GENESIS
Up
Chapter 1
| Gene | FarTPV | 1:2 | زمین خالی و بدون شكل بود. همهجا آب بود و تاریكی آن را پوشانده بود و روح خدا بر روی آبها حركت میكرد. | |
| Gene | FarTPV | 1:5 | خدا روشنایی را روز و تاریكی را شب نام گذاشت. شب گذشت و صبح فرا رسید، این بود روز اول. | |
| Gene | FarTPV | 1:10 | خدا خشكی را زمین نامید و آبها را كه در یکجا جمع بودند دریا نام گذاشت. خدا از دیدن آنچه انجام شده بود، خشنود شد. | |
| Gene | FarTPV | 1:11 | سپس خدا فرمود: «زمین همه نوع گیاه برویاند، گیاهانی كه دانه بیاورند و گیاهانی كه میوه بیاورند» و چنین شد. | |
| Gene | FarTPV | 1:14 | بعد از آن خدا فرمود: «اجرام نورانی در آسمان به وجود آیند تا روز را از شب جدا كنند و روزها، سالها و فصلها را نشان دهند. | |
| Gene | FarTPV | 1:16 | پس از آن، خدا دو جرم نورانی بزرگ ساخت، یكی خورشید برای سلطنت در روز و یكی ماه برای سلطنت در شب. همچنین ستارگان را ساخت. | |
| Gene | FarTPV | 1:18 | و بر روز و شب سلطنت نمایند و روشنایی را از تاریكی جدا كنند. خدا، از دیدن آنچه شده بود، خشنود شد. | |
| Gene | FarTPV | 1:20 | پس از آن خدا فرمود: «آبها از انواع جانوران و آسمان از انواع پرندگان پُر شوند.» | |
| Gene | FarTPV | 1:21 | پس، خدا جانداران بزرگ دریایی و همهٔ جانورانی كه در آب زندگی میكنند و تمام پرندگان آسمان را آفرید. خدا از دیدن آنچه كرده بود، خشنود شد | |
| Gene | FarTPV | 1:22 | و همهٔ آنها را بركت داد و فرمود تا بارور شوند و دریا را پُر سازند و به پرندگان فرمود: «بارور و كثیر شوید.» | |
| Gene | FarTPV | 1:24 | بعد از آن، خدا فرمود: «زمین همه نوع حیوانات به وجود آورد، اهلی و وحشی، بزرگ و كوچک» و چنین شد. | |
| Gene | FarTPV | 1:26 | پس از آن خدا فرمود: «اینک انسان را بسازیم. ایشان مثل ما و شبیه ما باشند و بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و همهٔ حیوانات اهلی و وحشی، بزرگ و كوچک و بر تمام زمین حكومت كنند.» | |
| Gene | FarTPV | 1:28 | آنها را بركت داد و فرمود: «بارور و كثیر شوید. نسل شما در تمام زمین زندگی كند و آن را تحت تسلّط خود درآورد. من شما را بر ماهیان و پرندگان و تمام حیوانات وحشی میگمارم. | |
| Gene | FarTPV | 1:29 | هر نوع گیاهی كه غلاّت و دانه بیاورد و هر نوع گیاهی كه میوه بیاورد برای شما آماده كردهام تا بخورید. | |
| Gene | FarTPV | 1:30 | امّا هر نوع علف سبز را برای خوراک تمام حیوانات و پرندگان آماده كردهام.» و چنین شد. | |
Chapter 2
| Gene | FarTPV | 2:3 | او، روز هفتم را مبارک خواند و آن را برای خود اختصاص داد، زیرا در آن روز كار آفرینش را تمام كرد و از آن دست كشید. | |
| Gene | FarTPV | 2:5 | هیچ گیاه یا علف سبزی در روی زمین نبود زیرا خداوند هنوز باران بر زمین نبارانیده بود و كسی نبود كه در زمین زراعت كند. | |
| Gene | FarTPV | 2:7 | پس از آن خداوند مقداری خاک از زمین برداشت و از آن آدم را ساخت و در بینی او روح حیات دمید و او یک موجود زنده گردید. | |
| Gene | FarTPV | 2:8 | خداوند باغی در عدن كه در طرف مشرق است درست كرد و آدم را كه ساخته بود در آنجا گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 2:9 | خداوند همه نوع درختان زیبا و میوهدار در آن باغ رویانید و درخت حیات و همچنین درخت شناخت خوب و بد را در وسط باغ قرار داد. | |
| Gene | FarTPV | 2:10 | رودخانهای از عدن میگذشت و باغ را سیراب میكرد و از آنجا به چهار نهر تقسیم میشد. | |
| Gene | FarTPV | 2:15 | سپس خداوند آدم را در باغ عدن گذاشت تا در آن زراعت كند و آن را نگهداری نماید. | |
| Gene | FarTPV | 2:17 | امّا هرگز از میوهٔ درخت شناخت خوب و بد نخور زیرا اگر از آن بخوری در همان روز خواهی مرد.» | |
| Gene | FarTPV | 2:18 | خداوند فرمود: «خوب نیست كه آدم تنها زندگی كند. بهتر است یک همدمِ مناسب برای او بسازم تا او را كمک كند.» | |
| Gene | FarTPV | 2:19 | پس خداوند، تمام حیوانات و پرندگان را از خاک زمین ساخت و نزد آدم آورد تا ببیند آدم چه نامی بر آنها خواهد گذاشت و هر نامی كه آدم بر آنها گذاشت، همان نام آنها شد. | |
| Gene | FarTPV | 2:20 | بنابراین آدم تمام پرندگان و حیوانات را نامگذاری كرد، ولی هیچیک از آنها همدم مناسبی برای آدم نبود كه بتواند او را كمک كند. | |
| Gene | FarTPV | 2:21 | پس خداوند، آدم را به خواب عمیقی فرو برد و وقتی او در خواب بود یكی از دندههایش را برداشت و جای آن را به هم پیوست. | |
| Gene | FarTPV | 2:23 | آدم گفت: «این مانند خود من است. استخوانی از استخوانهایم و قسمتی از بدنم. نام او نساء است، زیرا از انسان گرفته شد.» | |
| Gene | FarTPV | 2:24 | به همین دلیل مرد پدر و مادر خود را ترک میكند و با زن خود زندگی میكند و هر دو یک تن میشوند. | |
Chapter 3
| Gene | FarTPV | 3:1 | مار كه از تمام حیواناتی كه خداوند ساخته بود حیلهگرتر بود، از زن پرسید: «آیا واقعاً خدا به شما گفته است که از هیچیک از میوههای درختهای باغ نخورید؟» | |
| Gene | FarTPV | 3:3 | به غیراز میوهٔ درختی كه در وسط باغ است. خدا به ما گفته است که از میوهٔ آن درخت نخورید و حتّی آن را لمس نكنید مبادا بمیرید.» | |
| Gene | FarTPV | 3:5 | خدا این را گفت زیرا میداند وقتی از آن بخورید شما هم مثل او خواهید شد و خواهید دانست چه چیز خوب و چه چیز بد است.» | |
| Gene | FarTPV | 3:6 | زن نگاه كرد و دید آن درخت بسیار زیبا و میوهٔ آن برای خوردن خوب است. همچنین فكر كرد چقدر خوب است كه دانا بشود. بنابراین از میوهٔ آن درخت كند و خورد. همچنین به شوهر خود نیز داد و او هم خورد. | |
| Gene | FarTPV | 3:7 | همینكه آن را خوردند به آنها دانشی داده شد و فهمیدند كه برهنه هستند. پس برگهای درخت انجیر را به هم دوخته خود را با آن پوشاندند. | |
| Gene | FarTPV | 3:10 | آدم جواب داد: «چون صدای تو را در باغ شنیدم ترسیدم و پنهان شدم زیرا برهنه هستم.» | |
| Gene | FarTPV | 3:11 | خدا پرسید: «چه كسی به تو گفت برهنه هستی؟ آیا از میوهٔ درختی كه به تو گفتم نباید از آن بخوری خوردی؟» | |
| Gene | FarTPV | 3:12 | آدم گفت: «این زنی كه تو اینجا نزد من گذاشتی آن میوه را به من داد و من خوردم.» | |
| Gene | FarTPV | 3:13 | خداوند از زن پرسید: «چرا اینكار را كردی؟» زن جواب داد: «مار مرا فریب داد كه از آن خوردم.» | |
| Gene | FarTPV | 3:14 | سپس خداوند به مار فرمود: «چون اینكار را كردی از همهٔ حیوانات ملعونتر هستی. بر روی شكمت راه خواهی رفت و در تمام مدّت عمرت خاک خواهی خورد. | |
| Gene | FarTPV | 3:15 | در بین تو و زن كینه میگذارم. نسل او و نسل تو همیشه دشمن هم خواهند بود. او سر تو را خواهد كوبید و تو پاشنهٔ او را خواهی گزید.» | |
| Gene | FarTPV | 3:16 | و به زن فرمود: «درد و زحمت تو را در ایّام حاملگی و در وقت زاییدن بسیار زیاد میكنم. اشتیاق تو به شوهرت خواهد بود و او بر تو تسلّط خواهد داشت.» | |
| Gene | FarTPV | 3:17 | و به آدم فرمود: «تو به حرف زنت گوش دادی و میوهای را كه به تو گفته بودم نخوری، خوردی. بهخاطر اینكار، زمین لعنت شد و تو باید در تمام مدّت زندگی با سختی كار كنی تا از زمین خوراک به دست بیاوری. | |
| Gene | FarTPV | 3:19 | با زحمت و عرق پیشانی از زمین خوراک به دست خواهی آورد تا روزی كه به خاک بازگردی، خاكی كه از آن به وجود آمدی. تو از خاک هستی و دوباره خاک خواهی شد.» | |
| Gene | FarTPV | 3:22 | پس خداوند فرمود: «حال آدم مثل ما شده و میداند چه چیز خوب و چه چیز بد است. مبادا از درخت حیات نیز بخورد و برای همیشه زنده بماند.» | |
| Gene | FarTPV | 3:23 | بنابراین خداوند او را از باغ عدن بیرون كرد تا در روی زمین كه از آن به وجود آمده بود به كار زراعت مشغول شود. | |
Chapter 4
| Gene | FarTPV | 4:1 | پس از آن آدم با زنش حوا همخواب شد و او آبستن شده پسری زایید. حوا گفت: «خداوند پسری به من بخشیده است.» بنابراین اسم او را قائن گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 4:2 | حوا بار دیگر آبستن شد و پسری زایید و اسم او را هابیل گذاشت. هابیل چوپان و قائن كشاورز شد. | |
| Gene | FarTPV | 4:4 | هابیل هم اولین برهٔ گلّهٔ خود را آورد و قربانی كرد و بهترین قسمت آن را به عنوان هدیه به خدا تقدیم نمود. خداوند از هابیل و هدیهٔ او خشنود گشت، | |
| Gene | FarTPV | 4:5 | امّا قائن و هدیهٔ او را قبول نكرد. قائن از این بابت خشمگین شد و سر خود را به زیر انداخت. | |
| Gene | FarTPV | 4:7 | اگر رفتار تو خوب بود، قربانی تو قبول میشد. ولی اگر خوب نباشد، گناه نزدیک در، در كمین توست و میخواهد بر تو مسلّط گردد. امّا تو باید او را مغلوب كنی.» | |
| Gene | FarTPV | 4:8 | بعد، قائن به برادرش هابیل گفت: «بیا با هم به مزرعه برویم.» وقتی در مزرعه بودند، قائن به برادرش حمله كرد و او را كشت. | |
| Gene | FarTPV | 4:9 | خداوند از قائن پرسید: «برادرت هابیل كجاست؟» او جواب داد: «نمیدانم. مگر من نگهبان برادرم هستم؟» | |
| Gene | FarTPV | 4:10 | خداوند فرمود: «چهكار كردهای؟ خون برادرت از زمین برای انتقام نزد من فریاد میكند. | |
| Gene | FarTPV | 4:11 | الآن در روی زمین، ملعون شدهای و زمین دهان خود را باز كرده تا خون برادرت را كه تو ریختی، بنوشد. | |
| Gene | FarTPV | 4:12 | وقتی زراعتكنی، زمین دیگر برای تو محصول نخواهد آورد و تو در روی زمین پریشان و آواره خواهی بود.» | |
| Gene | FarTPV | 4:13 | قائن به خداوند عرض كرد: «مجازات من بیشتر از آن است که بتوانم آن را تحمّل كنم. | |
| Gene | FarTPV | 4:14 | تو مرا از كار زمین و از حضور خود بیرون كردهای. من در جهان آواره و بیخانمان خواهم بود و هركه مرا پیدا كند، مرا خواهد كشت.» | |
| Gene | FarTPV | 4:15 | خداوند فرمود: «نه، اگر كسی تو را بكشد، هفت برابر از او انتقام گرفته خواهد شد» پس خداوند نشانهای بر قائن گذاشت تا هركه او را ببیند، او را نكشد. | |
| Gene | FarTPV | 4:16 | قائن از حضور خداوند رفت و در سرزمینی به نام سرگردان كه در شرق عدن است، ساكن شد. | |
| Gene | FarTPV | 4:17 | قائن و زنش دارای پسری شدند و اسم او را خنوخ گذاشتند. قائن شهری بنا كرد و آن را به نام پسرش، خنوخ، نامگذاری كرد. | |
| Gene | FarTPV | 4:18 | خنوخ صاحب پسری شد و اسم او را عیراد گذاشت. عیراد، پدر محویائیل بود. محویائیل دارای پسری شد كه اسم او را متوشائیل گذاشت. متوشائیل پدر لمک بود. | |
| Gene | FarTPV | 4:22 | ظلّه، توبل قائن را زایید كه سازندهٔ هر نوع اسباب برنزی و آهنی بود و خواهر توبل قائن، نعمه بود. | |
| Gene | FarTPV | 4:23 | لمک به زنان خود گفت: «به حرفهای من گوش كنید. من مرد جوانی را كه به من حمله كرده بود، كشتم. | |
| Gene | FarTPV | 4:24 | اگر قرار است کسیکه قائن را بكشد، هفت برابر از او انتقام گرفته شود، پس کسیکه مرا بكشد، هفتاد و هفت مرتبه از او انتقام گرفته خواهد شد.» | |
| Gene | FarTPV | 4:25 | آدم و زنش صاحب پسر دیگری شدند. آدم گفت: «خدا به جای هابیل، پسری به من داده است.» پس اسم او را شیث گذاشت. | |
Chapter 5
| Gene | FarTPV | 5:1 | اسامی فرزندان آدم از این قرار است. وقتی خدا، انسان را خلق كرد، ایشان را شبیه خود آفرید. | |
| Gene | FarTPV | 5:3 | وقتی آدم صد و سی ساله شد صاحب پسری شد كه شكل خودش بود. اسم او را شیث گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 5:22 | بعد از آن، خنوخ سیصد سال دیگر زندگی كرد و همیشه رابطهٔ نزدیكی با خدا داشت. او دارای پسران و دختران دیگر شد، | |
| Gene | FarTPV | 5:23 | و تا سیصد و شصت و پنج سالگی درحالیکه رابطهٔ نزدیكی با خدا داشت، زندگی كرد و بعد از آن ناپدید شد، چون خدا او را برد. | |
| Gene | FarTPV | 5:24 | و تا سیصد و شصت و پنج سالگی درحالیکه رابطهٔ نزدیكی با خدا داشت، زندگی كرد و بعد از آن ناپدید شد، چون خدا او را برد. | |
| Gene | FarTPV | 5:26 | بعد از آن هفتصد و هشتاد و دو سال دیگر زندگی كرد و دارای پسران و دختران دیگر شد. | |
| Gene | FarTPV | 5:29 | لمک گفت: «این پسر، ما را از سختی كار زراعت در روی زمینی كه خداوند آن را لعنت كرده، آرام خواهد ساخت.» بنابراین، اسم او را نوح گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 5:30 | لمک بعد از آن پانصد و نود و پنج سال دیگر زندگی كرد و دارای پسران و دختران دیگر شد. | |
Chapter 6
| Gene | FarTPV | 6:2 | پسران خدا، دیدند كه دختران آدمیان چقدر زیبا هستند. پس هر كدام را كه دوست داشتند، به همسری خود گرفتند. | |
| Gene | FarTPV | 6:3 | پس خداوند فرمود: «روح من برای همیشه در انسان فانی، باقی نخواهد ماند. از این به بعد، طول عمر او یک صد و بیست سال خواهد بود.» | |
| Gene | FarTPV | 6:4 | در آن روزها و بعد از آن، مردان قوی هیكلی از نسل دختران آدمیان و پسران خدا به وجود آمدند كه دلاوران بزرگ و مشهوری در زمان قدیم شدند. | |
| Gene | FarTPV | 6:5 | وقتی خداوند دید كه چگونه تمام مردم روی زمین، شریر شدهاند و تمام افكار آنها فكرهای گناهآلود است، | |
| Gene | FarTPV | 6:7 | پس فرمود: «من این مردم و چارپایان و خزندگان و پرندگانی را كه آفریدهام، نابود خواهم كرد. زیرا از اینکه آنها را آفریدهام، متأسف هستم.» | |
| Gene | FarTPV | 6:9 | داستان زندگی نوح از این قرار بود: نوح سه پسر داشت به نامهای سام، حام و یافث. او در زمان خود مردی عادل و پرهیزكار بود و همیشه با خدا ارتباط داشت. | |
| Gene | FarTPV | 6:10 | داستان زندگی نوح از این قرار بود: نوح سه پسر داشت به نامهای سام، حام و یافث. او در زمان خود مردی عادل و پرهیزكار بود و همیشه با خدا ارتباط داشت. | |
| Gene | FarTPV | 6:13 | خدا به نوح فرمود: «تصمیم گرفتهام بشر را از بین ببرم. چون ظلم و فساد آنها دنیا را پُر كرده است، بنابراین من ایشان را همراه با زمین نابود خواهم كرد. | |
| Gene | FarTPV | 6:14 | «تو برای خودت یک كشتی از چوب درخت سرو بساز كه چندین اتاق داشته باشد. داخل و خارج آن را با قیر بپوشان. | |
| Gene | FarTPV | 6:15 | آن را اینطور بساز: درازای آن صد و پنجاه متر، پهنای آن بیست و پنج متر و ارتفاع آن پانزده متر. | |
| Gene | FarTPV | 6:16 | پنجرهای هم نزدیک سقف در حدود نیممتر بساز و در كشتی را در كنار آن قرار بده. كشتی را طوری بساز كه دارای سه طبقه باشد. | |
| Gene | FarTPV | 6:17 | «من توفان و باران شدید بر زمین خواهم فرستاد تا همهٔ جانداران هلاک گردند و هرچه بر روی زمین است بمیرد. | |
| Gene | FarTPV | 6:18 | امّا با تو پیمان میبندم. تو به اتّفاق پسرانت و همسرت و عروسهایت به كشتی داخل میشوی. | |
| Gene | FarTPV | 6:19 | از تمام حیوانات یعنی پرندگان، چارپایان و خزندگان یک جفت نر و ماده با خودت به كشتی ببر تا آنها را زنده نگاهداری. | |
| Gene | FarTPV | 6:20 | از تمام حیوانات یعنی پرندگان، چارپایان و خزندگان یک جفت نر و ماده با خودت به كشتی ببر تا آنها را زنده نگاهداری. | |
