِغ ادومی بود و سرکردگی چوپانهای شائول را به عهده داشت. | |
I Sa | Dari | 21:8 | داود از اَخِیمَلَک پرسید: «آیا در اینجا نیزه یا شمشیری داری؟ بخاطریکه این مأموریت یک امر فوری و ضروری بود وقت آنرا نداشتم که شمشیر یا اسلحه ای با خود بیاورم.» | |
I Sa | Dari | 21:9 | کاهن گفت: «شمشیر جُلیات فلسطینی که تو او را در درۀ اِیلا کشتی، در پارچه ای پیچیده و در الماری لباس کاهنان قرار دارد. اگر آن شمشیر بدردت می خورد، برو آنرا بگیر، زیرا من اسلحۀ دیگری ندارم.» داود گفت: «از این چه بهتر؛ آنرا به من بده.» | |
I Sa | Dari | 21:11 | خادمان اَخیش به او گفتند: «آیا این شخص داود، پادشاه کشورش نیست؟ آیا به افتخار او ساز و رقص نمی کردند و نمی خواندند که: شائول هزاران نفر را کشته است و داود ده هزاران نفر را؟» | |
I Sa | Dari | 21:13 | پس دفعتاً وضع خود را تغییر داده خود را به دیوانگی زد. به دروازه ها خط می کشید و آب دهنش از ریشش می چکید. | |
Chapter 22
I Sa | Dari | 22:1 | داود از آنجا هم فرار کرد و در مغارۀ عدولام پناه برد. وقتی برادران و دیگر اعضای خانوادۀ پدرش خبر شدند، همه بدیدن او رفتند. | |
I Sa | Dari | 22:2 | بعد هر کس دیگر به آنجا آمد. کسانیکه تنگدست بودند، آنهائی که از قرضداری شکایت داشتند و مردمیکه از زندگی ناراضی بودند، همگی بدور او جمع شدند. و داود سرکرده و راهنمای آن ها شد. تعداد مردمیکه به آنجا آمدند در حدود چهار صد نفر بود. | |
I Sa | Dari | 22:3 | بعد داود از آنجا به مِصفۀ موآب رفت و به پادشاه موآب گفت: «خواهش می کنم به پدر و مادرم اجازه بدهی که پیش تو بمانند، تا وقتیکه بدانم خداوند برای من چه می کند.» | |
I Sa | Dari | 22:4 | پس او پدر و مادر خود را پیش پادشاه موآب برد و در تمام مدتیکه داود در پناهگاه بود، آن ها نزد او ماندند. | |
I Sa | Dari | 22:5 | یکروز جاد نبی به داود گفت: «از پناهگاهت بیرون شو به کشور یهودا برو.» پس داود آنجا را ترک کرد و به جنگل حارث رفت. | |
I Sa | Dari | 22:6 | به شائول خبر رسید که داود با مردان خود به یهودا آمده اند. شائول در آن وقت در جِبعَه بر تپه ای زیر یک درخت بلوط نشسته بود. نیزه در دست داشت و محافظینش بدور او ایستاده بودند. | |
I Sa | Dari | 22:7 | شائول به آنهائی که بدور او ایستاده بودند گفت: «شما مردم بنیامین، بشنوید! آیا پسر یسی به شما وعدۀ زمین و باغ انگور و مقام و منصب نظامی را داده است که همۀ تان بر ضد من همدست شده اید؟ وقتی پسر من با پسر یسی متفق شد، کسی به من اطلاع نداد. دل هیچ کس بحال من نسوخت و هیچکدام تان تا به امروز خبر نداد که پسرم نوکر خودم را تشویق به کشتن من کرد.» | |
I Sa | Dari | 22:8 | شائول به آنهائی که بدور او ایستاده بودند گفت: «شما مردم بنیامین، بشنوید! آیا پسر یسی به شما وعدۀ زمین و باغ انگور و مقام و منصب نظامی را داده است که همۀ تان بر ضد من همدست شده اید؟ وقتی پسر من با پسر یسی متفق شد، کسی به من اطلاع نداد. دل هیچ کس بحال من نسوخت و هیچکدام تان تا به امروز خبر نداد که پسرم نوکر خودم را تشویق به کشتن من کرد.» | |
I Sa | Dari | 22:9 | دواِغ ادومی که با خادمان شائول ایستاده بود جواب داد: «من پسر یسی را دیدم که به نوب، پیش اَخِیمَلَک پسر اَخیتُوب آمد. | |
I Sa | Dari | 22:10 | و اَخِیمَلَک دربارۀ او از خداوند مشوره خواست و بعد به او آذوقه و همچنین شمشیر جُلیات فلسطینی را داد.» | |
I Sa | Dari | 22:11 | شائول فوراً اَخِیمَلَک کاهن، پسر اَخیتُوب را با تمام خانوادۀ پدرش که کاهنان نوب بودند، بحضور خود خواست. | |
I Sa | Dari | 22:12 | شائول گفت: «بشنو، ای اَخِیمَلَک پسر اَخیتُوب!» او جواب داد: «بفرمائید آقا، من در خدمت شما هستم.» | |
I Sa | Dari | 22:13 | شائول از او پرسید: «چرا تو و پسر یسی بر ضد من همدست شدید و تو به او آذوقه و شمشیر دادی و از طرف او با خداوند مشوره کردی که حالا بر علیه من برخاسته و منتظر فرصت مناسب است تا مرا بکشد؟» | |
I Sa | Dari | 22:14 | اَخِیمَلَک در جواب شاه گفت: «در بین خادمانت چه کسی مثل داود وفادار و صادق است؟ برعلاوه او داماد شاه و همچنین فرمانده گارد سلطنتی و شخص محترمی در خاندان سلطنتی است! | |
I Sa | Dari | 22:15 | و این، بار اول نیست که من دربارۀ او با خداوند مشوره کردم! خدا نکند که من و خانواده ام خیال بدی دربارۀ پادشاه داشته باشیم و او نباید ما را متهم سازد. من دربارهٔ این موضوع هیچ چیزی نمیدانم.» | |
I Sa | Dari | 22:17 | آنگاه به محافظینی که بدور او ایستاده بودند، گفت: «بگیرید این کاهنان خداوند را بکشید، زیرا با داود همدست هستند. اینها خبر داشتند که داود از من فرار می کند، ولی با آنهم به من اطلاع ندادند!» اما محافظین نخواستند که دست خود را بر کاهنان خداوند بالا کنند. | |