Chapter 7
| Gene | FarTPV | 7:1 | خداوند به نوح فرمود: «تو با تمام اهل خانهات به كشتی داخل شو. زیرا در این زمان فقط تو در حضور من پرهیزكار هستی. | |
| Gene | FarTPV | 7:2 | از تمام چارپایان پاک از هر كدام هفت نر و هفت ماده و از چارپایان ناپاک از هر كدام یک نر و یک ماده | |
| Gene | FarTPV | 7:3 | و از پرندگان آسمان نیز از هركدام هفت نر و هفت ماده با خودت بردار تا از هر كدام نسلی روی زمین باقی بماند. | |
| Gene | FarTPV | 7:4 | زیرا من هفت روز دیگر مدّت چهل شبانهروز باران میبارانم و هر جانداری را كه آفریدهام از روی زمین نابود میكنم.» | |
| Gene | FarTPV | 7:8 | همانطور كه خدا به نوح دستور داده بود، از تمام چارپایان پاک و ناپاک و پرندگان و خزندگان یک جفت نر و ماده، | |
| Gene | FarTPV | 7:11 | در ششصدمین سال زندگی نوح در روز هفدهم از ماه دوم، تمام چشمههای عظیم در زیر زمین شكافته شد و همهٔ روزنههای آسمان باز شد | |
| Gene | FarTPV | 7:13 | در همانروز، همانطور كه خدا دستور داده بود، نوح و پسرانش سام، حام و یافث و همسر نوح و عروسهایش | |
| Gene | FarTPV | 7:15 | دو به دو نر و ماده با نوح داخل كشتی شدند و خداوند در كشتی را پشت سر ایشان بست. | |
| Gene | FarTPV | 7:16 | دو به دو نر و ماده با نوح داخل كشتی شدند و خداوند در كشتی را پشت سر ایشان بست. | |
| Gene | FarTPV | 7:17 | مدّت چهل روز باران مانند سیل بر روی زمین میبارید و آب زیادتر میشد به طوری كه كشتی از زمین بلند شد. | |
| Gene | FarTPV | 7:19 | آب از روی زمین بالا میآمد و زورآورتر میشد تا اینكه آب تمام كوههای بلند را پوشانید. | |
| Gene | FarTPV | 7:21 | هر جنبندهای كه در روی زمین حركت میكرد یعنی تمام پرندگان، چارپایان و خزندگان و تمام مردم، همه مردند. | |
| Gene | FarTPV | 7:23 | خدا هر موجودی را كه در روی زمین بود یعنی انسان، چارپایان و خزندگان و پرندگان آسمان، همه را نابود كرد. فقط نوح با هرچه در كشتی با او بود باقی ماند. | |
Chapter 8
| Gene | FarTPV | 8:1 | خدا نوح و تمام حیواناتی را كه با او در كشتی بودند فراموش نكرده بود. پس بادی بر روی زمین فرستاد و آب رفتهرفته پایین میرفت. | |
| Gene | FarTPV | 8:5 | آب تا ماه دهم رفتهرفته كم میشد تا اینكه در روز اول ماه دهم قلّههای كوهها ظاهر شدند. | |
| Gene | FarTPV | 8:7 | و كلاغ سیاهی را بیرون فرستاد. كلاغ سیاه بیرون رفت و دیگر برنگشت او همینطور در پرواز بود تا وقتی كه آب فرو نشست. | |
| Gene | FarTPV | 8:8 | پس نوح كبوتری را بیرون فرستاد تا ببیند كه آیا آب از روی زمین فرو نشسته است یا خیر؟ | |
| Gene | FarTPV | 8:9 | امّا كبوتر جایی برای نشستن پیدا نكرد، چون آب همهجا را گرفته بود. پس به كشتی برگشت و نوح او را گرفت و در كشتی گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 8:11 | وقت عصر بود كه كبوتر در حالیكه یک برگ زیتون تازه در منقار داشت، به نزد نوح برگشت. نوح فهمید كه آب كم شده است. | |
| Gene | FarTPV | 8:12 | بعد از هفت روز دیگر دوباره كبوتر را بیرون فرستاد. این مرتبه كبوتر به كشتی برنگشت. | |
| Gene | FarTPV | 8:13 | وقتی نوح ششصد و یک ساله بود در روز اول ماه اول، آب روی زمین خشک شد. پس نوح دریچهٔ كشتی را باز كرد و دید زمین در حال خشک شدن است. | |
| Gene | FarTPV | 8:17 | تمام حیواناتی كه نزد تو هستند، تمام پرندگان و چارپایان و خزندگان را هم بیرون بیاور تا در روی زمین پراكنده شوند و به فراوانی بارور و كثیر گردند.» | |
| Gene | FarTPV | 8:20 | نوح، قربانگاهی برای خداوند بنا كرد و از هر پرنده و هر حیوان پاک یكی را به عنوان قربانی سوختنی بر قربانگاه گذرانید. | |
| Gene | FarTPV | 8:21 | وقتی بوی خوش قربانی به پیشگاه خداوند رسید، خداوند با خود گفت: «بعد از این، دیگر زمین را بهخاطر انسان لعنت نخواهم كرد. زیرا خیال دل انسان حتّی از زمان كودكی بد است. دیگر همهٔ حیوانات را هلاک نمیكنم، چنانكه كردم. | |
Chapter 9
| Gene | FarTPV | 9:1 | خدا نوح و پسرانش را بركت داد و فرمود: «بارور و كثیر شوید و دوباره همه جای زمین را پُر كنید. | |
| Gene | FarTPV | 9:2 | همهٔ حیوانات زمین و پرندگان آسمان و خزندگان و ماهیان از شما خواهند ترسید. همهٔ آنها در اختیار شماست. | |
| Gene | FarTPV | 9:5 | اگر كسی جان انسانی را بگیرد، مجازات خواهد شد و هر حیوانی كه جان انسانی را بگیرد، او را به مرگ محكوم خواهم كرد. | |
| Gene | FarTPV | 9:6 | انسان به صورت خدا آفریده شد. پس هرکه انسانی را بكشد به دست انسان كشته خواهد شد. | |
| Gene | FarTPV | 9:10 | همچنین پیمان خود را با همهٔ جانورانی كه با تو هستند، یعنی پرندگان، چارپایان و هر حیوان وحشی و هرچه با شما از كشتی بیرون آمدند و همچنین تمام جانداران روی زمین حفظ خواهم كرد. | |
| Gene | FarTPV | 9:11 | من با شما پیمان میبندم که دیگر همهٔ جانداران با هم از توفان هلاک نخواهند شد و بعد از این، دیگر توفانی كه زمین را خراب كند نخواهد بود. | |
| Gene | FarTPV | 9:12 | نشانهٔ پیمانی كه نسل بعد از نسل با شما و همهٔ جانورانی كه با شما باشند میبندم این است: | |
| Gene | FarTPV | 9:13 | رنگینكمان را تا به ابد در ابرها قرار میدهم تا نشانهٔ آن پیمانی باشد كه بین من و جهان بسته شده است. | |
| Gene | FarTPV | 9:15 | پیمان خود را كه بین من و شما و تمامی جانوران میباشد بهیاد خواهم آورد تا توفان دیگر همهٔ جانداران را با هم هلاک نكند. | |
| Gene | FarTPV | 9:16 | رنگینكمان در ابر خواهد بود و من آن را خواهم دید و آن پیمانی را كه بین من و همهٔ جانداران روی زمین بسته شده، به یاد میآورم.» | |
| Gene | FarTPV | 9:17 | خدا به نوح فرمود: «این نشان آن پیمانی است كه با همهٔ جانداران زمین بستهام.» | |
| Gene | FarTPV | 9:18 | سام و حام و یافث پسران نوح بودند كه از كشتی بیرون آمدند. حام پدر كنعانیان است. | |
| Gene | FarTPV | 9:22 | در این موقع، حام دید كه پدرش برهنه است. او رفت و دو برادر دیگر خود را كه بیرون بودند، خبر كرد. | |
| Gene | FarTPV | 9:23 | سام و یافث ردایی را بر دوشهای خود انداختند و عقبعقب رفته پدر خود را با آن پوشاندند. صورت آنها به طرف دیگر بود و بدن برهنهٔ پدر خود را ندیدند. | |
| Gene | FarTPV | 9:27 | خدا یافث را فراوانی دهد و همیشه در چادرهای سام حضور داشته باشد و كنعان بندهٔ او باشد.» | |
Chapter 10
| Gene | FarTPV | 10:1 | اینها فرزندان پسران نوح یعنی فرزندان سام، حام و یافث هستند كه بعد از توفان متولّد شدند: | |
| Gene | FarTPV | 10:5 | از اینها مردمی كه در اطراف دریا در جزیرهها زندگی میكردند، به وجود آمدند. اینها فرزندان یافث هستند كه هر كدام در قبیله و در سرزمین خودشان زندگی میكردند و هر قبیله به زبان مخصوص خودشان صحبت میكردند. | |
| Gene | FarTPV | 10:7 | پسران كوش: سبا، حویله، سبته، رعمه و سبتكا بودند. و پسران رعمه: شبا و ددان بودند. | |
| Gene | FarTPV | 10:9 | او با كمک خداوند تیرانداز ماهری شده بود و به همین جهت است كه مردم میگویند: «خدا تو را در تیراندازی مانند نمرود گرداند.» | |
| Gene | FarTPV | 10:10 | در ابتدا منطقهٔ فرمانروایی او شامل: بابل، ارک، آكاد و تمام اینها در سرزمین شنعار بود. | |
| Gene | FarTPV | 10:18 | اروادیان، صماریان و حماتیان. قبایل مختلف كنعان، از صیدون تا جرار كه نزدیک غزه است و تا سدوم و غموره و ادمه و صبوئیم كه نزدیک لاشع است، پراكنده شدند. | |
| Gene | FarTPV | 10:19 | اروادیان، صماریان و حماتیان. قبایل مختلف كنعان، از صیدون تا جرار كه نزدیک غزه است و تا سدوم و غموره و ادمه و صبوئیم كه نزدیک لاشع است، پراكنده شدند. | |
| Gene | FarTPV | 10:20 | اینها، نسلهای حام بودند كه به صورت قبایل مختلف زندگی میكردند و هر قبیله برای خود زبان مخصوصی داشت. | |
| Gene | FarTPV | 10:25 | عابر دو پسر داشت. اسم یكی فالج بود -زیرا در زمان او بود كه مردم دنیا پراكنده شدند- و اسم دیگری یقطان بود. | |
| Gene | FarTPV | 10:31 | اینها نسلهای سام بودند كه در قبیله و سرزمینهای مختلف زندگی میكردند و هر قبیله با زبان مخصوص خودشان گفتوگو میكردند. | |
Chapter 11
| Gene | FarTPV | 11:2 | وقتیکه از مشرق كوچ میكردند، به دشت همواری در سرزمین شنعار رسیدند و در آنجا ساكن شدند. | |
| Gene | FarTPV | 11:3 | آنها به یكدیگر گفتند: «بیایید خشت بزنیم و آنها را خوب بپزیم.» آنها به جای سنگ، آجر، و به جای گچ، قیر داشتند. | |
| Gene | FarTPV | 11:4 | پس به یكدیگر گفتند: «بیایید شهری برای خود بسازیم و بُرجی بنا كنیم كه سرش به آسمان برسد و به این وسیله نام خود را مشهور بسازیم. مبادا در روی زمین پراكنده شویم.» | |
| Gene | FarTPV | 11:6 | آنگاه فرمود: «حال دیگر تمام این مردم، یكی هستند و زبانشان هم یكی است. این تازه اول كار آنهاست و هیچ كاری نیست كه انجام آن برای آنها غیر ممكن باشد. | |
| Gene | FarTPV | 11:7 | پس پایین برویم و وحدت زبان آنها را از بین ببریم تا زبان یكدیگر را نفهمند.» | |
| Gene | FarTPV | 11:8 | پس خداوند آنها را در سراسر روی زمین پراكنده كرد و آنها نتوانستند آن شهر را بسازند. | |
| Gene | FarTPV | 11:9 | اسم آن شهر را بابل گذاشتند، چونكه خداوند در آنجا وحدت زبان تمام مردم را از بین برد و آنها را در سراسر روی زمین پراكنده كرد. | |
| Gene | FarTPV | 11:10 | اینها فرزندان سام بودند: دو سال بعد از توفان، وقتی كه سام صد ساله بود، پسرش ارفكشاد به دنیا آمد. | |
| Gene | FarTPV | 11:26 | بعد از اینکه تارح هفتاد ساله شد، پسران او اَبرام، ناحور و هاران به دنیا آمدند. | |
| Gene | FarTPV | 11:27 | اینها فرزندان تارح هستند: تارح پدر اَبرام، ناحور و هاران بود و هاران پدر لوط بود. | |
| Gene | FarTPV | 11:29 | اَبرام با سارای ازدواج كرد و ناحور با مِلكَه دختر هاران ازدواج نمود. هاران پدر یسكه هم بود. | |
| Gene | FarTPV | 11:31 | تارح، پسرش اَبرام و نوهاش لوط پسر هاران و عروسش سارای زن اَبرام را برداشت و با آنها از اور كلدانیان به طرف سرزمین كنعان بیرون رفت. آنها رفتند تا به حرّان رسیدند و در آنجا اقامت كردند. | |
Chapter 12
| Gene | FarTPV | 12:1 | خداوند به اَبرام فرمود: «وطن خود، بستگانت و خانهٔ پدری خود را ترک كن و به طرف سرزمینی كه به تو نشان میدهم برو. | |
| Gene | FarTPV | 12:2 | من به تو قومی كثیر خواهم داد و آنان ملّتی بزرگ خواهند شد. من تو را بركت خواهم داد و نام تو مشهور و معروف خواهد شد، لذا تو خودت مایهٔ بركت خواهی بود. | |
| Gene | FarTPV | 12:3 | «به کسانیکه تو را بركت دهند، بركت خواهم داد. امّا به کسانیکه تو را لعنت كنند، لعنت خواهم كرد، و به وسیلهٔ تو همهٔ ملّتها را بركت خواهم داد.» | |
| Gene | FarTPV | 12:4 | همانطور كه خداوند فرموده بود، هنگامی كه اَبرام هفتاد و پنج سال داشت از حرّان خارج شد. لوط هم همراه او بود. | |
| Gene | FarTPV | 12:5 | اَبرام زن خود سارای و لوط-پسر برادرش- و تمام دارایی و غلامانی را كه در حرّان به دست آورده بود، با خود برد و آنها به طرف سرزمین كنعان حركت كردند. وقتی آنها به سرزمین كنعان رسیدند، | |
| Gene | FarTPV | 12:6 | اَبرام در آنجا گشت تا به درخت مقدّس موره در زمین شكیم رسید. (در آن موقع كنعانیان هنوز در آن سرزمین زندگی میكردند.) | |
| Gene | FarTPV | 12:7 | خداوند به اَبرام ظاهر شد و به او فرمود: «این سرزمینی است كه من به نسل تو میدهم.» پس اَبرام در آنجا كه خداوند خود را بر او ظاهر كرده بود، قربانگاهی بنا كرد. | |
| Gene | FarTPV | 12:8 | بعد از آن او حركت کرده به طرف تپّههای شرقی شهر بیتئیل رفت و اردوی خود را بین بیتئیل در مغرب و عای در مشرق بنا كرد. در آنجا نیز قربانگاهی برای خداوند بنا كرد و خداوند را پرستش نمود. | |
| Gene | FarTPV | 12:10 | امّا در كنعان قحطی بسیار شدیدی شده بود. به همین علّت، اَبرام باز هم به طرف جنوب رفت تا به مصر رسید تا برای مدّتی در آنجا زندگی كند. | |
| Gene | FarTPV | 12:11 | وقتی به مرز مصر رسیدند، اَبرام به زن خود سارای گفت: «میدانم كه تو زن زیبایی هستی، | |
| Gene | FarTPV | 12:12 | پس، وقتی مصریان تو را با من ببینند و بفهمند كه تو همسر من هستی، به همین دلیل مرا میكشند و تو را زنده نگاه میدارند. | |
| Gene | FarTPV | 12:13 | پس به آنها بگو كه تو خواهر من هستی تا بهخاطر تو مرا نكشند و با من به خوبی رفتار كنند.» | |
| Gene | FarTPV | 12:15 | بعضی از درباریان سارای را دیده و از زیبایی او به فرعون خبر دادند، پس او را به کاخ فرعون بردند. | |
| Gene | FarTPV | 12:16 | پادشاه به خاطر سارای، با اَبرام بسیار خوب رفتار كرد و به او گلّههای گوسفند و بُز و گاو و الاغ و شتر و غلامان زیادی بخشید. | |
| Gene | FarTPV | 12:17 | امّا به خاطر اینكه فرعون، سارای -زن اَبرام- را گرفته بود، خداوند بلاهایی سخت بر او و بر كسانیكه در دربار او بودند، فرستاد. | |
| Gene | FarTPV | 12:18 | پس فرعون به دنبال اَبرام فرستاد و از او پرسید: «این چه كاری بود كه كردی؟ چرا به من نگفتی كه این زن همسر توست؟ | |
| Gene | FarTPV | 12:19 | چرا گفتی كه او خواهر توست و گذاشتی من او را به همسری خود بگیرم؟ این زن توست، او را بردار و از اینجا برو.» | |
Chapter 13
| Gene | FarTPV | 13:1 | اَبرام با زنش و هرچه داشت به طرف شمال مصر به قسمت جنوبی كنعان رفت و لوط هم همراه او بود. | |
| Gene | FarTPV | 13:2 | اَبرام مرد بسیار ثروتمندی بود. او گوسفندان، بُزها، گاوها و طلا و نقرهٔ فراوان داشت. | |
| Gene | FarTPV | 13:3 | او آنجا را ترک كرد و از جایی به جایی دیگر میرفت تا به بیتئیل رسید. او به محلی بین بیتئیل و عای رسید، یعنی همان جایی كه قبلاً خیمه زده | |
| Gene | FarTPV | 13:6 | لوط و اَبرام هر دو چارپایان بسیار داشتند و چراگاه به اندازهٔ كافی نبود تا هردوی آنها در آنجا زندگی كنند. | |
| Gene | FarTPV | 13:7 | سرانجام بین چوپانان اَبرام و چوپانان لوط اختلافاتی پیدا شد. (در آن موقع كنعانیان و فرزیان هنوز در آنجا زندگی میكردند.) | |
| Gene | FarTPV | 13:8 | پس اَبرام به لوط گفت: «ما با هم فامیل هستیم و چوپانان تو نباید با چوپانان من اختلاف داشته باشند. | |
| Gene | FarTPV | 13:9 | پس بیا از هم جدا شویم. تو هر قسمت از زمین را كه میخواهی انتخاب كن. تو به یک طرف برو و من به طرف دیگر.» | |
| Gene | FarTPV | 13:10 | لوط خوب به اطراف نگاه كرد و دید كه تمام دشت اردن و تمام راه صوغر مانند باغ خداوند و یا مانند زمین مصر، آب فراوان دارد. (این قبل از آن بود كه خداوند شهرهای سدوم و غموره را خراب كند.) | |
| Gene | FarTPV | 13:11 | بنابراین لوط تمام دشت اردن را برای خود انتخاب كرد و به طرف شرق حركت كرد و به این ترتیب این دو نفر از هم جدا شدند. | |
| Gene | FarTPV | 13:12 | اَبرام در سرزمین كنعان ماند و لوط در بین شهرهای دشت اردن تا نزدیک سدوم ساكن شد. | |