I Sa | Dari | 22:18 | پس پادشاه به دواِغ ادومی گفت: «تو برو آن ها را بکش.» دواِغ قبول کرد و کاهنان خداوند را کشت. تعداد آن ها هشتاد و پنج نفر بود و همه لباس کاهنی در بر داشتند. | |
I Sa | Dari | 22:19 | بعد به نوب که شهر کاهنان بود، رفت و خانواده های کاهنان را از مرد و زن گرفته تا اطفال و کودکان شیرخوار همه را کشت. حتی گاو، خر و گوسفند شانرا هم زنده نگذاشت. | |
I Sa | Dari | 22:20 | اما یکی از پسران اَخِیمَلَک پسر اَخیتُوب که ابیاتار نام داشت، از آنجا گریخت و پیش داود رفت. | |
I Sa | Dari | 22:22 | داود به ابیاتار گفت: «در همان روزیکه دواِغ ادومی را در نوب دیدم، دانستم که او به شائول خبر می دهد. و من مسئول مرگ خاندان پدرت هستم. | |
Chapter 23
I Sa | Dari | 23:1 | یکروز به داود خبر رسید که فلسطینی ها به قَعِیله برای جنگ آمده و به چور و چپاول خرمنها پرداخته اند. | |
I Sa | Dari | 23:2 | داود از خداوند پرسید: «میخواهی بروم و بر فلسطینی ها حمله کنم؟» خداوند به داود فرمود: «بلی، برو آن ها را شکست بده و قعیله را آزاد کن.» | |
I Sa | Dari | 23:3 | اما همراهان داود گفتند: «ما در اینجا در یهودبه در ترس و بیم بسر می بریم، پس چطور می توانیم به قعیله برویم و با لشکر فلسطینی ها بجنگیم؟» | |
I Sa | Dari | 23:4 | آنگاه داود دوباره از خداوند سوال کرد و خداوند جواب داد: «برخیز و به قعیله برو. من به تو کمک می کنم که فلسطینی ها را شکست بدهی.» | |
I Sa | Dari | 23:5 | پس داود و مردان او به قعیله رفتند و با فلسطینی ها جنگیدند و تلفات سنگین جانی به آن ها رساندند و رمه و گلۀ آن ها را تاراج کرده با خود آوردند و به این ترتیب، داود مردم قعیله را نجات داد. | |
I Sa | Dari | 23:7 | کسی به شائول خبر داد که داود به قعیله آمده است. شائول گفت: «خوب شد! خداوند او را به دست من داد، زیرا با آمدن به داخل چهار دیوار این شهر، خودش خود را بدام انداخت.» | |
I Sa | Dari | 23:8 | پس شائول همه مردم را جلب کرد که به قعیله لشکرکشی کنند و داود و همراهان او را دستگیر نمایند. | |
I Sa | Dari | 23:9 | داود دانست که شائول نقشۀ شیطانی برای او کشیده است، بنابران، به ابیاتار کاهن گفت: «ایفود را برای من بیاور.» | |
I Sa | Dari | 23:10 | آنگاه داود دعا کرده گفت: «خداوندا، خدای اسرائیل، بنده ات شنیده است که شائول خیال دارد به قعیله بیاید و بخاطر من شهر را خراب کند. | |
I Sa | Dari | 23:11 | آیا مردم قعیله مرا به دست او تسلیم می کنند؟ آیا قراریکه بنده ات شنیده است، شائول به اینجا می آید؟ خداوندا، خدای اسرائیل، از تو تمنا می کنم که بنده ات را از همه چیز آگاه سازی.» خداوند فرمود: «بلی، او اینجا می آید.» | |
I Sa | Dari | 23:12 | داود پرسید: «آیا مردم قعیله مرا و همراهانم را به دست شائول تسلیم می کنند؟» خداوند جواب داد: «بلی می کنند.» | |
I Sa | Dari | 23:13 | آنگاه داود با مردان خود که تعداد شان در حدود ششصد نفر بود از قعیله حرکت کردند و شهر بشهر می گشتند. چون شائول خبر شد که داود فرار کرده است، از رفتن به قعیله دست کشید. | |
I Sa | Dari | 23:14 | در وقتیکه داود در استحکامات بیابان در کوهستانات زیف زندگی می کرد، شائول همه روزه در جستجوی او بود، ولی خداوند نمی خواست که داود به دست شائول بیفتد. | |
I Sa | Dari | 23:15 | داود بخاطریکه شائول برای کشتن او آمده بود، بسیار می ترسید. داود در بیابان زیف در جنگل ساکن بود. | |
I Sa | Dari | 23:16 | در همان وقت یُوناتان، پسر شائول برای دیدن او در آنجا رفت و او را تشویق کرد که از محافظت مطمئن باشد. | |
I Sa | Dari | 23:17 | و به او گفت: «نترس! زیرا پدرم، شائول هرگز ترا یافته نمی تواند. تو به مقام سلطنت اسرائیل می رسی و من شخص دوم در دربار تو می شوم. پدرم هم اینرا می داند.» | |
I Sa | Dari | 23:18 | بعد آندو پیمان دوستی خود را تازه کردند و داود در جنگل ماند و یُوناتان به خانۀ خود برگشت. | |
I Sa | Dari | 23:19 | در عین زمان مردم زیف پیش شائول در جِبعَه رفتند و به گفتند: «ما می دانیم که داود در کجا پنهان شده است. او در استحکامات جنگل در کوهستان حَخیله بسر می برد. | |
I Sa | Dari | 23:20 | پس ای پادشاه، با ما بیائید و ما وظیفۀ خود می دانیم که او را به دست تان تسلیم کنیم تا آرزوی دیرینۀ تان برآورده شود.» | |
I Sa | Dari | 23:22 | بروید زیادتر تحقیق کنید تا مطمئن شوم و پناهگاه دقیق او را معلوم کنید و بپرسید که چه کسی او را دیده است، زیرا شنیده ام که یک شخص بسیار حیله باز است. | |
I Sa | Dari | 23:23 | وقتی مخفی گاه او را پیدا کردید، به من اطلاع بدهید بعد من همراه شما می روم و اگر در این سرزمین باشد در بین هزاران نفر او را پیدا می کنم.» | |
I Sa | Dari | 23:24 | آنگاه همه برخاستند، پیش از شائول براه افتادند. در این وقت داود و همراهان او در بیابان معون واقع در عربه در جنوب صحرا بودند. | |