| Gene | FarTPV | 13:14 | بعد از اینکه لوط آنجا را ترک كرد، خداوند به اَبرام فرمود: «از همان جایی كه هستی خوب به همهٔ اطراف نگاه كن. | |
| Gene | FarTPV | 13:16 | من نسلهای بسیاری به تو خواهم بخشید به طوری كه كسی نتواند همهٔ آنها را بشمارد. شمارش آنها مثل شمارش غبار زمین خواهد بود. | |
Chapter 14
| Gene | FarTPV | 14:1 | چهار پادشاه یعنی امرافل پادشاه بابل (شینار)، اریوک پادشاه الاسار، كدرلاعمر پادشاه عیلام و تیدال پادشاه گوعیم، | |
| Gene | FarTPV | 14:2 | رفتند تا با پنج پادشاه دیگر یعنی بابرا پادشاه سدوم، بیرشا پادشاه غموره، شیناب پادشاه ادما، شمبر پادشاه زبوئیم و پادشاه بلا یعنی صوغر جنگ كنند. | |
| Gene | FarTPV | 14:3 | این پنج پادشاه با هم متّحد شدند و در دشت سدیم كه اکنون دریای مرده نامیده میشود به هم پیوستند. | |
| Gene | FarTPV | 14:4 | اینها دوازده سال زیر نظر كدرلاعمر بودند، امّا در سال سیزدهم برضد او قیام كردند. | |
| Gene | FarTPV | 14:5 | در سال چهاردهم كدرلاعمر و متّحدان او با لشكریانشان آمدند و رفائیم را در اشتاروتكرنین و زیزین را در هام، ایمیم را در دشت قیریتایم | |
| Gene | FarTPV | 14:6 | و حوریان را در كوههای اَدوم تا الپاران كه نزدیک صحراست تعقیب نموده، شكست دادند. | |
| Gene | FarTPV | 14:7 | سپس برگشتند و به قادش كه عینمشباط میباشد آمدند و تمامی عمالیقیان و اموریان را كه درّهٔ زازون تامار زندگی میكردند، مغلوب نمودند. | |
| Gene | FarTPV | 14:8 | سپس پادشاهان سدوم، غموره، ادما، زبولیم و بلا، لشكریان خود را برای حمله بیرون آورده و در دشت میدیم آمادهٔ جنگ شدند | |
| Gene | FarTPV | 14:9 | تا با پادشاهان عیلام، گوعیم، بابل و الاسار جنگ كنند. چهار پادشاه به ضد پنج پادشاه. | |
| Gene | FarTPV | 14:10 | آن دشت پُر از چاههای قیر بود و وقتی كه پادشاهان سدوم و غموره كوشش میكردند تا از حملهٔ دشمن فرار كنند در چاهها افتادند، ولی سه پادشاه دیگر به كوهها فرار كردند. | |
| Gene | FarTPV | 14:11 | آن چهار پادشاه همه چیز را در سدوم و غموره با تمام خوراكیها برداشتند و رفتند. | |
| Gene | FarTPV | 14:12 | لوط، برادرزادهٔ اَبرام در سدوم زندگی میكرد. بنابراین آنها او را با تمام داراییاش برداشتند و بردند. | |
| Gene | FarTPV | 14:13 | ولی یک نفر كه جان سالم بدر برده بود، آمد و تمام این وقایع را به اَبرام عبرانی اطّلاع داد. او در نزدیكی بلوطستان كه متعلّق به ممری اموریان است، زندگی میكرد. ممری و برادرانش اشكول و عانر هم پیمانهای اَبرام بودند. | |
| Gene | FarTPV | 14:14 | وقتی اَبرام شنید كه برادرزادهاش دستگیر شده است، تمام مردان جنگی خود را كه سیصد و هجده نفر بودند احضار كرد و چهار پادشاه را تا دان تعقیب نمود. | |
| Gene | FarTPV | 14:15 | سپس افراد خود را گروهگروه تقسیم كرد و هنگام شب به دشمن حمله كرده آنها را شكست داد و آنها را تا هوباه كه در شمال دمشق است، فراری داد. | |
| Gene | FarTPV | 14:16 | پس هرچه كه آنها غارت كرده و با خود برده بودند، پس گرفت. او همچنین لوط برادرزادهٔ خود و تمام داراییاش و تمام زنان و زندانیان دیگر را بازگردانید. | |
| Gene | FarTPV | 14:17 | وقتی اَبرام پس از پیروزی بر كدرلاعمر و پادشاهان دیگر باز میگشت، پادشاه سدوم برای استقبال او به دشت شاوه كه دشت پادشاه نیز گفته میشود، رفت. | |
| Gene | FarTPV | 14:18 | ملكیصدق كه پادشاه سالیم و كاهن خدای متعال بود، برای اَبرام نان و شراب آورد و | |
| Gene | FarTPV | 14:19 | برای او دعای خیر كرد و گفت: «خدای متعال كه آسمان و زمین را آفرید اَبرام را بركت دهد. | |
| Gene | FarTPV | 14:20 | سپاس بر خدای متعال كه تو را بر دشمنانت پیروز گردانید.» اَبرام ده یک آنچه از غنیمت باز آورده بود به ملكیصدق داد. | |
| Gene | FarTPV | 14:21 | پادشاه سدوم به اَبرام گفت: «اموال غنیمتی مال خودت: ولی افرادم را به من برگردان.» | |
| Gene | FarTPV | 14:22 | اَبرام جواب داد: «من چشم به درگاه خداوند خدای متعال دوختهام كه آسمان و زمین را آفرید | |
| Gene | FarTPV | 14:23 | که چیزی از اموال تو حتّی یک نخ یا یک بند كفش هم نگاه نخواهم داشت تا نگویی كه من اَبرام را ثروتمند كردم. | |
Chapter 15
| Gene | FarTPV | 15:1 | بعد از این اَبرام رؤیایی دید و صدای خداوند را شنید كه به او میگوید: «اَبرام، نترس، من تو را از خطر حفظ خواهم كرد و به تو پاداش بزرگی خواهم داد.» | |
| Gene | FarTPV | 15:2 | اَبرام جواب داد: «ای خداوند، خدای من، چه پاداشی به من خواهی داد، در حالی كه من فرزندی ندارم؟ تنها وارث من این الیعزر دمشقی است. | |
| Gene | FarTPV | 15:4 | پس او شنید كه خداوند دوباره به او میگوید: «این غلام تو الیعزر وارث تو نخواهد بود. پسر تو وارث تو خواهد بود.» | |
| Gene | FarTPV | 15:5 | خداوند او را بیرون برد و فرمود: «به آسمان نگاه كن و بكوش ستارهها را بشماری. فرزندان تو به همین اندازه زیاد خواهند شد.» | |
| Gene | FarTPV | 15:6 | اَبرام به خداوند اعتماد كرد و بهخاطر این، خداوند از او خشنود شد و او را قبول كرد. | |
| Gene | FarTPV | 15:7 | سپس خداوند به او فرمود: «من خداوندی هستم كه تو را از اور كلدانیان بیرون آوردم تا این سرزمین را به تو بدهم كه مال خودت باشد.» | |
| Gene | FarTPV | 15:8 | امّا اَبرام از خداوند پرسید: «ای خداوند متعال، چگونه بدانم كه این زمین مال خود من خواهد بود؟» | |
| Gene | FarTPV | 15:9 | خداوند در جواب فرمود: «یک گوساله و یک بُز و یک قوچ كه هرکدام سه ساله باشد و یک قمری و یک كبوتر برای من بیاور.» | |
| Gene | FarTPV | 15:10 | اَبرام این حیوانات را برای خدا آورد، آنها را از وسط دو تکه كرد و هر تکه را نزد تكهٔ دیگر گذاشت. امّا پرندگان را پاره نكرد. | |
| Gene | FarTPV | 15:12 | وقتی خورشید غروب میكرد، اَبرام به خواب سنگینی رفت. ترس و وحشت اَبرام را فراگرفت. | |
| Gene | FarTPV | 15:13 | خداوند به او فرمود: «نسل تو در سرزمین بیگانه، غریب خواهند بود. آنها به غلامی دیگران درمیآیند و مدّت چهارصد سال بر ایشان ظلم خواهد شد. | |
| Gene | FarTPV | 15:14 | امّا من ملّتی كه آنها را به غلامی خواهد گرفت، مجازات خواهم كرد. وقتی كه آنها سرزمین بیگانه را ترک كنند، ثروت فراوانی با خود خواهند برد. | |
| Gene | FarTPV | 15:15 | تو خودت كاملاً پیر میشوی و با آرامی به نزد اجداد خود خواهی رفت و دفن خواهی شد. | |
| Gene | FarTPV | 15:16 | چهار نسل طول خواهد كشید تا فرزندان تو به اینجا بازگردند. زیرا من اموریان را بیرون نخواهم كرد تا در شرارت خود به اندازهای برسند كه مجازات خود را ببینند.» | |
| Gene | FarTPV | 15:17 | وقتی خورشید غروب كرد و هوا تاریک شد، ناگهان یک ظرف آتش و یک مشعل آتش ظاهر شد و از میان تکههای حیوانات عبور كرد. | |
| Gene | FarTPV | 15:18 | سپس خداوند در آنجا با اَبرام پیمانی بست. او فرمود: «من قول میدهم كه تمام این سرزمین، از مصر تا رودخانهٔ فرات را، | |
Chapter 16
| Gene | FarTPV | 16:2 | سارای به اَبرام گفت: «خداوند مرا از بچّهدار شدن محروم كرده است. چرا تو با كنیز من هاجر همخواب نمیشوی؟ شاید او فرزندی برای من به دنیا بیاورد.» اَبرام با آنچه سارای گفت موافقت كرد. | |
| Gene | FarTPV | 16:3 | بنابراین سارای هاجر را به عنوان زن صیغه به اَبرام داد. (این واقعه پس از اینكه اَبرام ده سال در كنعان زندگی كرده بود، اتّفاق افتاد.) | |
| Gene | FarTPV | 16:4 | اَبرام با هاجر همخواب شد و او حامله گردید. هاجر وقتی فهمید كه حامله است، مغرور شد و سارای را كوچک شمرد. | |
| Gene | FarTPV | 16:5 | پس سارای به اَبرام گفت: «این تقصیر توست كه هاجر به من بیاعتنایی میكند. من خودم او را به تو دادم، ولی او از وقتی كه فهمید حامله شده است، به من بیاعتنایی میكند. خداوند قضاوت كند كه تقصیر با كدامیک از ماست. تقصیر من یا تو؟» | |
| Gene | FarTPV | 16:6 | اَبرام در جواب گفت: «بسیار خوب او كنیز توست و زیر نظر تو میباشد. هر كاری كه میخواهی با او بكن.» پس سارای، آنقدر هاجر را اذیّت نمود تا او از آنجا فرار كرد. | |
| Gene | FarTPV | 16:8 | فرشته گفت: «هاجر، كنیز سارای، از كجا میآیی و به كجا میروی؟» هاجر گفت: «من از دست بانویم فرار كردهام.» | |
| Gene | FarTPV | 16:10 | سپس فرشته گفت: «من نسل تو را آنقدر زیاد میكنم كه هیچكس نتواند آن را بشمارد. | |
| Gene | FarTPV | 16:11 | تو پسری به دنیا میآوری و اسم او را اسماعیل میگذاری زیرا خداوند گریهٔ تو را شنیده است كه به تو ظلم شده است. | |
| Gene | FarTPV | 16:12 | امّا پسر تو مثل گورخر زندگی خواهد كرد. او مخالف همه خواهد بود و همه مخالف او خواهند بود. او جدا از همهٔ برادرانش زندگی خواهد كرد.» | |
| Gene | FarTPV | 16:13 | هاجر از خودش پرسید: «آیا من حقیقتاً خدا را دیدهام و هنوز زنده ماندهام؟» بنابراین او نام خداوند را كه با او صحبت كرده بود «خدای بینا» گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 16:14 | به این سبب است که مردم چاهی را كه در بین قادش و یارد واقع است «چاه خدای زنده و بینا» نامیدهاند. | |
Chapter 17
| Gene | FarTPV | 17:1 | وقتی اَبرام نود و نه ساله بود، خداوند بر او ظاهر شد و فرمود: «من خدای قادر مطلق هستم. از من اطاعت كن و همیشه آنچه را كه درست است انجام بده. | |
| Gene | FarTPV | 17:4 | «من این پیمان را با تو میبندم: من به تو قول میدهم كه تو پدر قومهای زیادی خواهی شد. | |
| Gene | FarTPV | 17:5 | اسم تو بعد از این 'اَبرام' نخواهد بود بلكه 'ابراهیم'، زیرا من تو را پدر قومهایی بسیار خواهم نمود. | |
| Gene | FarTPV | 17:6 | من به تو فرزندان بسیار میدهم و بعضی از آنها پادشاه خواهند شد. نسل تو زیاد خواهد شد و هریک از آنها برای خود قومی خواهند گردید. | |
| Gene | FarTPV | 17:7 | «من پیمان خود را با تو و فرزندان تو در نسلهای آینده به صورت یک پیمان ابدی حفظ خواهم كرد. من خدای تو و خدای فرزندان تو خواهم بود. | |
| Gene | FarTPV | 17:8 | من این زمین را كه اكنون در آن بیگانه هستی به تو و به فرزندان تو خواهم داد. تمام سرزمین کنعان برای همیشه متعلّق به نسل تو خواهد شد و من خدای ایشان خواهم بود.» | |
| Gene | FarTPV | 17:9 | خداوند به ابراهیم فرمود: «تو هم باید قول بدهی كه هم تو، و هم فرزندان تو در نسلهای آینده، این پیمان را حفظ كنید. | |
| Gene | FarTPV | 17:12 | این امر شامل غلامانی كه در خانهٔ تو متولّد میشوند و یا غلامانی كه از بیگانگان میخری نیز هست. این علامت نشان خواهد داد كه بین من و تو پیمانی وجود دارد. | |
| Gene | FarTPV | 17:13 | همه باید ختنه شوند و این یک نشانهٔ جسمانی است كه نشان میدهد پیمان من با شما پیمان جاودانی است. | |
| Gene | FarTPV | 17:14 | هر فرزند ذكوری كه ختنه نشود دیگر عضو قوم من نخواهد بود، زیرا او پیمان مرا نگاه نداشته است.» | |
| Gene | FarTPV | 17:15 | خدا به ابراهیم فرمود: «بعد از این نباید زن خود را 'سارای' صدا كنی از این به بعد اسم او 'سارا' خواهد بود. | |
| Gene | FarTPV | 17:16 | من او را بركت میدهم و به وسیلهٔ او پسری به تو خواهم داد. من او را بركت خواهم داد و او مادر قومهای بسیار خواهد شد و در میان فرزندان او بعضی به پادشاهی خواهند رسید.» | |
| Gene | FarTPV | 17:17 | ابراهیم به روی زمین افتاد و صورت خود را بر زمین گذاشت. ولی شروع كرد به خندیدن و با خود فكر كرد كه آیا مردی كه صد سال عمر دارد، میتواند بچّهدار شود؟ آیا سارا میتواند در نود سالگی بچّهدار شود؟ | |
| Gene | FarTPV | 17:19 | خدا فرمود: «نه، زن تو سارا پسری برای تو خواهد زایید. اسم او را اسحاق خواهی گذاشت. من پیمان خود را با او برای همیشه حفظ خواهم كرد. این یک پیمان جاودانی است. | |
| Gene | FarTPV | 17:20 | من شنیدم كه تو دربارهٔ اسماعیل درخواست نمودی، بنابراین من او را بركت میدهم و به او فرزندان بسیار و نسلهای زیاد خواهم داد. او پدر دوازده امیر خواهد بود. من ملّت بزرگی از نسل او به وجود خواهم آورد. | |
| Gene | FarTPV | 17:21 | امّا پیمان خود را با پسر تو اسحاق حفظ خواهم كرد. او سال دیگر در همین وقت توسط سارا به دنیا خواهد آمد.» | |
| Gene | FarTPV | 17:23 | ابراهیم فرمان خدا را اطاعت كرد و در همان روز خودش و پسرش اسماعیل و تمام افراد ذكوری را كه در خانهاش بودند، ختنه كرد. او همچنین تمام غلامانی را كه در خانهٔ او به دنیا آمده بودند و یا خریده بود، ختنه كرد. | |
Chapter 18
| Gene | FarTPV | 18:1 | خداوند در محل درختان مقدّسممری به ابراهیم ظاهر شد. ابراهیم در موقع گرمای روز در مقابل چادر خودش نشسته بود. | |
| Gene | FarTPV | 18:2 | وقتی سر خود را بلند كرد، دید كه سه مرد در جلوی او ایستادهاند. همین كه آنان را دید برخاست. به طرف آنها دوید تا از ایشان استقبال كند. ابراهیم در مقابل آنها تعظیم و سجده كرد. | |
| Gene | FarTPV | 18:3 | سپس به آنها گفت: «ای آقایان، من در خدمت شما هستم، قبل از اینكه از اینجا بروید در منزل من توقّف كنید. | |
| Gene | FarTPV | 18:4 | اجازه بدهید آب بیاورم تا پاهایتان را بشویید. شما میتوانید در زیر این درخت استراحت كنید. | |
| Gene | FarTPV | 18:5 | من برای شما كمی غذا میآورم تا بخورید و برای بقیّهٔ سفر خود قوّت بگیرید. شما با آمدن به منزل من بر من منّت بگذارید. پس اجازه بدهید تا در خدمت شما باشم.» آنها جواب دادند «بسیار خوب، ما قبول میكنیم.» | |
| Gene | FarTPV | 18:6 | ابراهیم با عجله داخل چادر رفت و به سارا گفت: «زودباش، یک پیمانه از بهترین آردهایت را بردار و مقداری نان بپز.» | |
| Gene | FarTPV | 18:7 | سپس به طرف گلّه دوید و یک گوسالهٔ لطیف و چاق گرفت و به نوكر خود داد تا فوراً آن را بپزد. | |
| Gene | FarTPV | 18:8 | او مقداری ماست و شیر با گوشت گوسالهای كه پخته بود، آورد و جلوی آن مردان گذاشت و همانجا زیر درخت شخصاً از آنها پذیرایی كرد. آنها از آن غذا خوردند. | |
| Gene | FarTPV | 18:9 | سپس از ابراهیم پرسیدند: «زن تو سارا كجاست؟» ابراهیم جواب داد كه داخل چادر است. | |
| Gene | FarTPV | 18:10 | یكی از آنان گفت: «نه ماه دیگر برمیگردم. در آن وقت زن تو سارا صاحب پسری خواهد بود.» سارا، نزدیک در چادر، پشت او ایستاده بود و گوش میداد. | |
| Gene | FarTPV | 18:12 | سارا به خودش خندید و گفت: «اکنون كه من پیر و فرسوده شدهام، آیا میتوانم از رابطهٔ جنسی لذّت ببرم؟ در حالی كه شوهرم نیز پیر و فرسوده است؟» | |
| Gene | FarTPV | 18:13 | پس خداوند از ابراهیم پرسید: «چرا سارا خندید و گفت 'آیا حقیقتاً من میتوانم بچّهدار شوم درحالیکه خیلی پیر هستم؟' | |
| Gene | FarTPV | 18:14 | آیا چیزی هست كه برای خداوند مشكل باشد؟ همانطور كه گفتم نه ماه دیگر خواهم آمد و سارا دارای پسری خواهد بود.» | |
| Gene | FarTPV | 18:16 | آن مردان آنجا را ترک نموده و به طرف سدوم حركت كردند. ابراهیم آنان را بدرقه كرد. | |