I Sa | Dari | 23:25 | شائول و مردان او به سراغ او رفتند. وقتی داود از آمدن شائول به زیف خبر شد، او و همراهانش در بیابان معون در جنوب صحرا دورتر رفتند. اما شائول در تعقیب او بود. | |
I Sa | Dari | 23:26 | حالا شائول در یک طرف کوه بود و داود در طرف دیگر آن. هرقدر که داود و همراهانش عجله می کردند که از شائول دورتر شوند، شائول و مردانش برای دستگیری آن ها نزدیکتر می شدند. | |
I Sa | Dari | 23:27 | در همین اثنا قاصدی آمد و به شائول گفت: «فوراً برو که فلسطینی ها به کشور حمله آورده اند.» | |
I Sa | Dari | 23:28 | بنابران، شائول دست از تعقیب داود کشید و برای مقابله با فلسطینی ها رفت. بیاد بود آنروز آنجا را «صخرۀ فرار» نامیدند. | |
Chapter 24
I Sa | Dari | 24:1 | وقتی شائول از جنگ با فلسطینی ها بازگشت، به او خبر دادند که داود در بیابان عین جَدی رفته است. | |
I Sa | Dari | 24:2 | پس شائول با یک سپاه خاص سه هزار نفری برای یافتن داود و همراهانش در بین صخره ها و بزهای کوهی به جستجو پرداخت. | |
I Sa | Dari | 24:3 | در سر راه خود در کنار سرک، طویله هائی را دیدند که نزدیک به مغاره ای بود. شائول برای قضای حاجت در آن مغاره رفت. از قضا داود و مردان او هم در درون آن پنهان شده بودند. | |
I Sa | Dari | 24:4 | همراهان داود به او گفتند: «امروز روزی است که خداوند فرمود: من دشمنت را بدستت می سپارم و هر چه که دلت بخواهد با او معامله کن!» آنگاه داود برخاست و آهسته رفت و دامن ردای شائول را برید. | |
I Sa | Dari | 24:6 | و به همراهان خود گفت: «من نباید این کار را می کردم، زیرا گناه بزرگی را مرتکب شدم که به پادشاه برگزیدۀ خداوند چنین بی احترامی کردم.» | |
I Sa | Dari | 24:7 | و سخنان داود به همراهانش اخطاریه ای بود که اجازه ندارند به شائول ضرری برسانند. بعد شائول از مغاره خارج شد و براه خود رفت. | |
I Sa | Dari | 24:8 | داود هم برخاست و از مغاره بیرون رفت و از پشت سر شائول صدا کرد: «آقای من، ای پادشاه!» وقتیکه شائول به عقب نگاه کرد، داود خم شد و تعظیم کرد | |
I Sa | Dari | 24:9 | و به شائول گفت: «چرا به حرف مردم که می گویند من می خواهم به تو ضرر برسانم، گوش می دهی؟ | |
I Sa | Dari | 24:10 | امروز به چشم خود دیدی که حقیقت ندارد، زیرا خداوند در آن مغاره ترا به دست من داد و حتی بعضی از همراهانم مرا تشویق کردند که ترا بکشم، اما من بر تو رحم کردم و گفتم که هرگز دست خود را بر آقای خود بلند نمی کنم، زیرا که او پادشاه برگزیدۀ خداوند است. | |
I Sa | Dari | 24:11 | ببین آقای عزیزم، که در دست من چیست. این یک پارچۀ ردای تو است که از دامن آن بریدم، ولی ترا نکشتم. پس باید بدانی و یقین کنی که من قصد ندارم به تو صدمه ای برسانم. من هیچ گناهی نکرده ام، اما تو برای کشتن من در همه جا بدنبال من بوده ای. | |
I Sa | Dari | 24:13 | مَثَل قدیم می گوید: «کار بد از مردم بد سر می زند.» باوجود بدی هائی که در حق من کرده ای، من قصد ندارم که به تو بدی کنم. | |
I Sa | Dari | 24:14 | و پادشاه اسرائیل چه کسی را می خواهد دستگیر کند؟ و به دنبال چه کسی است؟ آیا مجبور است که وقت خود را برای یافتن کسیکه مثل یک سگ مرده و یا یک کیک ناچیز است تلف کند؟ | |
I Sa | Dari | 24:16 | وقتی داود سخنان خود را تمام کرد، شائول گفت: «داود فرزندم، این تو هستی؟» آنگاه شائول به آواز بلند گریه کرد | |
I Sa | Dari | 24:18 | بلی، امروز به من ثابت شد که تو چه احسان بزرگی در حق من کردی. زیرا خداوند مرا به دست تو سپرد، ولی تو مرا نکشتی. | |
I Sa | Dari | 24:19 | این تو بودی که دشمنت به دست تو افتاد، اما تو او را گذاشتی که بی خطر پی کار خود برود. پس دعا می کنم که خداوند بخاطر این احسانی که امروز در حق من کردی به تو اجر بدهد. | |
I Sa | Dari | 24:21 | پس بنام خداوند قسم بخور که بعد از من خانواده ام را از بین نبری و نام مرا از خانوادۀ پدرم محو نکنی.» | |
Chapter 25
I Sa | Dari | 25:1 | بعد از مدتی سموئیل درگذشت و تمام قوم اسرائیل برای مراسم عزاداری جمع شدند. بعد او را در آرمگاه آبائی اش بخاک سپردند. بعد داود هم به بیابان فاران رفت. | |
I Sa | Dari | 25:2 | شخص ثروتمندی در معون زندگی می کرد که دارای املاکی در کَرمَل بود. او سه هزار گوسفند و یک هزار بز داشت و در وقت پشم چینی در کَرمَل بود. | |
I Sa | Dari | 25:3 | نام او نابال بود زنش اَبِیجایَل نام داشت که یک زن فاضل و از زیبائی کاملی برخوردار بود، ولی نابال یک مرد سنگدل و بدخو و از خاندان کالیب بود. | |
I Sa | Dari | 25:6 | و گفت: «سلام مرا به او برسانید و بگوئید از خداوند سلامتی ات را می خواهم و خداوند به خاندان و دارائی ات برکت بدهد. | |