| Gene | FarTPV | 18:18 | نسل او یک قوم بزرگ و قوی خواهد شد و به وسیلهٔ او من همهٔ ملّتها را بركت خواهم داد. | |
| Gene | FarTPV | 18:19 | من او را انتخاب كردهام تا به پسرانش و به نسل خود یاد بدهد كه از من اطاعت كنند تا هرچه را كه نیكو و درست است، انجام دهند. اگر آنها این را انجام دهند، من هرچه را به ابراهیم وعده دادهام، انجام خواهم داد.» | |
| Gene | FarTPV | 18:20 | پس خداوند به ابراهیم فرمود: «اتّهام شدیدی علیه سدوم و غموره وجود دارد و گناهان آنها بسیار زیاد شده است. | |
| Gene | FarTPV | 18:22 | سپس آن دو مرد آنجا را ترک كردند و به طرف سدوم رفتند ولی خداوند، نزد ابراهیم ماند. | |
| Gene | FarTPV | 18:23 | پس ابراهیم به حضور خداوند رفت و پرسید: «آیا تو واقعاً میخواهی بیگناهان را با گناهكاران از بین ببری؟ | |
| Gene | FarTPV | 18:24 | اگر پنجاه نفر بیگناه در آن شهر باشد آیا تو همهٔ شهر را نابود میكنی؟ آیا به خاطر آن پنجاه نفر از نابود كردن آن شهر صرفنظر نمیكنی؟ | |
| Gene | FarTPV | 18:25 | بدون شک تو بیگناهان را با گناهكاران نمیكشی. این ممكن نیست. تو نمیتوانی چنین كاری كنی. اگر بكنی بیگناهان با گناهكاران مجازات خواهند شد. این غیرممكن است. داور همهٔ زمین باید با انصاف رفتار كند.» | |
| Gene | FarTPV | 18:26 | خداوند جواب داد: «اگر من پنجاه نفر بیگناه در شهر سدوم پیدا كنم، از تقصیر تمام شهر صرفنظر میكنم.» | |
| Gene | FarTPV | 18:27 | ابراهیم دوباره گفت: «لطفاً از اینکه جسارت میكنم و به صحبت خود با خداوند ادامه میدهم، مرا ببخش. من فقط یک انسان هستم و حق ندارم چیزی بگویم. | |
| Gene | FarTPV | 18:28 | امّا شاید در آنجا به جای پنجاه نفر فقط چهل و پنج نفر بیگناه وجود داشته باشد. آیا بهخاطر اینکه پنج نفر كمتر است تو شهر را نابود میكنی؟» خداوند جواب داد: «من اگر چهل و پنج نفر بیگناه در آن شهر پیدا كنم شهر را نابود نخواهم كرد.» | |
| Gene | FarTPV | 18:29 | ابراهیم دوباره گفت: «شاید در آنجا فقط چهل نفر باشند؟» خداوند جواب داد: «اگر چهل نفر هم پیدا كنم آن را نابود نخواهم كرد.» | |
| Gene | FarTPV | 18:30 | ابراهیم گفت: «ای خداوند امیدوارم اگر باز هم چیزی میگویم خشمگین نشوی. اگر در آنجا فقط سی نفر بیگناه باشند چه میشود؟» او جواب داد: «اگر سی نفر هم وجود داشته باشند آنجا را نابود نمیكنم.» | |
| Gene | FarTPV | 18:31 | ابراهیم گفت: «ای خداوند لطفاً جسارت مرا ببخش كه من به سخنان خود ادامه میدهم. فرض كنیم فقط بیست نفر باشند؟» او فرمود: «من اگر بیست نفر هم پیدا كنم شهر را خراب نمیكنم.» | |
| Gene | FarTPV | 18:32 | ابراهیم گفت: «خداوندا لطفاً خشمگین نشو، من فقط یکبار دیگر صحبت میكنم. اگر فقط ده نفر پیدا شود چه میكنی؟» او فرمود: «اگر من در آنجا ده نفر هم پیدا كنم آنجا را نابود نمیكنم.» | |
Chapter 19
| Gene | FarTPV | 19:1 | در غروب آن روز وقتی آن دو فرشته وارد سدوم شدند، لوط بر دروازهٔ شهر نشسته بود. همین كه آنها را دید برخاست و به طرف آنها رفت تا از ایشان استقبال كند. او در مقابل آنان تعظیم كرد و گفت: | |
| Gene | FarTPV | 19:2 | «ای آقایان، من در خدمت شما هستم. لطفاً به خانهٔ من بیایید. شما میتوانید پاهای خود را بشویید و شب را بگذرانید. صبح زود بلند شوید و به راه خود بروید.» امّا آنها جواب دادند: «نه، ما شب را اینجا، در میدان شهر میگذرانیم.» | |
| Gene | FarTPV | 19:3 | لوط به خواهش خود ادامه داد تا سرانجام آنها به خانهٔ او رفتند. پس برای مهمانان مقداری نان پخت و غذای خوبی تدارک دید. وقتی غذا حاضر شد، آنها خوردند. | |
| Gene | FarTPV | 19:4 | قبل از اینكه مهمانان بخوابند، مردهای سدوم خانه را محاصره كردند. تمام مردهای شهر پیر و جوان در آنجا جمع شده بودند. | |
| Gene | FarTPV | 19:5 | آنها لوط را صدا میكردند كه بیرون بیاید و میپرسیدند: «آن مردانی كه آمدهاند تا امشب در خانهٔ تو بمانند، كجا هستند؟ آنها را بیرون بیاور.» آنها میخواستند با این مردان رابطهٔ جنسی داشته باشند. | |
| Gene | FarTPV | 19:8 | ببینید، من دو دختر دارم كه هنوز باكره هستند. بگذارید آنها را نزد شما بیاورم و هرچه میخواهید با آنان انجام دهید ولی با این مردان كاری نداشته باشید. ایشان در خانهٔ من مهمان هستند و من باید از آنها مراقبت كنم.» | |
| Gene | FarTPV | 19:9 | امّا آنها گفتند: «از سر راه ما كنار برو، ای اجنبی! تو كیستی كه به ما بگویی باید چهكار بكنیم؟ از سر راه ما كنار برو، وگرنه با تو از آنها بدتر میكنیم.» آنها بر لوط هجوم بردند و میخواستند در را بشكنند. | |
| Gene | FarTPV | 19:10 | امّا آن دو مرد كه داخل خانه بودند بیرون آمدند و لوط را به داخل خانه كشیدند و در را بستند. | |
| Gene | FarTPV | 19:11 | سپس تمام كسانی را كه بیرون در جمع شده بودند به كوری مبتلا كردند. پس آنها نمیتوانستند در را پیدا كنند. | |
| Gene | FarTPV | 19:12 | آن دو مرد به لوط گفتند: «اگر تو كسی را در اینجا داری، یعنی پسر، دختر، داماد و هر قوم و خویشی كه در این شهر زندگی میكنند، آنها را از اینجا بیرون ببر، | |
| Gene | FarTPV | 19:13 | زیرا ما میخواهیم اینجا را نابود كنیم. خداوند شكایتهای شدیدی را كه علیه مردم این شهر میشود، شنیده است و ما را فرستاده است تا سدوم را نابود كنیم.» | |
| Gene | FarTPV | 19:14 | پس لوط به نزد دامادهای خود رفت و به ایشان گفت: «عجله كنید، از اینجا خارج شوید، خداوند میخواهد این مكان را نابود كند.» امّا آنها خیال كردند كه لوط شوخی میكند. | |
| Gene | FarTPV | 19:15 | سپیدهدم فرشتهها به لوط گفتند كه عجله كند. آنها گفتند: «زن و دو دختر خود را بردار و بیرون برو تا وقتی این شهر نابود میشود، تو زندگی خود را از دست ندهی.» | |
| Gene | FarTPV | 19:16 | لوط دو دل بود ولی خداوند بر او رحمت كرده بود. پس آن مردان دست او و زنش و دو دخترش را گرفتند و از شهر بیرون كردند. | |
| Gene | FarTPV | 19:17 | یكی از فرشتهها گفت: «بهخاطر حفظ جان خودتان فرار كنید و پشت سر خود را نگاه نكنید و در دشت نایستید بلكه به كوهها فرار كنید تا هلاک نشوید.» | |
| Gene | FarTPV | 19:19 | شما به من لطف بزرگی كردهاید و زندگی مرا نجات دادهاید، امّا آن كوهها خیلی دور است و من نمیتوانم خود را به آنجا برسانم و قبل از اینكه به آنجا برسم هلاک میشوم. | |
| Gene | FarTPV | 19:20 | آن شهر كوچک را میبینید؟ آن خیلی نزدیک است. اجازه بدهید به آنجا بروم. همانطور كه میبینید آنجا خیلی كوچک است و من نجات خواهم یافت.» | |
| Gene | FarTPV | 19:22 | عجله كن، تند برو، من قبل از اینكه تو به آن شهر برسی كاری نمیتوانم بكنم.» چونكه لوط گفت آن شهر كوچک است، آن شهر صوغر نامیده شد. | |
| Gene | FarTPV | 19:25 | خداوند سدوم و غموره و تمام دشتهای آن را با مردم و هر گیاهی كه در آنجا روییده میشد، ویران كرد. | |
| Gene | FarTPV | 19:27 | صبح روز بعد ابراهیم بلند شد و با شتاب به جایی كه در مقابل خداوند ایستاده بود، رفت. | |
| Gene | FarTPV | 19:28 | او به طرف سدوم و غموره و دشتهای آن نگاه كرد و دید كه از آن قسمت دودی مانند دود كورهٔ بزرگ به هوا بلند میشود. | |
| Gene | FarTPV | 19:29 | امّا وقتی كه خداوند شهرهای آن دشتی را كه لوط در آنها زندگی میكرد ویران نمود، ابراهیم را بهخاطر داشت و لوط را از آن بلا نجات داد. | |
| Gene | FarTPV | 19:30 | لوط چون ترسید در صوغر زندگی كند، با دو دختر خود به طرف كوه رفت و در یک غار زندگی كردند. | |
| Gene | FarTPV | 19:31 | دختر بزرگتر به خواهرش گفت: «پدر ما پیر شده و مرد دیگری در تمام دنیا نیست كه با ما ازدواج كند تا بچّهدار شویم. | |
| Gene | FarTPV | 19:33 | آن شب آنها آنقدر به او شراب دادند تا مست شد. سپس دختر بزرگتر با او همخواب شد. امّا لوط آنقدر مست بود كه نفهمید چه اتّفاقی افتاده است. | |
| Gene | FarTPV | 19:34 | روز بعد دختر بزرگتر به خواهرش گفت: «من دیشب با پدرم همخواب شدم. بیا امشب هم او را مست كنیم و تو با او همآغوش شو، به این ترتیب هریک از ما از پدرمان صاحب بچّه میشویم.» | |
| Gene | FarTPV | 19:35 | پس آن شب هم او را مست كردند و دختر كوچکتر با او خوابید. باز هم او آنقدر مست بود كه چیزی نفهمید. | |
| Gene | FarTPV | 19:37 | دختر بزرگ پسری زایید و اسم او را موآب گذاشت. این پسر جدّ موآبیان امروز است. | |
Chapter 20
| Gene | FarTPV | 20:1 | ابراهیم از ممری كوچ كرد و به جنوب كنعان رفت و در محلی بین قادش و شور ساكن شد. مدّتی بعد، وقتیکه در جرار ساكن بودند، | |
| Gene | FarTPV | 20:2 | او دربارهٔ زن خود سارا، گفت: «او خواهر من است.» بنابراین ابیملک سلطان جرار فرستاد تا سارا را برای او بیاورند. | |
| Gene | FarTPV | 20:3 | یک شب خدا در رؤیا به ابیملک ظاهر شد و فرمود: «تو خواهی مرد، زیرا این زنی كه گرفتهای شوهر دارد.» | |
| Gene | FarTPV | 20:4 | ابیملک هنوز با سارا همخواب نشده بود. پس گفت: «ای خداوند، من بیگناهم آیا من و مردمانم را نابود میكنی؟ | |
| Gene | FarTPV | 20:5 | ابراهیم خودش گفت كه این زن خواهر اوست و آن زن هم همین را گفت. من این كار را از روی سادگی كردهام و گناهی مرتكب نشدهام.» | |
| Gene | FarTPV | 20:6 | خدا در رؤیا به او جواب داد: «بله، من میدانم كه تو از روی صداقت و سادگی اینكار را كردهای و به همین دلیل تو را از گناه حفظ كردم و نگذاشتم به او نزدیک شوی. | |
| Gene | FarTPV | 20:7 | امّا اکنون، این زن را به نزد شوهرش بفرست. او یک نبی است، برای تو دعا خواهد كرد و تو نخواهی مرد. امّا اگر تو زن را پس ندهی، تو و تمام مردمانت هلاک خواهید شد.» | |
| Gene | FarTPV | 20:8 | صبح روز بعد ابیملک تمام درباریان را صدا كرد و برای آنها تعریف كرد كه چه اتّفاقی افتاده است. همهٔ آنها ترسیدند. | |
| Gene | FarTPV | 20:9 | پس ابیملک ابراهیم را صدا كرد و از او پرسید: «این چهكاری بود كه با ما كردی؟ من به تو چه بدی كردهام كه تو این بلا را بر سر من و سرزمین من آوردی؟ هیچكس چنین كاری كه تو با من كردی، نمیكرد. | |
| Gene | FarTPV | 20:11 | ابراهیم جواب داد: «من فكر كردم در اینجا كسی از خدا نمیترسد و مرا خواهند كشت تا زن مرا بگیرند. | |
| Gene | FarTPV | 20:12 | در حقیقت او خواهر من هم هست. او دختر پدر من است ولی دختر مادرم نیست و من با او ازدواج كردهام. | |
| Gene | FarTPV | 20:13 | پس وقتی خدا مرا از خانهٔ پدریام به سرزمین بیگانه فرستاد، من به زنم گفتم: 'تو میتوانی لطف خود را به من اینطور نشان بدهی كه به همه بگویی او برادر من است.'» | |
| Gene | FarTPV | 20:14 | بعد از این ابیملک سارا را به ابراهیم پس داد و علاوهبر آن گوسفندان و گاوان و بُزها و غلامان بسیاری به او بخشید. | |
| Gene | FarTPV | 20:15 | همچنین به ابراهیم گفت: «تمام این سرزمین مال من است. در هرجای آن كه میخواهی اقامت كن.» | |
| Gene | FarTPV | 20:16 | او به سارا گفت: «من به نشانهٔ اینكه تو بیگناه هستی، هزار تکهٔ نقره به برادرت میدهم تا همه بدانند كه تو هیچكار خلافی نكردهای.» | |
| Gene | FarTPV | 20:17 | به خاطر آنچه برای سارا، زن ابراهیم اتّفاق افتاده بود، خداوند تمام زنان اهل خانهٔ ابیملک را نازا كرده بود. بنابراین ابراهیم برای ابیملک دعا كرد و خدا، او را شفا بخشید. همچنین خدا، زن ابیملک و كنیزان او را شفا داد و آنها توانستند صاحب فرزندان شوند. | |
Chapter 21
| Gene | FarTPV | 21:2 | و در وقتی كه ابراهیم پیر بود، سارا حامله شد و پسری برای او زایید. این پسر در همان وقتی كه خدا فرموده بود به دنیا آمد. | |
| Gene | FarTPV | 21:4 | وقتی اسحاق هشت روزه شد، ابراهیم همانطور كه خدا به او دستور داده بود، او را ختنه كرد. | |
| Gene | FarTPV | 21:6 | سارا گفت: «خدا برای من شادی و خنده آورده است و هركه این را بشنود با من خواهد خندید.» | |
| Gene | FarTPV | 21:7 | سپس اضافه كرد: «چه كسی میتوانست به ابراهیم بگوید كه سارا بچّه شیر خواهد داد؟ چون من در موقع پیری او پسری برایش زاییدهام.» | |
| Gene | FarTPV | 21:8 | بچّه بزرگ شد و در روزی كه او را از شیر گرفتند، ابراهیم مهمانی بزرگی ترتیب داد. | |
| Gene | FarTPV | 21:9 | یک روز اسماعیل- همان پسری كه هاجر مصری برای ابراهیم زاییده بود- با اسحاق پسر سارای بازی میكرد. | |
| Gene | FarTPV | 21:10 | سارا آنها را دید و به ابراهیم گفت: «این كنیز و پسرش را بیرون كن. پسر این زن نباید از ارث تو كه فقط باید به اسحاق برسد هیچ سهمی ببرد.» | |
| Gene | FarTPV | 21:12 | امّا خدا به ابراهیم فرمود: «دربارهٔ پسر و كنیزت هاجر نگران نباش. هرچه سارا به تو میگوید انجام بده. زیرا نسلی كه من به تو وعده دادهام از طریق اسحاق خواهد بود. | |
| Gene | FarTPV | 21:13 | من به پسر كنیز تو هاجر هم فرزندان زیادی خواهم داد. از او هم ملّت بزرگ به وجود خواهد آمد چون او هم پسر توست.» | |
| Gene | FarTPV | 21:14 | روز بعد، صبح زود ابراهیم مقداری غذا و یک مشک آب بر پشت هاجر گذاشت و او را با پسر بیرون كرد و هاجر آنجا را ترک كرد و رفت. او در بیابانهای بئرشبع میگشت. | |
| Gene | FarTPV | 21:16 | و خودش به اندازهٔ صد متر از آنجا دور شد. به خودش میگفت، «من طاقت ندارم مردن پسرم را ببینم» و همانطور كه آنجا نشسته بود، شروع كرد به گریهكردن. | |
| Gene | FarTPV | 21:17 | خدا، صدای گریهٔ پسر را شنید. فرشتهٔ خدا از آسمان با هاجر صحبت كرد و گفت: «ای هاجر، چرا پریشانی؟ نترس. خدا گریهٔ پسر را شنیده است. | |
| Gene | FarTPV | 21:18 | بلند شو، برو پسر را بردار و آرام كن. من از نسل او ملّتی بزرگ به وجود میآورم.» | |
| Gene | FarTPV | 21:19 | خدا چشمهای او را باز كرد و او در آنجا چاهی دید. رفت و مشک را پُر از آب كرد و مقداری آب به پسر داد. | |
| Gene | FarTPV | 21:20 | خدا با آن پسر بود و او بزرگ میشد. او در صحرای «فاران» زندگی میكرد و شكارچی ماهری شد. | |
| Gene | FarTPV | 21:22 | در آن زمان ابیملک، با «فیكول» فرماندهٔ سپاهیان خود، نزد ابراهیم رفت و به او گفت: «در هر كاری كه میكنی خدا با توست. | |
| Gene | FarTPV | 21:23 | بنابراین اینجا در حضور خدا قول بده كه من یا فرزندان من و یا نسل مرا فریب ندهی. من نسبت به تو وفادار بودهام، پس تو هم نسبت به من و این سرزمین كه تو در آن زندگی میكنی وفادار باش.» | |
| Gene | FarTPV | 21:26 | ابیملک گفت: «من نمیدانم چه كسی اینكار را كرده است. تو هم چیزی در این باره به من نگفتی. این اولین باری است كه من این را میشنوم.» | |
| Gene | FarTPV | 21:27 | پس از آن، ابراهیم تعدادی گاو و گوسفند به ابیملک داد و هردوی آنها با هم پیمان بستند. | |
| Gene | FarTPV | 21:30 | ابراهیم جواب داد: «این هفت برّه را از من قبول كن. با اینكار تو اعتراف میكنی كه من همان كسی هستم كه این چاه را كندهام.» | |
| Gene | FarTPV | 21:31 | بهخاطر همین آنجا «بئرشبع» نامیده شد، زیرا در آنجا بود كه آن دو با هم پیمان بستند. | |