I Sa | Dari | 25:7 | شنیدم که در آنجا برای پشم چینی آمده ای. وقتیکه چوپانهایت در اینجا بودند، ما به آن ها آزاری نرساندیم و تا زمانیکه در کَرمَل بودند، هیچ چیز شان گم نشد. | |
I Sa | Dari | 25:8 | از خادمانت بپرس و آن ها حرف مرا تصدیق می کنند. حالا آرزو می کنم که به فرستادگان من احسان کنی، زیرا امروز برای ما یک روز خوش و فرخنده است. پس هر چیزیکه داده می توانی به فرزند و خدمتگارت، داود بده.» | |
I Sa | Dari | 25:10 | نابال پرسید: «داود کیست؟ پسر یسی چه کاره است؟ حالا وقتی شده است که بسیاری از نوکرها بادارهای خود را ترک می کنند. | |
I Sa | Dari | 25:11 | پس آیا مجبور هستم که نان و آب و گوشت را از مزدورانی که پشم گوسفندانم را می چینند، بگیرم و به اشخاصیکه نمی دانم از کجا آمده اند، بدهم؟» | |
I Sa | Dari | 25:13 | آنگاه داود به همراهان خود گفت: «همۀ تان شمشیر را به کمر ببندید.» همگی شمشیرهای خود را گرفتند و چهارصد نفر شان بدنبال داود رفتند، اما دو صد نفر شان برای پهره داری همانجا ماندند. | |
I Sa | Dari | 25:14 | یکی از خدمتگاران نابال به اَبِیجایَل گفت: «داود چند نفر را از بیابان فرستاد که سلام او را به آقای ما بگوید اما او آن ها را تحقیر کرد. | |
I Sa | Dari | 25:15 | در حالیکه آن ها به ما خوبی کرده بودند و تا وقتیکه در صحرا با آن ها یکجا بودیم، ضرری ندیدیم و چیزی از ما گم نشد. | |
I Sa | Dari | 25:17 | حالا بهتر است که هرچه زودتر یک فکری بکنی، ورنه بلائی بر سر آقای ما و تمام خاندان او خواهد آمد. و آقای ما به حدی خودخواه است که کسی نمی تواند با او کلمه ای حرف بزند.» | |
I Sa | Dari | 25:18 | آنگاه اَبِیجایَل فوراً برخاسته دو صد تا نان، دو مشک شراب، پنج گوسفند پخته، پنج پیمانه غلۀ بریان، یکصد کیک کشمشی و دو صد کیک انجیر را مهیا کرده بر خرها بار کرد | |
I Sa | Dari | 25:19 | و به خادمان خود گفت: «شما پیشتر از من بروید و من بدنبال تان می آیم.» او در اینباره به شوهر خود چیزی نگفت. | |
I Sa | Dari | 25:20 | اَبِیجایَل در حالیکه بر خر سوار بود و از تپه پائین می شد، داود را دید که با همراهان خود به طرف او می آید و چند لحظه بعد پیش آن ها رسید. | |
I Sa | Dari | 25:21 | داود گفت: «ما به ناحق از مال و دارائی این شخص در بیابان نگهبانی کردیم. وقت خود را بیهوده تلف نمودیم و نگذاشتیم که یک خس او گم شود. اما او در عوض خوبی پاداش ما را به بدی داد. | |
I Sa | Dari | 25:22 | حالا قسم خورده ام که اگر تا صبح یک مرد از متعلقین او را زنده بگذارم لعنت خدا بر من باد.» | |
I Sa | Dari | 25:23 | وقتی چشم اَبِیجایَل بر داود افتاد، فوراً از سر خر پائین شده روی به خاک افتاد و تعظیم کرد. | |
I Sa | Dari | 25:24 | سپس به پاهایش افتاد و گفت: «همه گناه و تقصیر را من به گردن می گیرم. اما خواهش می کنم به سخنان کنیز تان گوش بدهید. | |
I Sa | Dari | 25:25 | شما نباید از نابال که یک شخص پست است، دلخور باشید. او یک آدم احمق است و نام او نابال، معنی احمق را دارد. باور کنید که من فرستادگان شما را ندیدم. | |
I Sa | Dari | 25:26 | حالا آقای من، طوریکه خداوند شما را از ریختن خون و گرفتن انتقام بازداشت، به حیات خداوند دعا می کنم که همه دشمنان تان مثل نابال ملعون باد. | |
I Sa | Dari | 25:28 | و آرزومندم که اگر آمدن کنیز تان به اینجا گستاخی باشد، او را ببخشید. و یقین دارم که خداوند سلطنت خاندان آقایم را جاویدان می کند، زیرا او جنگ خداوند را پیش می برد. و تا که زنده هستید کار خطائی از شما سر نمی زند. | |
I Sa | Dari | 25:29 | و اگر کسی در پی آزار شما باشد و قصد کشتن شما را کند، خداوند شما را در پناه خود طوری حفظ می کند که گویا در شکم مادر هستید و جان دشمنان تانرا مثل سنگ فلاخن از بدن شان دور می اندازد. | |
I Sa | Dari | 25:30 | و وقتیکه خداوند همه چیزهای خوبی را که وعده کرده است در حق شما انجام داد و شما را به مقام سلطنت اسرائیل رساند، وجدان تانرا بخاطر گرفتن انتقام از دشمنان و ریختن خون آن ها ناآرام نسازید. و بعد از آنکه خداوند احسان خود را در حق شما کرد، این کنیز تانرا بیاد بیاورید.» | |
I Sa | Dari | 25:31 | و وقتیکه خداوند همه چیزهای خوبی را که وعده کرده است در حق شما انجام داد و شما را به مقام سلطنت اسرائیل رساند، وجدان تانرا بخاطر گرفتن انتقام از دشمنان و ریختن خون آن ها ناآرام نسازید. و بعد از آنکه خداوند احسان خود را در حق شما کرد، این کنیز تانرا بیاد بیاورید.» | |
I Sa | Dari | 25:34 | ورنه من بنام خداوند، خدای اسرائیل که مرا نگذاشت به تو صدمه ای برسانم و اگر تو پیش من نمی آمدی، قسم خورده بودم که تا صبح یکنفر از مردان نابال را هم زنده نگذارم.» | |
I Sa | Dari | 25:35 | بعد داود چیزهائی را که اَبِیجایَل آورده بود گرفت و به او گفت: «برو به خانه ات و خدا نگهدارت. من عرضت را شنیدم و خواهشت را قبول کردم.» | |