| Gene | FarTPV | 21:32 | بعد از اینکه آنها در بئرشبع با هم پیمان بستند، ابیملک و فیكول به فلسطین برگشتند. | |
Chapter 22
| Gene | FarTPV | 22:1 | مدّتی بعد خدا ابراهیم را امتحان كرد و به او فرمود: «ابراهیم» ابراهیم جواب داد: «بله ای خداوند.» | |
| Gene | FarTPV | 22:2 | خدا فرمود: «پسر عزیزت اسحاق را كه خیلی دوست میداری، بردار و به سرزمین موریا برو. آنجا او را بر روی كوهی كه به تو نشان خواهم داد برای من قربانی كن.» | |
| Gene | FarTPV | 22:3 | روز بعد، ابراهیم صبح زود بلند شد. مقداری هیزم برای قربانی شكست و آنها را بر روی الاغ گذاشت. اسحاق و دو نفر از نوكران خود را برداشت و به طرف جاییکه خدا فرموده بود به راه افتاد. | |
| Gene | FarTPV | 22:5 | به نوكران خود گفت: «اینجا پیش الاغ بمانید. من و پسرم به آنجا میرویم تا عبادت كنیم. بعداً پیش شما برمیگردیم.» | |
| Gene | FarTPV | 22:6 | ابراهیم هیزمها را بر دوش اسحاق گذاشت و خودش كارد و آتش برای روشن كردن هیزم برداشت و برای گذراندن قربانی با هم به راه افتادند. | |
| Gene | FarTPV | 22:7 | اسحاق گفت: «پدر»، ابراهیم جواب داد: «بله پسرم؟» اسحاق پرسید: «میبینم كه تو آتش و هیزم داری، پس برّه برای قربانی كجاست؟» | |
| Gene | FarTPV | 22:9 | وقتی آنها به جایی رسیدند كه خداوند فرموده بود، ابراهیم یک قربانگاه درست كرد و هیزمها را روی آن گذاشت. پسر خود را بست و او را روی قربانگاه، روی هیزمها قرار داد. | |
| Gene | FarTPV | 22:11 | امّا فرشتهٔ خداوند، از آسمان او را صدا كرد و گفت: «ابراهیم، ابراهیم» او جواب داد: «بلی، ای خداوند.» | |
| Gene | FarTPV | 22:12 | فرشته گفت «به پسر خود صدمه نزن و هیچكاری با او نكن. من حالا فهمیدم كه تو از خدا اطاعت میكنی و به او احترام میگذاری. زیرا تو پسر عزیز خود را از او مضایقه نكردی.» | |
| Gene | FarTPV | 22:13 | ابراهیم به طرف صدا نگاه كرد. قوچی را دید كه شاخهایش به درختی گیر كرده است. او رفت و آن را گرفت و به عنوان قربانی سوختنی به جای پسرش قربانی كرد. | |
| Gene | FarTPV | 22:14 | ابراهیم آنجا را «خداوند مهیّا میكند» نامید و حتّی امروز هم مردم میگویند «بر كوه خداوند، او مهیّا میكند.» | |
| Gene | FarTPV | 22:16 | «من به تو وعده میدهم و به اسم خودم قسم میخورم كه تو را به فراوانی بركت خواهم داد. زیرا تو اینكار را كردی و پسر عزیز خود را از من مضایقه نكردی. | |
| Gene | FarTPV | 22:17 | من قول میدهم كه نسل تو را مانند ستارگان آسمان و شنهای ساحل دریا زیاد كنم. نسلهای تو بر دشمنان خود پیروز خواهند شد. | |
| Gene | FarTPV | 22:18 | تمام ملّتها از من خواهند خواست، همانطور كه نسل تو را بركت دادهام، نسل آنها را هم بركت دهم. فقط به خاطر اینکه تو از من اطاعت كردی.» | |
| Gene | FarTPV | 22:19 | ابراهیم پیش نوكران خود برگشت و آنها با هم به بئرشبع رفتند و ابراهیم در آنجا ساكن شد. | |
| Gene | FarTPV | 22:20 | بعد از مدّتی ابراهیم شنید كه مِلْكَه هشت فرزند برای برادرش ناحور به دنیا آورده است: | |
Chapter 23
| Gene | FarTPV | 23:3 | ابراهیم جایی را كه بدن همسرش در آنجا بود، ترک كرد و به نزد حِتّیان رفت و گفت: | |
| Gene | FarTPV | 23:4 | «من در بین شما یک نفر غریبه هستم. یک قطعه زمین به من بفروشید تا همسر خود را در آن دفن كنم.» | |
| Gene | FarTPV | 23:6 | «ای آقا به سخنان ما گوش بده. ما تو را به چشم یک رهبر پر قدرت نگاه میكنیم. همسر خود را در بهترین قبرهایی كه ما داریم، دفن كن. همهٔ ما خوشحال خواهیم شد كه یک قبر به تو بدهیم تا همسرت را در آن دفن كنی.» | |
| Gene | FarTPV | 23:8 | و گفت: «اگر شما به من لطف دارید و مایل هستید كه همسر خود را اینجا دفن كنم، لطفاً از عفرون پسر سوحار | |
| Gene | FarTPV | 23:9 | بخواهید كه غار مكفیله را كه كنار مزرعهاش میباشد، به من بفروشد. از او بخواهید كه آن را در مقابل همهٔ شما به تمام قیمت به من بفروشد تا صاحب آن غار بشوم.» | |
| Gene | FarTPV | 23:10 | عفرون خودش در آن جلسه با سایر حِتّیان در دروازهٔ شهر نشسته بود. او به طوری كه همهٔ حاضرین در آنجا بشنوند، جواب داد: | |
| Gene | FarTPV | 23:11 | «ای آقا، گوش بده. من تمام مزرعه و غاری را كه در آن است به تو میدهم. اینجا در حضور تمام افراد قبیلهام، آن را به تو میدهم تا اینكه همسر خود را در آن دفن كنی.» | |
| Gene | FarTPV | 23:13 | و طوری که همه بشنوند به عفرون گفت: «خواهش میكنم به حرفهای من گوش بده. من تمام مزرعه را خواهم خرید. قیمت زمین را از من قبول كن و من همسر خود را در آنجا دفن خواهم كرد.» | |
| Gene | FarTPV | 23:15 | «ای آقا، قیمت زمین فقط چهار صد تکهٔ نقره است. این بین ما چه ارزشی دارد؟ همسر خود را در آن دفن كن.» | |
| Gene | FarTPV | 23:16 | ابراهیم موافقت كرد و قیمتی را كه عفرون گفته بود مطابق وزنی كه در بازار آن روز رایج بود به عفرون داد. یعنی چهارصد تکهٔ نقره كه عفرون در مقابل همهٔ افراد قبیلهٔ خود تعیین كرده بود. | |
| Gene | FarTPV | 23:17 | به این ترتیب، املاک عفرون كه در مكفیله در مشرق ممری بود، به ابراهیم رسید. این مِلک عبارت بود از یک مزرعه و غاری كه در آن بود و تمام درختان مزرعه تا كنار زمین. | |
| Gene | FarTPV | 23:18 | این ملک در مقابل تمام حِتّیانی كه در آن مجلس حاضر بودند، به عنوان مِلک ابراهیم شناخته شد. | |
Chapter 24
| Gene | FarTPV | 24:2 | او روزی به یكی از نوكرانش كه از همه بزرگتر بود و اختیار همه چیز در دستش بود گفت: «دست خود را وسط ران من بگذار و قسم بخور. | |
| Gene | FarTPV | 24:3 | من میخواهم كه تو به نام خداوند، خدای آسمان و زمین قسم بخوری كه برای پسر من از مردم این سرزمین یعنی كنعان زن نگیری. | |
| Gene | FarTPV | 24:4 | تو باید به سرزمینی که من در آنجا به دنیا آمدهام بروی و از آنجا برای پسرم زن بگیری.» | |
| Gene | FarTPV | 24:5 | آن نوكر پرسید: «اگر آن دختر حاضر نشود وطن خود را ترک كند و با من به این سرزمین بیاید چهكنم؟ آیا پسرت را به سرزمینی كه تو از آنجا آمدی بفرستم؟» | |
| Gene | FarTPV | 24:7 | خداوند، خدای آسمان مرا از خانهٔ پدرم و از سرزمین اقوامم بیرون آورد. به طور جدّی به من قول داد كه این سرزمین را به نسل من خواهد داد. او فرشتهٔ خود را قبل از تو خواهد فرستاد. بنابراین تو میتوانی در آنجا زنی برای پسرم بگیری. | |
| Gene | FarTPV | 24:8 | اگر دختر حاضر نشد با تو بیاید، آن وقت تو از قولی كه دادهای آزاد هستی. ولی تو در هیچ شرایطی نباید پسر مرا به آنجا ببری.» | |
| Gene | FarTPV | 24:9 | پس آن نوكر دست خود را میان ران اربابش ابراهیم گذاشت و برای او قسم خورد كه هرچه ابراهیم از او خواسته است، انجام دهد. | |
| Gene | FarTPV | 24:10 | آن نوكر، كه اختیار دارایی ابراهیم در دستش بود، ده تا از شترهای اربابش را برداشت و به شمال بینالنهرین به شهری كه ناحور در آن زندگی میكرد، رفت. | |
| Gene | FarTPV | 24:11 | وقتی به آنجا رسید، شترها را در كنار چشمهای كه بیرون شهر بود، خوابانید. نزدیک غروب بود، وقتی كه زنان برای بردن آب به آنجا میآمدند. | |
| Gene | FarTPV | 24:12 | او دعا كرد و گفت: «ای خداوند، خدای آقایم ابراهیم، امروز به من توفیق بده و پیمان خودت را با آقایم ابراهیم حفظ كن. | |
| Gene | FarTPV | 24:14 | به یكی از آنها خواهم گفت: 'كوزهٔ خود را پایین بیاور تا از آن آب بنوشم.' اگر او بگوید: 'بنوش، من برای شترهایت هم آب میآورم'، او همان كسی باشد كه تو برای بندهات اسحاق انتخاب كردهای. اگر چنین بشود، من خواهم دانست كه تو پیمان خود را با آقایم حفظ كردهای.» | |
| Gene | FarTPV | 24:15 | قبل از اینکه او دعایش را تمام كند، ربكا با یک كوزهٔ آب كه بر دوشش بود رسید. او دختر بتوئیل پسر ناحور برادر ابراهیم بود و اسم زن ناحور ملكه بود. | |
| Gene | FarTPV | 24:16 | ربكا دختری بسیار زیبا و باكره بود. او از چشمه پایین رفت و كوزهاش را پُر كرد و برگشت. | |
| Gene | FarTPV | 24:17 | مباشر ابراهیم به استقبال او دوید و گفت: «لطفاً كمی آب از كوزهات به من بده تا بنوشم.» | |
| Gene | FarTPV | 24:18 | او گفت: «بنوش، ای آقا» و فوراً كوزه را از شانهاش پایین آورد و نگه داشت تا او از آن بنوشد. | |
| Gene | FarTPV | 24:19 | وقتی آب نوشید، آن زن به او گفت: «برای شترهایت هم آب میآورم تا سیراب شوند.» | |
| Gene | FarTPV | 24:20 | او فوراً كوزهاش را در آبخور حیوانات خالی كرد و به طرف چشمه دوید تا برای همهٔ شتران آب بیاورد. | |
| Gene | FarTPV | 24:21 | آن مرد در سكوت مراقب دختر بود تا ببیند آیا خداوند سفرش را موفّق خواهد كرد یا نه. | |
| Gene | FarTPV | 24:22 | وقتی آن دختر كارش تمام شد، آن مرد یک حلقهٔ طلایی گرانقیمت در بینی و همچنین دو عدد دستبند طلا به دستهای دختر كرد | |
| Gene | FarTPV | 24:23 | و به او گفت: «لطفاً به من بگو پدر تو كیست؟ آیا در خانهٔ او برای من و مردان من جایی است تا شب را در آنجا بمانیم؟» | |
| Gene | FarTPV | 24:27 | او گفت: «سپاس بر خداوند، خدای آقایم ابراهیم كه با وفاداری وعدهای را كه به او داده است، حفظ كرده است. خداوند مستقیماً مرا به خانهٔ اقوام آقایم راهنمایی كرده است.» | |
| Gene | FarTPV | 24:29 | ربكا برادری به نام لابان داشت. او به طرف بیرون دوید تا به چشمهای كه مباشر ابراهیم در آنجا بود، برود. | |
| Gene | FarTPV | 24:30 | او حلقهٔ بینی و دستبندها را در دست خواهرش دیده بود و شنیده بود كه آن مرد به دختر چه گفته است. او پیش مباشر ابراهیم كه با شترهایش كنار چشمه ایستاده بود رفت و به او گفت: | |
| Gene | FarTPV | 24:31 | «با من به خانه بیا. تو مردی هستی كه خداوند تو را بركت داده است. چرا بیرون ایستادهای؟ من در خانهام برای تو جا آماده كردهام و برای شترهایت هم جا هست.» | |
| Gene | FarTPV | 24:32 | پس آن مرد به خانه رفت و لابان شترهای او را باز كرد و به آنها كاه و علوفه داد. سپس آب آورد تا مباشر ابراهیم و خادمان او پاهای خود را بشویند. | |
| Gene | FarTPV | 24:33 | وقتی غذا آوردند، آن مرد گفت: «من تا منظور خود را نگویم غذا نخواهم خورد.» لابان گفت: «هرچه میخواهی بگو.» | |
| Gene | FarTPV | 24:35 | خداوند، بركت و ثروت فراوان به آقایم عطا كرده است. به او گلّههای گوسفند، بُز و گاو و همچنین نقره و طلا و غلامان و كنیزان و شتران و الاغهای زیاد داده است. | |
| Gene | FarTPV | 24:36 | سارا، همسر آقایم در زمانی كه پیر بود برای او پسری به دنیا آورد و آقایم هرچه داشت به او داده است. | |
| Gene | FarTPV | 24:37 | آقایم از من قول گرفته و مرا قسم داده است كه از مردم كنعان برای پسرش زن نگیرم. | |
| Gene | FarTPV | 24:40 | او جواب داد: 'خداوندی كه همیشه او را اطاعت كردهام فرشتهٔ خود را با تو خواهد فرستاد و تو را موفّق خواهد نمود. تو از میان قبیلهٔ خودم و از میان فامیلهای پدرم، زنی برای پسرم خواهی گرفت. | |
| Gene | FarTPV | 24:41 | برای رهایی تو از این قسم فقط یک راه وجود دارد. اگر تو به نزد اقوام من رفتی و آنها تو را رد كردند، آن وقت تو از قولی كه دادهای آزاد خواهی بود.' | |
| Gene | FarTPV | 24:42 | «امروز وقتی به سر چشمه رسیدم، دعا كردم و گفتم: 'ای خداوند، خدای آقایم ابراهیم، لطفاً در اینكار به من توفیق عنایت كن. | |
| Gene | FarTPV | 24:43 | من اینجا سر چشمه میمانم. وقتی دختری برای برداشتن آب میآید از او خواهم خواست كه از كوزهٔ خود به من آب بدهد تا بنوشم. | |
| Gene | FarTPV | 24:44 | اگر او قبول كرد و برای شترهایم هم آورد، او همان كسی باشد كه تو انتخاب كردهای تا همسر پسر آقایم بشود.' | |
| Gene | FarTPV | 24:45 | قبل از اینکه دعای خود را تمام كنم، ربكا با كوزهٔ آبی كه بر دوش داشت آمد و به سر چشمه رفت تا آب بردارد. به او گفتم: 'لطفاً به من آب بده تا بنوشم.' | |
| Gene | FarTPV | 24:46 | او فوراً كوزه را از شانهاش پایین آورد و گفت: 'بنوش، من شترهای تو را هم سیراب میكنم،' پس من نوشیدم و او شترهای مرا هم سیراب كرد. | |
| Gene | FarTPV | 24:47 | از او پرسیدم 'پدرت كیست؟' او جواب داد: 'پدر من بتوئیل پسر ناحور و مِلْكَه است.' سپس حلقه را در بینی او و دستبندها را در دستش كردم. | |
| Gene | FarTPV | 24:48 | زانو زدم و خداوند را پرستش نمودم. من خداوند، خدای آقایم ابراهیم را سپاس گفتم كه مستقیماً مرا به خانهٔ فامیل آقایم هدایت كرد. جاییكه دختری برای پسر آقایم پیدا كردم. | |
| Gene | FarTPV | 24:49 | حالا اگر میخواهید به آقایم لطف بكنید، به من بگویید تا بدانم وگرنه تصمیم بگیرم كه چه باید بكنم.» | |
| Gene | FarTPV | 24:50 | لابان و بتوئیل جواب دادند: «چون این امر از طرف خداوند است، ما حق نداریم تصمیم بگیریم. | |
| Gene | FarTPV | 24:51 | این تو و این ربكا. او را بردار و برو. همانطور كه خداوند فرموده است، او همسر پسر آقای تو بشود.» | |
| Gene | FarTPV | 24:53 | بعد رختها و هدایای طلا و نقره را بیرون آورد و به ربكا داد. همچنین هدایای گرانقیمتی هم به برادر و مادرش داد. | |
| Gene | FarTPV | 24:54 | سپس مباشر ابراهیم و خادمان او خوردند و نوشیدند و شب را در آنجا به سر بردند. صبح وقتی بلند شدند، او گفت: «اجازه بدهید پیش آقایم برگردم.» | |
| Gene | FarTPV | 24:55 | امّا برادر و مادر ربكا گفتند: «بگذار دختر مدّت یک هفته یا ده روز اینجا بماند و بعد بیاید.» | |
| Gene | FarTPV | 24:56 | آن مرد گفت: «ما را نگه ندارید. خداوند سفر مرا موفقیّتآمیز كرده است، پس اجازه بدهید پیش آقایم برگردم.» | |
| Gene | FarTPV | 24:58 | پس ربكا را صدا كردند و از او پرسیدند: «آیا میخواهی با این مرد بروی؟» او جواب داد: «بلی» | |
| Gene | FarTPV | 24:60 | آنها برای ربكا دعای خیر كردند و گفتند: «تو، ای خواهر ما، مادر هزاران هزار نفر باش و نسلهای تو شهرهای دشمنان خود را به تصرّف درآورند.» | |
| Gene | FarTPV | 24:61 | سپس ربكا و ندیمههای او حاضر شدند و سوار شترها شده، و به اتّفاق مباشر ابراهیم حركت كردند. | |
| Gene | FarTPV | 24:62 | اسحاق در قسمت جنوبی كنعان زندگی میكرد. او یک روز هنگام غروب بیرون رفت تا در بیابان قدم بزند. از بیابانهای اطراف چاه «خدای زنده و بینا» میگذشت كه آمدن شترها را دید. | |
| Gene | FarTPV | 24:63 | اسحاق در قسمت جنوبی كنعان زندگی میكرد. او یک روز هنگام غروب بیرون رفت تا در بیابان قدم بزند. از بیابانهای اطراف چاه «خدای زنده و بینا» میگذشت كه آمدن شترها را دید. | |
| Gene | FarTPV | 24:65 | و از مباشر ابراهیم پرسید: «آن مرد كیست كه از مزرعه به طرف ما میآید؟» مباشر جواب داد: «او آقای من است.» پس ربكا صورت خود را با روبند پوشانید. | |
Chapter 25
| Gene | FarTPV | 25:4 | عیفا، عیفَر، حنوک، ابیداع و الداعه فرزندان مدیان بودند. همهٔ اینها فرزندان قطوره بودند. | |
| Gene | FarTPV | 25:6 | ولی در زمان حیات خود هدایایی هم به پسرهایی كه از زنهای دیگر خود داشت، داد و آنها را از پیش اسحاق بیرون كرد و به طرف سرزمین مشرق فرستاد. | |