I Sa | Dari | 25:36 | وقتی اَبِیجایَل پیش نابال برگشت، دید که او جشن شاهانه ای در خانه برپا کرده و سرخوش و مست بود. | |
I Sa | Dari | 25:37 | اَبِیجایَل تا صبح به او چیزی نگفت. وقتی صبح شد و نشئۀ شراب از سرش پرید، زنش ماجرا را به او گفت. دفعتاً قلب نابال ایستاد و مثل سنگ بی حرکت ماند. | |
I Sa | Dari | 25:39 | وقتی داود از مرگ نابال خبر شد گفت: «خداوند متبارک باد که انتقام توهینی را که او به من کرد، از او گرفت و نگذاشت که از من کدام خطائی سربزند. و خداوند سزای عمل بد او را به او داد.» بعد داود به اَبِیجایَل پیغام فرستاد و پیشنهاد کرد که زن او بشود. | |
I Sa | Dari | 25:40 | فرستادگان داود پیش اَبِیجایَل به کَرمَل رفتند و به او گفتند: «داود ما را فرستاد که ترا پیش او ببریم تا زن او بشوی.» | |
I Sa | Dari | 25:41 | اَبِیجایَل برخاست روی بخاک افتاد و گفت: «کنیزتان خدمتگاریست که آماده است پای خادمان آقای خود را بشوید.» | |
I Sa | Dari | 25:42 | بعد فوراً برخاست و بر خر سوار شد و پنج کنیز خود را همراه گرفته بدنبال فرستادگان داود براه افتاد. و به این ترتیب، زن داود شد. | |
Chapter 26
I Sa | Dari | 26:1 | در اینوقت مردم زیف پیش شائول به جِبعَه آمده گفتند: «داود به بیابان برگشته و در تپۀ حَخیله خود را پنهان کرده است.» | |
I Sa | Dari | 26:5 | بعد داود به اردوگاه شائول رفت و جائی را که شائول با اَبنیر پسر نیر، قوماندان سپاه، خوابیده بود پیدا کرد و دید که شائول در درون خیمه در حالیکه محافظین بدور او حلقه زده بودند، خوابیده بود. | |
I Sa | Dari | 26:6 | بعد داود آمد و به اَخِیمَلَک حِتی و ابیشای پسر زِرویه، برادر یوآب گفت: «آیا کسی است که با من به اردوگاه شائول برود؟» ابیشای جواب داد: «من همراهت می روم.» | |
I Sa | Dari | 26:7 | پس داود و ابیشای هنگام شب به اردوگاه شائول رفتند و دیدند که شائول در خواب بود، نیزه اش در زمین فرورفته و در بالای سرش قرار داشت. اَبنیر و محافظین بدور او خوابیده بودند. | |
I Sa | Dari | 26:8 | ابیشای به داود گفت: «خداوند امروز دشمنت را به دستت داد. حالا اجازه بده که با نیزه او را به زمین بکوبم. فقط یک ضربه کافی است که او را بکشم و ضربۀ دوم ضرور نیست.» | |
I Sa | Dari | 26:9 | داود گفت: «نی، او را نکش. زیرا هر کسیکه دست خود را بر شخص برگزیدۀ خدا دراز کند، جزا می بیند. | |
I Sa | Dari | 26:10 | البته به خداوند قسم که روزی او را می کشد. یا به اجل خود می میرد و یا در جنگ کشته می شود. | |
I Sa | Dari | 26:11 | خدا به من دست آنرا ندهد که پادشاه برگزیدۀ خدا را بکشم! ولی یک کار می کنم. نیزه ایکه بالای سرش است و کوزۀ آبش را می گیریم و از اینجا می رویم!» | |
I Sa | Dari | 26:12 | پس داود نیزه و کوزۀ آب شائول را از بالای سرش برداشته براه خود رفت. هیچ کسی آن ها را ندید، نفهمید و بیدار نشد، چون خداوند خواب سنگینی بر همگی آورده بود. | |
I Sa | Dari | 26:13 | بعد داود از تپه بالا شد و به طرف دیگر آن رفت. و پس از طی مسافۀ دوری بر بالای تپه ایستاد. | |
I Sa | Dari | 26:14 | آنگاه با صدای بلند خطاب به سپاه شائول و اَبنیر کرده گفت: «اَبنیر جواب بده!» او جواب داد: «تو کیستی که به پادشاه امر می کنی؟» | |
I Sa | Dari | 26:15 | داود به اَبنیر گفت: «آیا تو مرد هستی؟ مقامی که تو داری هیچ کس دیگر در تمام اسرائیل ندارد. پس چرا از آقای خود، پادشاه بدرستی نگهبانی نمی کنی؟ زیرا یکنفر آمد که آقایت را بکشد، اما تو خبر نشدی. | |
I Sa | Dari | 26:16 | پس کار خوبی نکردی. به خداوند زنده قسم بخاطر اینکه از آقای خود که پادشاه برگزیدۀ خداوند است، بخوبی حفاظت نکردی، سزاوار کشتن هستی. آیا می دانی که نیزه و کوزۀ آب پادشاه که بالای سرش بودند، کجا هستند؟» | |
I Sa | Dari | 26:17 | شائول صدای داود را شناخت و پرسید: «این صدای تو است، داود پسرم؟» داود جواب داد: «بلی، سرورم! این صدای من است. | |
I Sa | Dari | 26:18 | من چه کرده ام؟ گناه این خدمتگارت چیست که همیشه در تعقیبش هستی؟ از پادشاه خود تمنا می کنم که به عرض این بنده گوش بدهد. | |
I Sa | Dari | 26:19 | اگر این عمل تو مطابق برضای خدا باشد، من قربانی تقدیم می کنم و بخشش می خواهم و اگر دسیسۀ یک انسان باشد، لعنت خداوند بر او باد! تو مرا از دیار و خانه ام آواره کردی که دیگر نمی توانم در مراسم دینی با مردم خود شرکت کنم و خدا را عبادت نمایم و در عوض، می خواهی بروم و خدایان بیگانه را پرستش کنم. | |
I Sa | Dari | 26:20 | حالا التجا می کنم که نگذار خون من در دیار بیگانگان و دور از حضور خداوند بزمین بریزد. چرا پادشاه اسرائیل با این بزرگی مثل کسیکه برای شکار یک کبک به کوهها می رود باید به تعقیب من که مانند یک کیک ناچیز هستم، باشد؟» | |
I Sa | Dari | 26:21 | شائول گفت: «من گناهکار هستم. داود فرزندم، برو به خانه ات برگرد. من دیگر آزاری به تو نمی رسانم، زیرا تو امروز مرا از مرگ نجات دادی. رفتار من احمقانه بود و می دانم که خطای بزرگی از من سر زد.» | |
I Sa | Dari | 26:23 | خداوند هر کسی را از روی صداقت و وفاداری او اجر می دهد. خداوند ترا امروز به دست من داد، اما من به تو که چون پادشاه برگزیدۀ خداوند هستی، ضرری نرساندم. | |
I Sa | Dari | 26:24 | پس همانطوریکه زندگی تو پیش من عزیز است، حیات مرا هم گرامی بدار و دعا می کنم که خداوند مرا از اینهمه مصیبت ها نجات بدهد.» | |
Chapter 27
I Sa | Dari | 27:1 | داود در دل خود گفت: «بالاخره یکروز به دست شائول کشته می شوم. پس بهتر است که به کشور فلسطینی ها فرار کنم تا شائول از یافتن من در اسرائیل مأیوس گردد و من از دستش آرام شوم.» | |
I Sa | Dari | 27:2 | پس داود با ششصد نفر از همراهان خود پیش اَخیش پسر معوک، پادشاه جَت رفت. و همراهانش هر کدام با فامیل خود و داود هم با دو زن خود، یعنی اَخِینُوعَمِ یِزرعیلی و اَبِیجایَل کَرمَلی بيوۀ نابال، در آنجا سکونت اختیار کردند. | |
I Sa | Dari | 27:3 | پس داود با ششصد نفر از همراهان خود پیش اَخیش پسر معوک، پادشاه جَت رفت. و همراهانش هر کدام با فامیل خود و داود هم با دو زن خود، یعنی اَخِینُوعَمِ یِزرعیلی و اَبِیجایَل کَرمَلی بيوۀ نابال، در آنجا سکونت اختیار کردند. | |
I Sa | Dari | 27:5 | یکروز داود به اَخیش گفت: «اگر اجازۀ آقای من باشد، می خواهم بجای پایتخت در یکی از شهر های اطراف زندگی کنم.» | |
I Sa | Dari | 27:8 | داود و همراهانش وقت خود را در حمله بر جشوریان، جَرِزیان و عمالَقه می گذراندند. این مردم از قدیم به اینطرف در نزدیک شور در امتداد راه مصر زندگی می کردند. | |
I Sa | Dari | 27:9 | و به هر شهریکه حمله می بردند همه زن و مرد آنجا را می کشتند و گوسفند، گاو، خر، شتر و حتی لباس شان را گرفته پیش اَخیش بر می گشتند. | |
I Sa | Dari | 27:10 | اَخیش می پرسید: «امروز بکجا حمله بردید؟» و داود جواب می داد: «به جنوب یهودا یا بر مردم یِرَحمئیل یا قَینی ها.» | |
I Sa | Dari | 27:11 | داود در حمله های خود زن یا مردی را زنده نمی ماند تا مبادا به جَت بیایند و گزارش کارهای او را بدهند. و در تمام مدتیکه در کشور فلسطینی ها بسر می برد، کار او همین بود. | |
Chapter 28
I Sa | Dari | 28:1 | در همان روز فلسطینی ها سپاه خود را جمع کردند تا در مقابل اسرائیل بجنگند. اَخیش به داود گفت: «تو و مردانت باید به میدان جنگ بروید و به ما کمک کنید.» | |
I Sa | Dari | 28:2 | داود گفت: «بسیار خوب، خواهی دید که نوکرت چه کارروائی هائی خواهد کرد.» اَخیش گفت: «پس در اینصورت ترا برای همیشه بحیث محافظ خود مقرر می کنم.» | |
I Sa | Dari | 28:3 | در عین حال سموئیل مرده بود و تمام قوم اسرائیل برای او ماتم گرفتند. و بعد او را در شهر خودش، در رامه بخاک سپردند. و شائول پادشاه، همه فالبین ها و جادوگران را از کشور اسرائیل بیرون راند. | |
I Sa | Dari | 28:6 | و از خداوند سوال کرد که چه کند. اما خداوند جوابش را نداد ـ نه در خواب و نه بذریعۀ اوریم و نه بواسطۀ انبیاء. | |
I Sa | Dari | 28:7 | آنگاه شائول به خادمان خود گفت: «بروید زنی را که جن داشته باشد پیدا کنید، تا پیش او رفته بپرسم که چه باید بکنم.» آن ها رفتند و یک زن را در عین دور یافتند. | |
I Sa | Dari | 28:8 | پس شائول تغییر قیافه داده لباس عادی پوشید و در وقت شب به خانۀ آن زن رفت. از او خواهش کرده گفت: «بوسیلۀ جنی که داری برای من فال ببین و شخصی را که نام ببرم برایم بیاور.» | |
I Sa | Dari | 28:9 | زن به او گفت: «تو خوب می دانی که شائول تمام فالگیران و جادوگران را از کشور بیرون راند. پس چطور می خواهی که من خود را بدام بیندازم و خود را به کشتن بدهم؟» | |
I Sa | Dari | 28:12 | وقتی آن زن سموئیل را دید با آواز بلند فریاد کشید و به شائول گفت: «برای چه مرا فریب دادی؟ تو شائول هستی.» | |
I Sa | Dari | 28:13 | پادشاه به او گفت: «چه را می بینی؟» زن گفت: «روحی را می بینم که از زمین بیرون می آید.» | |
I Sa | Dari | 28:14 | شائول پرسید: «چه شکل دارد؟» زن جواب داد: «مرد پیری را می بینم که ردای پوشیده است.» آنگاه شائول دانست که او سموئیل است. پس رو بزمین خم شد و تعظیم کرد. | |
I Sa | Dari | 28:15 | سموئیل به شائول گفت: «چرا آسایش مرا برهم زدی و مرا به اینجا آوردی؟» شائول گفت: «مشکل بزرگی دارم، زیرا فلسطینی ها به جنگ من آمده اند. خداوند مرا ترک کرده است و دیگر به سوالهای من جواب نمی دهد ـ نه بواسطۀ انبیاء و نه در خواب. بنابران، ترا خواستم تا به من بگوئی که چه چاره کنم.» | |
I Sa | Dari | 28:16 | سموئیل گفت: «در صورتیکه می دانی خداوند ترا ترک کرده و دشمن تو شده است، از من چرا سوال می کنی؟ | |