| Gene | FarTPV | 25:7 | ابراهیم در سن صد و هفتاد و پنج سالگی در حالی كه كاملاً پیر شده بود، وفات یافت و به نزد اجداد خود رفت. | |
| Gene | FarTPV | 25:8 | ابراهیم در سن صد و هفتاد و پنج سالگی در حالی كه كاملاً پیر شده بود، وفات یافت و به نزد اجداد خود رفت. | |
| Gene | FarTPV | 25:9 | پسران او اسحاق و اسماعیل او را در آرامگاه مكفیله در مزرعهٔ مشرق ممری كه متعلّق به عفرون پسر سوحار حِتّی بود، دفن كردند. | |
| Gene | FarTPV | 25:10 | این همان مزرعهای بود كه ابراهیم از حِتّیان خریده بود. ابراهیم و زنش سارا هر دو در آنجا دفن شدند. | |
| Gene | FarTPV | 25:11 | بعد از وفات ابراهیم، خدا پسر او، اسحاق را بركت داد. او نزدیک چاه «خدای زنده و بینا» زندگی میكرد. | |
| Gene | FarTPV | 25:16 | اینها نیاکان دوازده امیر بودند و نام هریک به قبیله و دهات و اردوگاه ایشان داده شد. | |
| Gene | FarTPV | 25:18 | فرزندان اسماعیل در سرزمینی بین حویله و شور، در مشرق مصر، در راه آشور زندگی میكردند و از فرزندان دیگر ابراهیم جدا بودند. | |
| Gene | FarTPV | 25:20 | اسحاق چهل ساله بود كه با ربكا دختر بتوئیل (اَرامی از اهالی بینالنهرین) و خواهر لابان ازدواج كرد. | |
| Gene | FarTPV | 25:21 | چون ربكا فرزندی نداشت، اسحاق نزد خداوند دعا كرد. خداوند دعای او را مستجاب فرمود و ربكا آبستن شد. | |
| Gene | FarTPV | 25:22 | ربكا دوقلو آبستن شده بود. قبل از اینکه بچّهها به دنیا بیایند در شكم مادرشان برضد یكدیگر دست و پا میزدند. ربكا گفت: «چرا باید چنین چیزی برای من اتّفاق بیفتد؟» پس رفت تا از خداوند بپرسد. | |
| Gene | FarTPV | 25:23 | خداوند به او فرمود: «دو ملّت در شكم تو میباشند. تو دو قوم را، كه رقیب یكدیگرند، به دنیا میآوری. یكی از دیگری قویتر خواهد بود و برادر بزرگ خادم برادر كوچک خواهد بود.» | |
| Gene | FarTPV | 25:26 | دوّمی وقتی به دنیا آمد، پاشنهٔ عیسو را محكم گرفته بود. اسم او را یعقوب گذاشتند. اسحاق در موقع تولّد این پسرها شصت ساله بود. | |
| Gene | FarTPV | 25:27 | پسرها بزرگ شدند. عیسو شكارچی ماهری شد و صحرا را دوست میداشت، ولی یعقوب مرد آرامی بود كه در خانه میماند. | |
| Gene | FarTPV | 25:28 | اسحاق عیسو را بیشتر دوست میداشت چونكه از حیواناتی كه او شكار میكرد میخورد، امّا ربكا یعقوب را بیشتر دوست میداشت. | |
| Gene | FarTPV | 25:30 | او به یعقوب گفت: «نزدیک است از گرسنگی بمیرم. مقداری از آن آش قرمز به من بده.» (به همین دلیل است كه به او «اَدوم» یعنی قرمز میگویند.) | |
| Gene | FarTPV | 25:31 | یعقوب به او گفت: «به این شرط از این آش به تو میدهم كه تو حق نخستزادگی خود را به من بدهی.» | |
| Gene | FarTPV | 25:32 | عیسو گفت: «بسیار خوب، چیزی نمانده كه از گرسنگی بمیرم. حق نخستزادگی چه فایدهای برای من دارد؟» | |
| Gene | FarTPV | 25:33 | یعقوب گفت: «اول برای من قسم بخور كه حق خود را به من دادی.» عیسو قسم خورد و حق نخستزادگی خود را به یعقوب داد. | |
Chapter 26
| Gene | FarTPV | 26:1 | در آن سرزمین قحطی شدیدی به وجود آمد. این غیراز آن قحطیای بود كه در زمان ابراهیم شده بود. اسحاق به نزد ابیملک پادشاه فلسطین به جرار رفت. | |
| Gene | FarTPV | 26:2 | خداوند بر اسحاق ظاهر شد و فرمود: «به مصر نرو. در همین سرزمین در جایی كه من میگویم بمان. | |
| Gene | FarTPV | 26:3 | در اینجا زندگی كن. من با تو خواهم بود و تو را بركت خواهم داد. تمام این سرزمین را به تو و به نسل تو خواهم داد و پیمانی را كه با پدرت ابراهیم بستهام، حفظ خواهم كرد. | |
| Gene | FarTPV | 26:4 | من نسل تو را مانند ستارگان آسمان زیاد میكنم و تمام این سرزمین را به آنها خواهم داد. تمام ملّتها خواهند خواست تا همان طوری که تو را بركت دادهام، آنها را نیز بركت دهم. | |
| Gene | FarTPV | 26:5 | من تو را بركت خواهم داد چون كه ابراهیم از من اطاعت كرد و تمام دستورات و اوامر مرا بجا آورد.» | |
| Gene | FarTPV | 26:7 | وقتی مردمان آنجا دربارهٔ همسرش پرسیدند، گفت كه او خواهر من است. او نمیخواست بگوید كه ربكا همسرش است چون میترسید او را بكشند تا ربكا را كه زن بسیار زیبایی بود بگیرند. | |
| Gene | FarTPV | 26:8 | مدّتی از سكونت اسحاق در آنجا گذشت، روزی پادشاه ابیملک، از پنجرهٔ اتاقش به بیرون نگاه میكرد. او دید كه اسحاق و ربكا مشغول عشقبازی هستند. | |
| Gene | FarTPV | 26:9 | ابیملک دستور داد اسحاق را آوردند و به او گفت: «این زن همسر تو میباشد، چرا گفتی خواهر توست؟» او جواب داد: «فكر كردم اگر بگویم او همسر من است، مرا خواهند كشت.» | |
| Gene | FarTPV | 26:10 | ابیملک گفت: «این چهكاری بود كه با ما كردی؟ ممكن بود یكی از مردان من به آسانی با همسر تو همخواب شود. در آن صورت تو مسئول گناه ما بودی.» | |
| Gene | FarTPV | 26:11 | ابیملک به تمام مردم اخطار كرد كه هركس با این مرد و همسرش بدرفتاری كند، كشته خواهد شد. | |
| Gene | FarTPV | 26:12 | اسحاق در آن سرزمین زراعت كرد و در آن سال صد برابر آنچه كاشته بود محصول به دست آورد. چون خداوند او را بركت داده بود. | |
| Gene | FarTPV | 26:14 | چون او گلّههای گاو و گوسفند و خدمتکاران بسیاری داشت، فلسطینیان به او حسادت كردند. | |
| Gene | FarTPV | 26:15 | آنها تمام چاههایی را كه غلامان پدرش ابراهیم در زمانی كه زنده بود كنده بودند، پُر كردند. | |
| Gene | FarTPV | 26:17 | بنابراین اسحاق از آنجا رفت و اردوی خود را در اطراف وادی جرار برپا كرد و مدّتی در آنجا ماند. | |
| Gene | FarTPV | 26:18 | او چاههایی را كه در زمان ابراهیم كنده شده بود و فلسطینیان آنها را بعد از وفات ابراهیم پُر كرده بودند، دوباره كند و همان اسمی را كه ابراهیم بر آن چاهها گذاشته بود، دوباره بر آنها گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 26:20 | شبانان جرار با شبانان اسحاق دعوا كردند و گفتند: «این آب مال ماست.» بنابراین اسحاق اسم آن چاه را «دعوا» گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 26:21 | غلامان اسحاق چاه دیگری كندند. بهخاطر آن دعوای دیگری درگرفت. پس او اسم آن چاه را «دشمنی» گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 26:22 | پس از آنجا كوچ كرد و چاه دیگری كند. بهخاطر این چاه دیگر دعوایی نشد. پس اسم این چاه را «آزادی» گذاشت. او گفت: «خداوند به ما آزادی داده است تا در زمین زندگی كنیم. ما در اینجا کامیاب خواهیم شد.» | |
| Gene | FarTPV | 26:24 | آن شب خداوند بر او ظاهر شد و فرمود: «من هستم خدای پدرت ابراهیم. نترس، من با تو هستم. بهخاطر وعدهای كه به بندهام ابراهیم دادهام، تو را بركت خواهم داد و فرزندان بسیاری به تو خواهم بخشید.» | |
| Gene | FarTPV | 26:25 | اسحاق در آنجا قربانگاهی درست كرد و خداوند را پرستش نمود. سپس اردوی خود را در آنجا برپا كرد و غلامان او چاه دیگری كندند. | |
| Gene | FarTPV | 26:26 | ابیملک به اتّفاق مشاور خود، احوزات و سردار سپاهیانش، فیكول از جرار به ملاقات اسحاق آمد. | |
| Gene | FarTPV | 26:27 | اسحاق پرسید: «تو با من غیردوستانه رفتار كردی و مرا از سرزمین خود بیرون كردی. پس چرا حالا به دیدن من آمدی؟» | |
| Gene | FarTPV | 26:28 | آنها جواب دادند: «ما حالا فهمیدهایم كه خداوند با توست و فكر میكنیم كه باید یک قرارداد صلح بین ما بسته شود. ما از تو میخواهیم كه قول بدهی | |
| Gene | FarTPV | 26:29 | به ما صدمهای نزنی، همان طوری که ما به تو صدمه نزدیم. ما با تو مهربان بودیم و تو را به سلامتی روانه كردیم. حالا كاملاً واضح است كه خداوند تو را بركت داده است.» | |
| Gene | FarTPV | 26:31 | روز بعد صبح زود هریک از آنها به هم قول دادند و بهخاطر آن قسم خوردند. اسحاق با آنها خداحافظی كرد و دوستانه از هم جدا شدند. | |
| Gene | FarTPV | 26:32 | در آن روز غلامان اسحاق آمدند و به او خبر دادند كه، چاهی را كه میكندیم به آب رسیده است. | |
| Gene | FarTPV | 26:33 | او اسم آن چاه را «قسم» گذاشت و به همین دلیل است كه آن شهر «بئرشبع» نامیده شد. | |
| Gene | FarTPV | 26:34 | وقتی عیسو چهل ساله شد با دو دختر حِتی به نامهای جودیت دختر بیری و بسمه دختر ایلون ازدواج كرد. | |
Chapter 27
| Gene | FarTPV | 27:1 | اسحاق پیر و نابینا شده بود. پس به دنبال پسر بزرگش فرستاد و به او گفت: «پسرم» او جواب داد: «بله» | |
| Gene | FarTPV | 27:4 | و از آن غذای خوشمزهای را كه من دوست دارم بپز و برایم بیاور تا آن را بخورم و قبل از مردنم دعا كنم كه خدا تو را بركت دهد.» | |
| Gene | FarTPV | 27:5 | وقتی اسحاق و عیسو صحبت میكردند، ربكا گفتوگوی آنها را میشنید. پس وقتی عیسو برای شكار بیرون رفت، | |
| Gene | FarTPV | 27:7 | حیوانی برای من بیاور و آن را بپز تا من بعد از خوردن آن قبل از آنکه بمیرم، دعا كنم كه خداوند تو را بركت دهد. | |
| Gene | FarTPV | 27:9 | به طرف گلّه برو. دو بُزغالهٔ چاق بگیر و بیاور. من آنها را میپزم و از آن غذایی كه پدرت خیلی دوست دارد، درست میكنم. | |
| Gene | FarTPV | 27:10 | تو میتوانی آن غذا را برای او ببری تا بخورد و قبل از مرگش، از خداوند برای تو بركت بطلبد.» | |
| Gene | FarTPV | 27:11 | امّا یعقوب به مادرش گفت: «تو میدانی كه بدن عیسو موی زیاد دارد، ولی بدن من مو ندارد. | |
| Gene | FarTPV | 27:12 | شاید پدرم مرا لمس كند و بفهمد كه من او را فریب دادهام، در آن صورت به جای بركت لعنت نصیب من خواهد شد.» | |
| Gene | FarTPV | 27:13 | مادرش گفت: «پسرم بگذار هرچه لعنت برای توست به گردن من بیفتد. تو فقط آن چیزی كه من میگویم انجام بده. برو و بُزها را برای من بیاور.» | |
| Gene | FarTPV | 27:14 | پس او رفت و بُزها را گرفت و برای مادرش آورد. مادرش از آنها غذایی را كه پدرش دوست میداشت پخت. | |
| Gene | FarTPV | 27:18 | یعقوب پیش پدرش رفت و گفت: «پدر» او جواب داد: «بله تو كدامیک از پسران من هستی؟» | |
| Gene | FarTPV | 27:19 | یعقوب گفت: «من پسر بزرگ تو عیسو هستم. كاری را كه به من گفته بودی انجام دادم. لطفاً بلند شو بنشین و غذایی را كه برایت آوردهام بگیر و از خدایت برایم طلب بركت كن.» | |
| Gene | FarTPV | 27:20 | اسحاق گفت: «پسرم، چطور توانستی به این زودی آن را آماده كنی؟» یعقوب جواب داد: «خداوند خدای تو، مرا كمک كرد.» | |
| Gene | FarTPV | 27:21 | اسحاق به یعقوب گفت: «جلوتر بیا تا بتوانم تو را لمس كنم تا ببینم آیا واقعاً تو عیسو هستی؟» | |
| Gene | FarTPV | 27:22 | یعقوب جلوتر رفت. اسحاق او را لمس كرد و گفت: «صدای تو مثل صدای یعقوب است. امّا بازوهای تو مثل عیسوست.» | |
| Gene | FarTPV | 27:23 | او نتوانست یعقوب را بشناسد چونكه بازوهای او مثل بازوهای عیسو مو داشت. او میخواست برای یعقوب دعای بركت بخواند | |
| Gene | FarTPV | 27:24 | ولی باز از او پرسید: «آیا تو واقعاً عیسو هستی؟» او جواب داد: «بله، من عیسو هستم.» | |
| Gene | FarTPV | 27:25 | اسحاق گفت: «مقداری از آن غذا را برای من بیاور تا بخورم و بعد از آن برای تو دعای بركت بخوانم.» یعقوب، غذا و مقداری هم شراب برای او آورد. | |
| Gene | FarTPV | 27:27 | همین كه آمد تا پدرش را ببوسد، اسحاق لباسهای او را بو كرد. پس برای او دعای بركت خواند و گفت: «بوی خوش پسر من، مانند بوی مزرعهای است كه خداوند آن را بركت داده است. | |
| Gene | FarTPV | 27:29 | قومهای دیگر بندگان تو باشند و ملّتها در مقابل تو تعظیم كنند. بر خویشاوندان خود حكمرانی كنی و فرزندان مادرت به تو تعظیم نمایند. لعنت بر کسیکه تو را نفرینكند و متبارک باد كسیكه برای تو دعای خیر كند.» | |
| Gene | FarTPV | 27:30 | دعای بركت اسحاق تمام شد. همینكه یعقوب از آنجا رفت، برادرش عیسو از شكار آمد. | |
| Gene | FarTPV | 27:31 | او غذای خوشمزهای درست كرده و برای پدرش آورده بود. عیسو گفت: «پدر، لطفاً بلند شو بنشین و مقداری از غذایی كه برایت آوردهام بخور و دعای بركت برای من بخوان.» | |
| Gene | FarTPV | 27:33 | تمام بدن اسحاق به لرزه افتاد و پرسید: «پس او چه کسی بود كه حیوانی شكار كرد و برای من آورد؟ من آن را خوردم و درست قبل از اینكه تو بیایی برای او دعای بركت خواندم. این بركت برای همیشه از آن او خواهد بود.» | |
| Gene | FarTPV | 27:34 | وقتی عیسو این را شنید با صدای بسیار بلند و جگر سوزی گریه کرد و گفت: «پدر، برای من دعای بركت بخوان.» | |
| Gene | FarTPV | 27:36 | عیسو گفت: «این دفعهٔ دوّم است كه او مرا فریب داده است. بیخود نیست كه اسم او یعقوب است. او اول حق مرا به عنوان نخستزادگی و حالا بركت مرا از من گرفت. آیا دیگر برکتی نمانده است که تو برای من بخواهی؟» | |
| Gene | FarTPV | 27:37 | اسحاق گفت: «من او را بر تو برتری دادهام و تمام خویشاوندانش را زیر دست او كردهام. به او غلاّت و شراب دادهام و دیگر چیزی نمانده است كه برای تو از خدا بخواهم.» | |
| Gene | FarTPV | 27:38 | عیسو التماسكنان به پدرش گفت: «ای پدر، آیا تو فقط حق یک دعای بركت داشتی؟ برای من هم از خدا بركت بخواه.» و سپس با فریاد بلند گریست. | |
| Gene | FarTPV | 27:39 | بنابراین اسحاق به او گفت: «برای تو نه شبنمی از آسمان خواهد بود نه فراوانی غلاّت. | |
| Gene | FarTPV | 27:40 | با شمشیرت زندگی خواهی كرد و غلام برادرت خواهی بود. امّا هر وقت از دستور او سرپیچی كنی، آزاد خواهی بود.» | |
| Gene | FarTPV | 27:41 | چون اسحاق دعای بركت را برای یعقوب خوانده بود، عیسو با یعقوب دشمن شد. او با خودش گفت: «وقت مردن پدرم نزدیک است. بعد از آن یعقوب را میكشم.» | |
| Gene | FarTPV | 27:42 | ربكا از نقشهٔ عیسو باخبر شد. دنبال یعقوب فرستاد و به او گفت: «برادرت عیسو نقشه كشیده است كه تو را بكشد. | |
| Gene | FarTPV | 27:43 | حالا هرچه به تو میگویم انجام بده. بلند شو و به حرّان پیش برادرم فرار كن. | |
| Gene | FarTPV | 27:45 | وقتی او این موضوع را فراموش كرد، من یک نفر را میفرستم تا تو بازگردی. چرا هردوی شما را در یک روز از دست بدهم؟» | |
Chapter 28
| Gene | FarTPV | 28:2 | به بینالنهرین به خانهٔ پدربزرگت بتوئیل برو و با یكی از دختران دایی خود لابان ازدواج كن. | |
| Gene | FarTPV | 28:3 | تا خدای قادر مطلق ازدواج تو را بركت دهد و فرزندان زیاد به تو بدهد. بنابراین تو پدر ملّتهای بسیار خواهی شد. | |
| Gene | FarTPV | 28:4 | تا خدا همانطور كه ابراهیم را بركت داد، تو و فرزندان تو را نیز بركت دهد تا تو مالک این سرزمینی كه در آن زندگی میكنی و خدا آن را به ابراهیم داده است، بشوی.» | |
| Gene | FarTPV | 28:5 | اسحاق، یعقوب را به بینالنهرین به نزد لابان پسر بتوئیل اَرامی فرستاد. لابان برادر ربكا -مادر یعقوب و عیسو- بود. | |
| Gene | FarTPV | 28:6 | عیسو فهمید كه اسحاق برای یعقوب دعای بركت خوانده و او را به بینالنهرین فرستاده است تا برای خود زن بگیرد. او همچنین فهمید، وقتی اسحاق برای یعقوب دعای بركت میخواند به او دستور داد كه با دختران كنعانی ازدواج نكند. | |