I Sa | Dari | 28:17 | خداوند طوریکه قبلاً به من گفته بود، عمل کرد. او پادشاهی را از تو گرفته و به رقیبت، داود داده است. | |
I Sa | Dari | 28:18 | زیرا که تو امر خداوند را بجا نیاوردی و به عمالیق قهر و غضب او را نشان ندادی. بنابران، خداوند این روز را بر سر تو آورد. | |
I Sa | Dari | 28:19 | علاوه براین، تو و قوم اسرائیل به دست فلسطینی ها اسیر می شوید و تو و پسرانت فردا پیش من خواهید بود. و تمام لشکر اسرائیلی بکلی نابود می شود.» | |
I Sa | Dari | 28:20 | آنگاه شائول بروی زمین دراز افتاد، زیرا سخنان سموئیل او را بشدت ترساند. برعلاوه، چون تمام شب و روز چیزی نخورده بود، بیحال شده بود. | |
I Sa | Dari | 28:21 | وقتی آن زن وضع پریشان شائول را دید به او گفت: «کنیزت امرت را بجا آورد و جان خود را بخطر انداخت. | |
I Sa | Dari | 28:22 | حالا تمنا می کنم که تو هم خواهش کنیزت را بپذیر و یک چیزی بخور تا کمی قوت یافته براه خود بروی.» | |
I Sa | Dari | 28:23 | اما شائول از خوردن خودداری کرده گفت: «من چیزی نمی خورم.» خادمانش هم با آن زن همنوا شده اصرار نمودند. پس شائول از زمین برخاسته و بر بستر نشست. | |
Chapter 29
I Sa | Dari | 29:2 | وقتی فرماندهان لشکر فلسطینی ها قطعات صد نفری و هزار نفری را رهبری می کردند، داود و همراهان او هم بدنبال اَخیش پادشاه می رفتند. | |
I Sa | Dari | 29:3 | فرماندهان فلسطینی ها پرسیدند: «این عبرانیان اینجا چه می کنند؟» اَخیش بجواب آن ها گفت: «او داود خدمتگار فراری شائول، پادشاه اسرائیل است. او سالهاست که بامن بسر می برد. و در این مدتیکه او با من بوده است هیچ خطائی در او ندیده ام.» | |
I Sa | Dari | 29:4 | اما فرماندهان فلسطینی قهر شدند و گفتند: «او را واپس بجائیکه برایش تعیین شده است بفرست. او نباید با ما به جنگ برود، مبادا بر ضد ما بجنگد. زیرا کشته شدن ما به دست او فرصت خوبی به او می دهد که اعتماد آقای خود را به دست آورده با او آشتی کند. | |
I Sa | Dari | 29:5 | آیا این شخص همان داود نیست که زنهای اسرائیلی در رقصهای خود برایش می خواندند: شائول هزاران نفر را کشته است و داود ده ها هزاران نفر را؟» | |
I Sa | Dari | 29:6 | بنابران اَخیش داود را بحضور خود فراخواند و گفت: «من بخداوند قسم می خورم که تو یک شخص صادق هستی. و از روزیکه پیش من آمدی کدام بدی از تو ندیده ام. من می خواهم تو با ما به جنگ بروی، اما رهبران سپاه نمی خواهند. | |
I Sa | Dari | 29:8 | داود به اَخیش گفت: «من چه کرده ام؟ در اینقدر مدتیکه در خدمت تو بوده ام آیا کدام عیبی در من دیده ای که مرا از جنگ کردن با دشمنان آقایم باز دارد؟» | |
I Sa | Dari | 29:9 | اَخیش جواب داد: «من میدانم. تو در نظر من مثل فرشتۀ خدا بی عیب هستی، ولی با اینهم رهبران نظامی فلسطینی می ترسند و نمی خواهند که با آن ها به جنگ بروی. | |
Chapter 30
I Sa | Dari | 30:1 | بعد از سه روز داود و همراهانش به صِقلَغ آمدند و دیدند که عمالیقیان به جنوب حمله کرده و شهر صِقلَغ را آتش زده اند. | |
I Sa | Dari | 30:3 | داود و همراهانش وقتی آن صحنه را دیدند و پی بردند که شهر به خاکستر تبدیل شده است و زن و پسر و دختر شانرا به اسارت برده اند، | |
I Sa | Dari | 30:5 | دو زن داود، اَخِینُوعَم یِزرعیلی و اَبِیجایَل بيوۀ نابال کَرمَلی هم در جملۀ اسیران بودند. | |
I Sa | Dari | 30:6 | داود بسیار تشویش داشت، زیرا مردم بخاطر از دست دادن فامیل شان بی حد متأثر بودند و می گفتند که او را سنگسار کنند. اما داود از خداوند، خدای خود قوت قلب گرفت. | |
I Sa | Dari | 30:7 | داود به ابیاتار کاهن، پسر اَخِیمَلَک گفت: «ایفود را برای من بیاور!» وابیاتار آنرا برایش آورد. | |
I Sa | Dari | 30:8 | آنگاه داود از خداوند مصلحت خواسته گفت: «آیا به تعقیب آن ها بروم؟ آیا به آن ها رسیده می توانم؟» خداوند جواب داد: «بلی، برو به تعقیب شان. به آن ها می رسی و همه چیزی را که گرفته اند، دوباره به دست می آوری.» | |
I Sa | Dari | 30:10 | دوصد نفر شان آنقدر خسته شده بودند که یارای پیش رفتن را نداشتند. اما داود با چهارصد نفر دیگر براه خود ادامه داد. | |
I Sa | Dari | 30:11 | در سر راه خود با یکنفر مصری در صحرا برخوردند و او را پیش داود آوردند. آن شخص سه شبانه روز چیزی نخورده بود، بنابران، به او نان و آب دادند که بخورد. | |
I Sa | Dari | 30:12 | همچنین یک تکه از کیک انجیر و کشمش هم به او دادند. وقتیکه او سیر شد، حالش بجا آمد، زیرا سه شبانه روز نان و آب را بلب نزده بود. | |
I Sa | Dari | 30:13 | داود از او پرسید: «کیستی و از کجا آمده ای؟» او گفت: «من یک مصری و خادم یک عمالیقی هستم. سه روز پیش مریض شدم و از همین خاطر آقایم مرا ترک کرد. | |
I Sa | Dari | 30:14 | ما به جنوب و کَرِیتیان و کشور یهودا و جنوب کالیب حمله کردیم و شهر صِقلَغ را آتش زدیم و در راه بازگشت بودیم.» | |
I Sa | Dari | 30:15 | داود به او گفت: «آیا می توانی مرا پیش آن ها ببری؟» او جواب داد: «اگر بنام خدا قسم بخوری که مرا نکشی و به دست آقایم نسپاری، من ترا پیش آن ها می برم.» | |
I Sa | Dari | 30:16 | وقتی داود را پیش عمالیقیان برد، دید که آن ها بساط خود را در همه جا هموار کرده می خوردند و می نوشیدند و بخاطر آنهمه غنیمتی که از کشور فلسطینی ها به دست آورده بودند، جشن داشتند. | |
I Sa | Dari | 30:17 | داود و همراهانش بر آن ها شبخون زدند و تا شام روز دیگر به کشتار آن ها پرداختند. بغیر از چهارصد نفر شان که بر شترهای خود سوار شدند و فرار کردند، کسی دیگر نتوانست که بگریزد. | |
I Sa | Dari | 30:18 | داود همه چیزهائی را که عمالیقیان به غنیمت گرفته بودند، دوباره به دست آورد و دو زن خود را هم نجات داد. | |
I Sa | Dari | 30:19 | هیچ چیز شان، نه خورد و نه بزرگ، نه پسر و نه دختر و هیچیک از مال شان کم نشده بود و همه را با خود آوردند. | |
I Sa | Dari | 30:20 | داود همچنین گله و رمه را پس گرفت و مردم، آن ها را پیشاپیش خود می راندند و می گفتند: «اینها همه غنیمت داود است.» | |
I Sa | Dari | 30:21 | وقتی داود به نهر بسور برگشت با آن دوصد نفریکه بخاطر خستگی نتوانستند همراه او بروند، با آغوش باز احوالپرسی کرد. | |
I Sa | Dari | 30:22 | اما بعضی از اشخاص پست و بدبین که در بین همراهان داود بودند، گفتند: «چون اینها با ما نرفتند از غنیمتی که به دست آورده ایم نمی خواهیم چیزی به آن ها بدهیم. هر کدام شان زن و فرزندان خود را بگیرند و پی کار خود بروند.» | |
I Sa | Dari | 30:23 | اما داود گفت: «نی، برادران، این کار را نکنید! شکرگزار باشید که خداوند ما را حفظ کرد و به ما کمک نمود که دشمن خود را شکست بدهیم. | |
I Sa | Dari | 30:24 | کسی در این مورد با شما موافق نیست. هر کسی حق مساوی دارد. خواه به جنگ برود، خواه از مال و لوازم نگهداری کند.» | |
I Sa | Dari | 30:25 | و داود از همان روز ببعد این قانون را در بین اسرائیل جاری ساخت که تا به امروز دوام دارد. | |
I Sa | Dari | 30:26 | وقتی داود به صِقلَغ آمد یک حصۀ غنیمت را به دوستان و مو سفیدان یهودا فرستاد و به آن ها نوشت: «اینها تحفه ایست که از دشمنان خداوند به غنیمت گرفته ایم.» | |
I Sa | Dari | 30:27 | تحفه ها را به شهرهائی فرستاد که او و همراهانش به آنجا ها سفر کرده بودند ـ یعنی بیت ئیل، راموت جنوبی، یتیر، عروعیر، سفموت، اَشتَموع، راکال، شهرهای یِرَحمئیلی ها، قَینی ها، حُرما، بورعاشان، عَتاق و حبرون. | |
I Sa | Dari | 30:28 | تحفه ها را به شهرهائی فرستاد که او و همراهانش به آنجا ها سفر کرده بودند ـ یعنی بیت ئیل، راموت جنوبی، یتیر، عروعیر، سفموت، اَشتَموع، راکال، شهرهای یِرَحمئیلی ها، قَینی ها، حُرما، بورعاشان، عَتاق و حبرون. | |
I Sa | Dari | 30:29 | تحفه ها را به شهرهائی فرستاد که او و همراهانش به آنجا ها سفر کرده بودند ـ یعنی بیت ئیل، راموت جنوبی، یتیر، عروعیر، سفموت، اَشتَموع، راکال، شهرهای یِرَحمئیلی ها، قَینی ها، حُرما، بورعاشان، عَتاق و حبرون. | |
I Sa | Dari | 30:30 | تحفه ها را به شهرهائی فرستاد که او و همراهانش به آنجا ها سفر کرده بودند ـ یعنی بیت ئیل، راموت جنوبی، یتیر، عروعیر، سفموت، اَشتَموع، راکال، شهرهای یِرَحمئیلی ها، قَینی ها، حُرما، بورعاشان، عَتاق و حبرون. | |
Chapter 31
I Sa | Dari | 31:1 | فلسطینی ها باز به جنگ اسرائیل رفتند. اسرائیل شکست خورده فرار کردند و در کوه جِلبوع همگی کشته شدند. | |
I Sa | Dari | 31:2 | سپس فلسطینی ها به تعقیب شائول رفتند و پسرانش، یُوناتان، اَبِیناداب و مَلکیشوع را به قتل رساندند. | |
I Sa | Dari | 31:4 | آنگاه شائول به سلاح بردار خود گفت: «شمشیرت را بگیر و مرا بکش، مبادا به دست این بیگانگان بیفتم و شکنجه ام کنند.» اما سلاح بردارش از ترس نخواست آن کار را کند. پس شائول شمشیر خود را از غلاف کشید و بر آن افتاد. | |
I Sa | Dari | 31:7 | اسرائیلی های که در سمت دیگر دره و کسانیکه در آن طرف اُردن بودند، وقتی دیدند که سپاه اسرائیل فرار کردند و شائول و پسرانش کشته شده اند، شهرهای خود را ترک کرده گریختند. آنگاه فلسطینی ها آمدند شهرهای شان را اشغال کردند. | |
I Sa | Dari | 31:8 | فردای آنروز فلسطینی ها برای برهنه کردن اجساد کشته شدگان آمدند. و جنازه های شائول و پسرانش را در کوه جِلبوع یافتند. | |
I Sa | Dari | 31:9 | سر شائول را بریدند، اسلحه اش را گرفتند و مژدۀ مرگ شائول را به بتخانه ها و مردم خود در سراسر کشور رساندند. | |
I Sa | Dari | 31:12 | جنگجویان شان تمام شب راه پیمودند تا به بیت شان رسیدند و اجساد شائول و پسرانش را از دیوار پائین کردند و آن ها را سوختاندند. | |