| Gene | FarTPV | 28:7 | او اطّلاع داشت كه یعقوب دستور پدر و مادرش را اطاعت كرده و به بینالنهرین رفته است. | |
| Gene | FarTPV | 28:9 | پس به نزد اسماعیل، پسر ابراهیم رفت و با محلت دختر اسماعیل كه خواهر نبایوت بود، ازدواج كرد. | |
| Gene | FarTPV | 28:12 | در خواب دید، پلّكانی در آنجا هست كه یک سرش بر زمین و سر دیگرش در آسمان است و فرشتگان از آن بالا و پایین میروند. | |
| Gene | FarTPV | 28:13 | و خداوند در كنار آن ایستاده و میگوید: «من هستم خدای ابراهیم و اسحاق. من این زمینی را كه روی آن خوابیدهای به تو و به فرزندان تو خواهم داد. | |
| Gene | FarTPV | 28:14 | نسل تو مانند غبار زمین زیاد خواهد شد. آنها قلمرو خود را از هر طرف توسعه خواهند داد. من به وسیلهٔ تو و فرزندان تو، همهٔ ملّتها را بركت خواهم داد. | |
| Gene | FarTPV | 28:15 | به خاطر داشته باش كه من با تو خواهم بود. و هر جا بروی تو را محافظت خواهم كرد و تو را به این زمین باز خواهم آورد. تو را ترک نخواهم كرد تا همهٔ چیزهایی را كه به تو وعده دادهام به انجام برسانم.» | |
| Gene | FarTPV | 28:16 | یعقوب از خواب بیدار شد و گفت: «خداوند در اینجاست. او در این مكان است و من این را نمیدانستم.» | |
| Gene | FarTPV | 28:17 | او ترسید و گفت: «این چه جای ترسناكی است. این جا باید خانهٔ خدا باشد. اینجا دروازهٔ آسمان است.» | |
| Gene | FarTPV | 28:18 | یعقوب روز بعد، صبح زود برخاست. او سنگی را كه زیر سر خود گذاشته بود برداشت و آن را به عنوان یک ستون یادبود در آنجا گذاشت. بر روی آن روغن زیتون ریخت تا به این وسیله آن را برای خدا وقف كند. | |
| Gene | FarTPV | 28:20 | بعد از آن یعقوب برای خداوند نذر كرد و گفت: «اگر تو با من باشی و مرا در این سفر محافظت نمایی، به من خوراک و لباس بدهی | |
Chapter 29
| Gene | FarTPV | 29:2 | در صحرا بر سر چاهی رسید كه سه گلّهٔ گوسفند در اطراف آن خوابیده بودند. از این چاه به گلّهها آب میدادند. سنگ بزرگی بر سر چاه بود. | |
| Gene | FarTPV | 29:3 | وقتی همهٔ گوسفندها در آنجا جمع میشدند، چوپانان سنگ را از دهانهٔ چاه بر میداشتند و به گلّهها آب میدادند و بعد از آن دوباره سنگ را بر دهانهٔ چاه میگذاشتند. | |
| Gene | FarTPV | 29:4 | یعقوب از چوپانان پرسید: «دوستان من، شما اهل كجا هستید؟» آنها جواب دادند: «اهل حران هستیم.» | |
| Gene | FarTPV | 29:5 | او پرسید: «آیا شما لابان پسر ناحور را میشناسید؟» آنها جواب دادند: «بله، میشناسیم.» | |
| Gene | FarTPV | 29:6 | او پرسید: «حالش خوب است؟» آنها جواب دادند: «بله خوب است. نگاه كن، این دخترش راحیل است كه همراه گلّهاش میآید.» | |
| Gene | FarTPV | 29:7 | یعقوب گفت: «هنوز هوا روشن است و وقت جمعكردن گلّهها نیست. چرا به آنها آب نمیدهید تا دوباره به چرا بازگردند؟» | |
| Gene | FarTPV | 29:8 | آنها جواب دادند: «تا همهٔ گلّهها در اینجا جمع نشوند ما نمیتوانیم به آنها آب بدهیم. وقتی همه جمع شوند، سنگ را از دهانهٔ چاه برمیداریم و به آنها آب میدهیم.» | |
| Gene | FarTPV | 29:10 | وقتی یعقوب دختر دایی خود، راحیل را دید كه با گلّه آمده است، بر سر چاه رفت. سنگ را از دهانهٔ چاه كنار زد و گوسفندان را آب داد. | |
| Gene | FarTPV | 29:12 | یعقوب به راحیل گفت: «من خویشاوند پدرت و پسر ربكا هستم.» راحیل دوید تا به پدرش خبر دهد. | |
| Gene | FarTPV | 29:13 | وقتی لابان خبر آمدن خواهرزادهاش یعقوب را شنید، به استقبال او دوید. او را در آغوش كشید و بوسید و به خانه آورد. یعقوب تمام ماجرا را برای لابان شرح داد. | |
| Gene | FarTPV | 29:14 | لابان گفت: «تو در حقیقت از گوشت و خون من هستی.» یعقوب مدّت یک ماه در آنجا ماند. | |
| Gene | FarTPV | 29:15 | لابان به یعقوب گفت: «تو نباید بهخاطر اینکه خویشاوند من هستی، برای من مفت كار كنی. چقدر مزد میخواهی؟» | |
| Gene | FarTPV | 29:18 | یعقوب راحیل را دوست میداشت. بنابراین به لابان گفت: «اگر اجازه دهی با دختر كوچک تو راحیل ازدواج كنم، هفت سال برای تو كار میكنم.» | |
| Gene | FarTPV | 29:19 | لابان در جواب گفت: «اگر دخترم را به تو بدهم، بهتر از این است كه به دیگران بدهم. همینجا پیش من بمان.» | |
| Gene | FarTPV | 29:20 | یعقوب برای اینکه با راحیل ازدواج كند، هفت سال در آنجا كار كرد. امّا چون راحیل را خیلی دوست میداشت، این مدّت به نظرش مانند چند روز بود. | |
| Gene | FarTPV | 29:21 | بعد از این مدّت یعقوب به لابان گفت: «وقت آن رسیده است. دخترت را به من بده تا با او عروسی كنم.» | |
| Gene | FarTPV | 29:23 | امّا در آن شب لابان به جای راحیل، لیه را به یعقوب داد و یعقوب با او همخواب شد. | |
| Gene | FarTPV | 29:25 | یعقوب تا صبح روز بعد نفهمید كه این لیه است. صبح كه فهمید پیش لابان رفت و به او گفت: «این چهكاری بود كه تو كردی؟ من بهخاطر راحیل برای تو كار كردم. ولی تو مرا فریب دادی.» | |
| Gene | FarTPV | 29:26 | لابان در جواب گفت: «در بین ما رسم نیست كه دختر كوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر بدهیم. | |
| Gene | FarTPV | 29:27 | تا جشن روز هفتم عروسی صبر كن. من راحیل را هم در مقابل هفت سال دیگر كه برای من كار كنی به تو میدهم.» | |
| Gene | FarTPV | 29:28 | یعقوب قبول كرد. بعد از اینکه یک هفته گذشت، لابان راحیل را هم به یعقوب داد. | |
| Gene | FarTPV | 29:30 | یعقوب با راحیل عروسی كرد و او را بیشتر از لیه دوست میداشت. یعقوب به خاطر راحیل هفت سال دیگر برای لابان كار كرد. | |
| Gene | FarTPV | 29:31 | چون خداوند دید كه یعقوب لیه را كمتر از راحیل دوست دارد، به لیه قدرت بچّهدار شدن بخشید، ولی راحیل نازا ماند. | |
| Gene | FarTPV | 29:32 | لیه آبستن شد و پسری به دنیا آورد. او گفت: «خداوند ناراحتی مرا دیده است. حالا شوهرم مرا دوست خواهد داشت.» بنابراین اسم بچّه را رئوبین گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 29:33 | لیه باز هم آبستن شد و پسری زایید و گفت: «خداوند این پسر را هم به من داده است چونكه میداند من محبوب شوهرم نیستم.» پس اسم این پسر را هم شمعون گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 29:34 | بار دیگر او آبستن شد و پسر دیگری زایید. او گفت: «حالا شوهرم به من دلبستگی بیشتری خواهد داشت چون پسری برای او زاییدهام.» پس اسم این پسر را لاوی گذاشت. | |
Chapter 30
| Gene | FarTPV | 30:1 | راحیل فرزندی نزایید و بهخاطر همین به خواهرش حسادت میكرد. او به یعقوب گفت: «یا به من بچّه بده یا من میمیرم.» | |
| Gene | FarTPV | 30:2 | یعقوب از دست راحیل عصبانی شد و گفت: «من نمیتوانم جای خدا را بگیرم. اوست كه تو را از بچّهدار شدن باز داشته است.» | |
| Gene | FarTPV | 30:3 | راحیل گفت: «بیا و با كنیز من بلهه همبستر شو تا او به جای من بچّهای بزاید و به این وسیله من مادر بشوم.» | |
| Gene | FarTPV | 30:6 | راحیل گفت: «خدا حق من را داده و دعای مرا شنیده است. او به من پسری داده است.» پس اسم این پسر را دان گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 30:8 | راحیل گفت: «من با خواهر خود مبارزهٔ سختی كردهام و پیروز شدهام.» بنابراین اسم آن پسر را نفتالی گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 30:13 | لیه گفت: «من چقدر خوشحال هستم. دیگر، همهٔ زنان مرا خوشحال خواهند خواند.» پس اسم او را اشیر گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 30:14 | موقع درو گندم، رئوبین به مزرعه رفت. او مهر گیاهی پیدا كرد و آن را برای مادرش لیه آورد. راحیل به لیه گفت: «خواهش میكنم مقداری از مهر گیاه پسرت را به من بده.» | |
| Gene | FarTPV | 30:15 | لیه جواب داد: «آیا این کافی نیست كه تو شوهر مرا تصاحب كردهای؟ حالا هم كوشش میكنی كه مهر گیاه پسر مرا از من بگیری؟» راحیل گفت: «اگر مهر گیاه پسرت را به من بدهی میتوانی به جای آن امشب با یعقوب بخوابی.» | |
| Gene | FarTPV | 30:16 | وقت عصر بود. یعقوب از مزرعه میآمد. لیه به استقبال او رفت و گفت: «تو امشب باید با من بخوابی، زیرا من مِهر گیاه پسرم را برای اینكار دادهام.» پس آن شب یعقوب با او خوابید. | |
| Gene | FarTPV | 30:18 | سپس لیه گفت: «خدا به من پاداش داده است. زیرا من كنیز خود را به شوهرم دادهام.» پس او اسم پسرش را یساكار گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 30:20 | او گفت: «خدا هدیهای عالی به من داده است. حالا دیگر مورد توجّه شوهرم قرار میگیرم، چون شش پسر برای او زاییدهام.» پس اسم او را زبولون گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 30:22 | خدا راحیل را به یاد آورد. دعای او را مستجاب كرد و به او قدرت بچّهدار شدن عطا فرمود. | |
| Gene | FarTPV | 30:23 | او آبستن شد و پسری زایید. راحیل گفت: «خدا پسری به من داده و به این وسیله ننگ مرا برطرف ساخته است.» | |
| Gene | FarTPV | 30:24 | بنابراین اسم او را یوسف گذاشت و گفت: «خداوند پسر دیگری هم به من خواهد داد.» | |
| Gene | FarTPV | 30:25 | بعد از تولّد یوسف، یعقوب به لابان گفت: «اجازه بده به وطن خودم و به خانهام بازگردم. | |
| Gene | FarTPV | 30:26 | زنان و بچّههای مرا كه به خاطر آنها برای تو كار كردهام به من بده تا از اینجا بروم. البتّه تو خوب میدانی كه چطور به تو خدمت كردهام.» | |
| Gene | FarTPV | 30:27 | لابان به او گفت: «خواهش میكنم به حرفهای من گوش كن، من فال گرفتهام و فهمیدهام كه خداوند بهخاطر تو مرا بركت داده است. | |
| Gene | FarTPV | 30:30 | وقتی من پیش تو آمدم، اموال تو كم بود ولی حالا زیاد شده است. خداوند بهخاطر من تو را بركت داده است. حالا دیگر وقت آن است كه من به فكر خودم باشم.» | |
| Gene | FarTPV | 30:31 | لابان پرسید: «چه چیزی باید به تو بدهم؟» یعقوب جواب داد: «من هیچ مزدی نمیخواهم. اگر با پیشنهاد من موافق باشی من به كارم ادامه میدهم و از گلّههای تو مواظبت میكنم: | |
| Gene | FarTPV | 30:32 | امروز به میان گلّههای تو میروم و تمام برّههای سیاه و بُزغالههای ابلق را به جای مزد خودم جدا میكنم. | |
| Gene | FarTPV | 30:33 | موقعی که بیایی تا آنچه را من به جای مزد خود برمیدارم ببینی براحتی میتوانی بفهمی كه من با تو بیریا و راست بودهام. اگر گوسفندی كه سیاه نباشد و یا بُزی كه ابلق نباشد پیش من دیدی، بدان كه آن را دزدیدهام.» | |
| Gene | FarTPV | 30:35 | امّا آن روز لابان تمام بُزهای نری كه ابلق یا خالدار بودند و همچنین تمام بُزهای مادَهای كه ابلق یا خالدار بودند و یا لكهٔ سفیدی داشتند و همهٔ گوسفندان سیاه را جدا كرد و به پسران خود داد تا آنها را ببرند و از آنها مواظبت كنند. | |
| Gene | FarTPV | 30:36 | او با این گلّه سه روز سفر كرد و تا آن جایی كه میتوانست از یعقوب دور شد. امّا یعقوب از باقیماندهٔ گلّه مواظبت میكرد. | |
| Gene | FarTPV | 30:37 | یعقوب شاخههای سبز درخت سپیدار و بادام و چنار را برداشت و روی پوست آنها را خطخطی كرد تا سفیدی آنها معلوم شود. | |
| Gene | FarTPV | 30:38 | بعد وقتی گلّه برای نوشیدن آب میآمد، او این شاخهها را در آبخور آنها میانداخت. زیرا حیوانات هنگامی كه برای نوشیدن آب میآمدند، جفتگیری میكردند. | |
| Gene | FarTPV | 30:39 | وقتی بُزها در مقابل این شاخهها آبستن میشدند بُزغالههای آنها ابلق و خالدار به دنیا میآمدند. | |
| Gene | FarTPV | 30:40 | یعقوب گوسفندها را از بُزها جدا میكرد و آنها را در طرف دیگر مقابل حیوانات ابلق و خالدار گلّهٔ لابان نگهداری میكرد. به این ترتیب او گلّهٔ خود را مرتب زیاد میكرد و آنها را از گلّهٔ لابان جدا نگهداری میكرد. | |
| Gene | FarTPV | 30:41 | هنگامی كه حیوانات قوی و سالم جفتگیری میكردند، یعقوب شاخهها را در آبخور آنها میگذاشت و آنها در میان شاخهها آبستن میشدند. | |
| Gene | FarTPV | 30:42 | امّا وقتی حیوانات ضعیف جفتگیری میكردند یعقوب شاخهها را در آبخور آنها نمیگذاشت. به این ترتیب حیوانات ضعیف به لابان میرسید و حیوانات قوی و سالم مال یعقوب میشد. | |
Chapter 31
| Gene | FarTPV | 31:1 | یعقوب شنید كه پسران لابان میگویند: «تمام ثروت یعقوب مال پدر ماست. او تمام داراییاش را از اموال پدر ما به دست آورده است.» | |
| Gene | FarTPV | 31:3 | سپس خداوند به او فرمود: «به سرزمین اجدادت یعنی جایی كه در آن به دنیا آمدی برو. من با تو خواهم بود.» | |
| Gene | FarTPV | 31:4 | پس یعقوب برای راحیل و لیه پیغام فرستاد تا در مزرعه، جایی كه گلّهها هستند، پیش او بیایند. | |
| Gene | FarTPV | 31:5 | به آنها گفت: «من فهمیدهام كه پدر شما دیگر مثل سابق با من دوستانه رفتار نمیكند. ولی خدای پدرم با من بوده است. | |
| Gene | FarTPV | 31:7 | ولی پدر شما مرا فریب داده و تا به حال ده بار اجرت مرا عوض كرده است. ولی خدا نگذاشت كه او به من صدمهای بزند. | |
| Gene | FarTPV | 31:8 | هر وقت لابان میگفت: 'بزهای ابلق اجرت تو باشد'، تمام گلّه، بُزغالههای ابلق زاییدند. وقتی میگفت: 'بُزغالههای خالدار و ابلق اجرت تو باشد'، تمام گلّه، بُزغالههای خالدار و خطخطی زاییدند. | |
| Gene | FarTPV | 31:10 | «موقع جفتگیری گلّهها خوابی دیدم، كه بُزهای نری كه جفتگیری میكنند، ابلق، خالدار و خطخطی هستند. | |
| Gene | FarTPV | 31:12 | او ادامه داد: 'نگاه كن. تمام بُزهای نر كه جفتگیری میكنند، ابلق، خالدار و خطخطی هستند. من اینكار را كردهام. زیرا تمام كارهایی را كه لابان با تو كرده است، دیدهام. | |
| Gene | FarTPV | 31:13 | من خدایی هستم كه در بیتئیل بر تو ظاهر شدم. در جایی كه یک ستون سنگی به عنوان یادبود بنا كردی و روغن زیتون روی آن ریختی. همان جایی كه برای من وقف كردی. حالا حاضر شو و به سرزمینی كه در آن به دنیا آمدی بازگرد.'» | |
| Gene | FarTPV | 31:15 | او ما را مثل بیگانهها فریب داده است. ما را فروخته و قیمت ما را خرج كرده است. | |
| Gene | FarTPV | 31:16 | تمام این ثروتی كه خدا از پدر ما گرفته است مال ما و بچّههای ماست و هرچه خدا به تو گفته است، انجام بده.» | |
| Gene | FarTPV | 31:17 | پس یعقوب تمام گلّهها و تمام چیزهایی را كه در بینالنهرین به دست آورده بود، جمع كرد. زنها و بچّههای خود را سوار شتر كرد و آماده شد تا به سرزمین پدریاش یعنی كنعان برگردد. | |
| Gene | FarTPV | 31:18 | پس یعقوب تمام گلّهها و تمام چیزهایی را كه در بینالنهرین به دست آورده بود، جمع كرد. زنها و بچّههای خود را سوار شتر كرد و آماده شد تا به سرزمین پدریاش یعنی كنعان برگردد. | |
| Gene | FarTPV | 31:19 | لابان رفته بود پشم گوسفندانش را بچیند. وقتی او نبود، راحیل بُتهایی را كه در خانهٔ پدرش بود دزدید. | |
| Gene | FarTPV | 31:21 | او هرچه داشت جمع كرد و با عجله از آنجا رفت. او از رودخانهٔ فرات گذشت و به سمت تپّههای جلعاد رفت. | |
| Gene | FarTPV | 31:23 | او مردان خود را جمع كرد و به تعقیب یعقوب پرداخت بالاخره بعد از هفت روز در تپّههای جلعاد به او رسید. | |
| Gene | FarTPV | 31:24 | آن شب خدا در خواب به لابان ظاهر شد و به او فرمود: «مواظب باش مبادا یعقوب را به هیچوجه آزار دهی.» | |
| Gene | FarTPV | 31:26 | لابان به یعقوب گفت: «چرا مرا فریب دادی و دختران مرا مانند اسیر جنگی با خود بردی؟ | |
| Gene | FarTPV | 31:27 | چرا مرا فریب دادی و بدون خبر فرار كردی؟ اگر به من خبر میدادی تو را با ساز و آواز بدرقه میكردم. | |
| Gene | FarTPV | 31:28 | تو حتّی نگذاشتی كه من نوهها و دخترهایم را برای خداحافظی ببوسم. اینكارت احمقانه بود. | |
| Gene | FarTPV | 31:29 | من قدرت آن را دارم كه تو را اذیّت كنم، امّا دیشب خدای پدرت به من گفت كه تو را آزار ندهم. | |
| Gene | FarTPV | 31:30 | من میدانم كه تو علاقهٔ زیادی داشتی به وطنت بازگردی. امّا چرا بُتهای مرا دزدیدی؟» | |
| Gene | FarTPV | 31:32 | امّا پیش هر کسیکه بُتهایت را پیدا كنی، آن شخص باید كشته شود. اینجا در حضور یاران ما جستجو كن و هرچه از اموال خودت دیدی بردار.» یعقوب نمیدانست كه راحیل بُتها را دزدیده است. | |
| Gene | FarTPV | 31:33 | لابان چادرهای یعقوب، لیه و كنیزهای آنها را جستجو كرد و چیزی پیدا نكرد. پس به چادر راحیل رفت. | |
| Gene | FarTPV | 31:34 | راحیل بُتها را زیر زین شتر پنهان كرده بود و خودش هم روی آن نشسته بود. لابان تمام چادر او را جستجو كرد ولی آنها را پیدا نكرد. | |
| Gene | FarTPV | 31:35 | راحیل به پدرش گفت: «از من دلگیر نشو، چون عادت ماهانهٔ زنانگی دارم و نمیتوانم در حضور تو بایستم.» لابان با وجود جستجوی زیاد نتوانست بُتهای خود را پیدا كند. | |
| Gene | FarTPV | 31:36 | آنگاه یعقوب خشمگین شد و به لابان پرخاش كرد و گفت: «چه خطایی از من سر زده كه تو اینطور مرا تعقیب كردی؟ | |
| Gene | FarTPV | 31:37 | تو تمام اموال مرا جستجو كردی چه چیزی از اسباب خانهات را پیدا كردی؟ هرچه پیدا كردی اینجا میان یاران خودت و یاران من بگذار تا آنها ببینند و بگویند حق با كدامیک از ماست. | |
| Gene | FarTPV | 31:38 | من مدّت بیست سال با تو بودم. در این مدّت یكی از گوسفندان و یا بُزهای تو بچّه نینداخته است و من حتّی یک میش از گلّهٔ تو برای خودم برنداشتهام. | |
| Gene | FarTPV | 31:39 | هرگز گوسفندی را كه حیوان وحشی آن را كشته بود پیش تو نیاوردم تا به تو نشان دهم كه تقصیر من نبوده، بلكه خودم عوض آن را میدادم. تو آنهایی را كه در شب و یا روز دزدیده میشدند، از من مطالبه میكردی. | |
| Gene | FarTPV | 31:41 | همینطور بیست سال تو را خدمت كردم. چهارده سال برای دو دخترت و شش سال برای گلّهات، با وجود این تو ده مرتبه اجرت مرا تغییر دادی. | |
| Gene | FarTPV | 31:42 | هرگاه خدای پدرانم، خدای ابراهیم و اسحاق با من نمیبود تو دست خالی مرا بیرون میكردی. ولی خدا زحمات مرا دیده است که چطور كار میكردم و دیشب تو را سرزنش كرده است.» | |
| Gene | FarTPV | 31:43 | لابان در جواب یعقوب گفت: «این دختران، دختران من و بچّههای آنها بچّههای من و این گلّه هم گلّهٔ من است. در حقیقت هرچه كه اینجا میبینی مال من است. امّا چون نمیتوانم دخترهایم و بچّههای آنها را از تو بگیرم، | |
| Gene | FarTPV | 31:44 | حاضرم با تو پیمان ببندم. پس بیا تا یک ستون سنگی درست كنیم تا نشانهٔ پیمان ما باشد.» | |
| Gene | FarTPV | 31:46 | او به یاران خود دستور داد تا چند تخته سنگ بیاورند و روی هم بگذارند. سپس، آنها در كنار آن پشته سنگها با هم غذا خوردند. | |
| Gene | FarTPV | 31:48 | لابان به یعقوب گفت: «این پشته سنگها از امروز بین من و تو برای شهادت است.» به این سبب است که اسم آنجا را جلعید گذاشتند. | |
| Gene | FarTPV | 31:49 | لابان همچنین گفت: «وقتی ما از یكدیگر جدا میشویم خدا بین ما نظارت كند.» پس آنجا را مصفه هم نامیدند. | |
| Gene | FarTPV | 31:50 | لابان به سخنان خود ادامه داد و گفت: «اگر دخترهای مرا اذیّت كنی و یا به غیراز آنها زن دیگری بگیری، هرچند كه من ندانم، ولی بدان كه خدا بین ما ناظر است. | |
| Gene | FarTPV | 31:51 | این ستونی كه بین تو و خودم درست كردم و این تپّه سنگهایی كه به عنوان شاهد درست كردیم، | |
| Gene | FarTPV | 31:52 | هردوی آنها شهادت خواهند داد. من هرگز از این ستون رد نخواهم شد تا به تو حمله كنم و تو هم هرگز از این ستون و یا تپّه سنگها برای حمله به من عبور نخواهی كرد. | |
| Gene | FarTPV | 31:53 | خدای ابراهیم و خدای ناحور بین ما داوری خواهد كرد.» سپس یعقوب به نام خدایی كه پدرش اسحاق او را پرستش میكرد قسم یاد كرد كه این پیمان را حفظ خواهد كرد. | |
| Gene | FarTPV | 31:54 | آنگاه یعقوب بر روی آن كوه قربانی كرد و یاران خود را برای غذا خوردن دعوت كرد. بعد از خوردن غذا آنها شب را در كوه به سر بردند. | |
Chapter 32
| Gene | FarTPV | 32:2 | یعقوب آنها را دید و گفت: «اینجا لشکر خداست.» پس اسم آنجا را «مهانیائیم» گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 32:4 | به آنها گفت: «به آقایم عیسو بگویید، من یعقوب بندهٔ تو هستم و تا به حال پیش لابان بودم. | |
| Gene | FarTPV | 32:5 | من در آنجا صاحب گاوها، الاغها، گوسفندان، بُزها و غلامان شدم. حالا برای تو پیغام فرستادهام به این امید كه مورد لطف و توجّه تو قرار بگیرم.» | |
| Gene | FarTPV | 32:6 | وقتی قاصدان پیش یعقوب برگشتند، گفتند: «ما پیش برادرت عیسو رفتیم. او الآن با چهارصد نفر به استقبال تو میآید.» | |
| Gene | FarTPV | 32:7 | یعقوب نگران شد و ترسید. پس همراهان خود و گوسفندان، بُزها، گاوها و شتران خود را به دو دسته تقسیم كرد. | |
| Gene | FarTPV | 32:8 | او با خود گفت: «اگر عیسو بیاید و به دستهٔ اول حمله كند، دستهٔ دوم میتوانند فرار كنند.» | |
| Gene | FarTPV | 32:9 | پس یعقوب دعا كرد و گفت: «ای خدای پدرم ابراهیم و خدای پدرم اسحاق، ای خداوندی كه به من فرمودی: 'به سرزمین خود و به نزد فامیل خود بازگردم و تو همه چیز را برای خیریّت من به كار خواهی برد.' | |
| Gene | FarTPV | 32:10 | من بندهٔ تو هستم و ارزش این همه مهربانی و وفاداریی را كه به من كردهای ندارم. من فقط با یک عصا از این اردن عبور كردم، ولی حالا كه برگشتهام مالک دو گروه هستم. | |
| Gene | FarTPV | 32:11 | حالا دعا میكنم كه مرا از دست برادرم عیسو نجات بدهی. من میترسم كه او بیاید و به ما حمله كند و همهٔ ما را با زنها و بچهّها از بین ببرد. | |
| Gene | FarTPV | 32:12 | تو قول دادی همه چیز را برای من به خیریّت بگردانی و نسل مرا مانند ریگهای كنار دریا آنقدر زیاد كنی كه كسی نتواند آنها را بشمارد.» | |
| Gene | FarTPV | 32:15 | سی شتر شیرده با بچّههای آنها. چهل گاو ماده و ده گاو نر. بیست الاغ ماده و ده الاغ نر. | |
| Gene | FarTPV | 32:16 | آنها را به چند گلّه تقسیم كرد و هر گلّه را به یكی از غلامانش سپرد. به آنها گفت: «شما جلوتر از من به دنبال هم بروید و بین هر گلّه فاصله بگذارید.» | |
| Gene | FarTPV | 32:17 | به غلام اول دستور داد: «وقتی برادرم عیسو تو را دید و پرسید 'اربابت كیست و كجا میروی و این حیوانات مال كیست؟' | |
| Gene | FarTPV | 32:18 | تو باید بگویی 'اینها مال بندهٔ تو یعقوب است. او اینها را به عنوان هدیه برای آقایش عیسو فرستاده است. خود او هم پشت سر ما میآید.'» | |
| Gene | FarTPV | 32:19 | همینطور به دوّمی و سومی و به همهٔ کسانیکه مسئول این گلّهها بودند، گفت: «شما هم وقتی عیسو را دیدید باید همین را بگویید. | |
| Gene | FarTPV | 32:20 | بگویید بندهٔ تو یعقوب پشت سر ماست.» یعقوب فكر میكرد كه با این هدایایی كه قبل از خودش میفرستد ممكن است عیسو را خشنود گرداند تا وقتی او را ببیند مورد بخشش او واقع شود. | |
| Gene | FarTPV | 32:22 | همان شب یعقوب برخاست. دو زن و دو صیغه و یازده فرزند خود را از وادی یبوق گذرانید. | |
| Gene | FarTPV | 32:24 | امّا خودش به تنهایی در آنجا ماند. سپس مردی آمد و تا طلوع صبح با یعقوب كشتی گرفت. | |
| Gene | FarTPV | 32:25 | وقتی آن مرد دید كه نمیتواند یعقوب را مغلوب كند، ضربهای به وسط ران یعقوب زد و ران او از جا در رفت. | |
| Gene | FarTPV | 32:26 | پس آن مرد گفت: «بگذار بروم، چون سپیده صبح میدمد.» یعقوب گفت: «تا مرا بركت ندهی، نمیگذارم.» | |
| Gene | FarTPV | 32:28 | آن مرد گفت: «بعد از این اسم تو یعقوب نخواهد بود. تو با خدا و انسان مبارزه كردی و پیروز شدی. پس بعد از این اسم تو اسرائیل خواهد بود.» | |
| Gene | FarTPV | 32:29 | یعقوب گفت: «حالا اسم خودت را به من بگو.» امّا او گفت: «چرا اسم مرا میپرسی؟» و پس از آن یعقوب را بركت داد. | |
| Gene | FarTPV | 32:30 | یعقوب گفت: «من خدا را روبهرو دیدهام و هنوز زندهام.» پس اسم آن محل را فنیئیل گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 32:31 | وقتی یعقوب فنیئیل را ترک میكرد، خورشید طلوع كرد. یعقوب بهخاطر ضربهای كه به رانش خورده بود، میلنگید. | |
Chapter 33
| Gene | FarTPV | 33:1 | یعقوب دید كه عیسو با چهارصد نفر مرد میآید. پس بچّههایش را بین راحیل و لیه و دو صیغه قسمت كرد. | |
| Gene | FarTPV | 33:2 | صیغهها و بچّههای آنها را اول و پشت سر آنها لیه و بچّههای او را و راحیل و یوسف را هم در آخر گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 33:3 | یعقوب جلوتر از آنها رفت و هفت مرتبه به خاک افتاد و سجده كرد تا به برادرش رسید. | |
| Gene | FarTPV | 33:4 | ولی عیسو دوید و به استقبال یعقوب رفت. دستش را به گردن او انداخت و او را بوسید. آنها هر دو گریه میكردند. | |
| Gene | FarTPV | 33:5 | وقتی عیسو به اطراف نگاه كرد و زنها و بچهّها را دید، پرسید: «این همراهان تو كیستند؟» یعقوب گفت: «ای آقای من، اینها زنها و فرزندان من هستند كه خداوند از روی لطف به من داده است.» | |
| Gene | FarTPV | 33:8 | عیسو پرسید: «مقصودت از آن دستههای دیگری كه دیدم، چیست؟» یعقوب گفت: «آنها برای خشنودی تو بود.» | |
| Gene | FarTPV | 33:10 | یعقوب گفت: «نه، خواهش میكنم اگر به من لطف داری، هدایای مرا قبول كن. دیدن روی تو برای من مثل این است که خدا را دیدهام. تو با من خیلی دوستانه رفتار كردهای. | |
| Gene | FarTPV | 33:11 | لطفاً این هدایا را كه برای تو آوردهام، قبول كن. خدا به من لطف كرده و هرچه احتیاج داشتهام به من داده است.» یعقوب آنقدر به عیسو اصرار كرد تا عیسو آنها را قبول كرد. | |
| Gene | FarTPV | 33:13 | یعقوب گفت: «ای آقای من، تو میدانی كه بچّهها ضعیف هستند و من هم باید از گوسفندان و گاوها و بچّههای آنها مواظبت كنم. اگر آنها را یک روز بدوانم، همهٔ آنها میمیرند. | |
| Gene | FarTPV | 33:14 | ای آقای من لطفاً تو جلوتر برو، بنده هم آهسته طوری كه گلّهها و بچهّها بتوانند بیایند، به دنبال تو خواهم آمد تا در اَدوم به شما برسم.» | |
| Gene | FarTPV | 33:15 | عیسو گفت: «پس بگذار چند نفر از این مردانی كه با من هستند پیش تو بگذارم.» امّا یعقوب گفت: «ای آقای من احتیاجی به آنها نیست. فقط لطف تو برای من كافی است.» | |
| Gene | FarTPV | 33:17 | امّا یعقوب به سُكوّت رفت، و در آنجا خانهای برای خودش ساخت و جایی هم برای گلّه درست كرد. به این سبب اسم آن محل را سُكوّت گذاشتند. | |
| Gene | FarTPV | 33:18 | پس یعقوب از بینالنهرین به سلامتی به شهر شكیم در سرزمین کنعان رسید و در مزرعهای نزدیک شهر، اردو زد. | |
Chapter 34
| Gene | FarTPV | 34:2 | شكیم-پسر حمور حوّی- كه رئیس آن منطقه بود، او را دید و به زور او را گرفت و به او تجاوز كرد. | |
| Gene | FarTPV | 34:3 | امّا متوجّه شد كه او دختر بسیار زیبا و دلربایی است و عاشق او شد. پس كوشش میكرد كه هرطور شده دل او را بدست آورد. | |
| Gene | FarTPV | 34:5 | یعقوب فهمید كه دخترش دینه، لكّهدار شده است. امّا چون پسران او با گلّه رفته بودند، كاری نكرد تا آنها بازگردند. | |
| Gene | FarTPV | 34:7 | در همین موقع پسران یعقوب از مزرعه آمدند. وقتی از ماجرا باخبر شدند بشدّت ناراحت و خشمگین شدند. زیرا كه شكیم به دختر یعقوب تجاوز كرده بود و به این وسیله به قوم اسرائیل توهین شده بود. | |
| Gene | FarTPV | 34:8 | حمور به ایشان گفت: «پسر من شكیم عاشق دختر شما شده است. خواهش میكنم اجازه بدهید تا با او ازدواج كند. | |
| Gene | FarTPV | 34:10 | به این ترتیب شما میتوانید در سرزمین ما بمانید و در هر جایی که میخواهید زندگی كنید. آزادانه به كسب و كار مشغول شوید و اموال فراوان برای خود به دست آورید.» | |
| Gene | FarTPV | 34:11 | سپس شكیم به پدر و برادران دینه گفت: «شما این لطف را در حق من بكنید، در عوض هرچه بخواهید به شما خواهم داد. | |
| Gene | FarTPV | 34:12 | هرچه پیشكش و هر چقدر مهریه میخواهید من قبول دارم. شما فقط اجازه بدهید كه من با دینه ازدواج كنم.» | |
| Gene | FarTPV | 34:13 | پسران یعقوب، چون شكیم خواهرشان دینه را لكّهدار كرده بود، به شكیم و پدرش حمور با حیله جواب دادند. | |
| Gene | FarTPV | 34:14 | آنها گفتند: «ما نمیتوانیم بگذاریم خواهرمان با مردی كه ختنه نشده است، ازدواج كند. چون اینكار برای ما ننگ است. | |
| Gene | FarTPV | 34:15 | ما فقط با این شرط میتوانیم با شما موافقت كنیم و اجازه بدهیم كه دختران و پسران ما با هم ازدواج كنند كه شما هم مثل ما بشوید و تمام مردان شما ختنه شوند. | |
| Gene | FarTPV | 34:17 | امّا اگر شرط ما را قبول نكنید و ختنه نشوید، ما دخترمان را برمیداریم و اینجا را ترک میكنیم.» | |
| Gene | FarTPV | 34:19 | آن مرد جوان بهخاطر عشقی كه به دختر یعقوب داشت برای انجام این شرط هیچ تأخیر نكرد. شكیم در بین فامیل خود از همه عزیزتر بود. | |
| Gene | FarTPV | 34:20 | حمور و پسرش شكیم به محل اجتماع شهر كه در دروازهٔ شهر بود آمدند و به مردان شهر خود گفتند: | |
| Gene | FarTPV | 34:21 | «این مردم با ما دوست هستند. بگذارید اینجا در بین ما زندگی كنند و آزادانه رفت و آمد نمایند. این سرزمین آنقدر بزرگ هست كه برای هردوی ما كافی باشد. با دختران آنها ازدواج كنیم و دختران خود را به آنها بدهیم. | |
| Gene | FarTPV | 34:22 | امّا این مردم فقط به این شرط حاضرند در بین ما زندگی كنند و با ما یكی شوند، كه تمام مردان و پسران ما مثل آنها ختنه شوند. | |
| Gene | FarTPV | 34:23 | در این صورت، آیا تمام دارایی آنها و هرچه را كه دارند، مال ما نمیشود؟ پس بیایید موافقت كنیم که بین ما زندگی كنند.» | |
| Gene | FarTPV | 34:24 | تمام مردم آن شهر با آنچه حمور و شكیم گفتند موافقت كردند و تمام مردان و پسران ختنه شدند. | |
| Gene | FarTPV | 34:25 | سه روز بعد، وقتی كه مردان بهخاطر ختنه شدن هنوز درد داشتند، دو پسر یعقوب، شمعون و لاوی -برادران دینه- شمشیر خود را برداشتند و بدون خبر به شهر حمله كردند و تمام مردان را كشتند. | |
| Gene | FarTPV | 34:26 | آنها حمور و پسرش شكیم را هم كشتند و دینه را از خانهٔ شكیم بیرون آوردند و رفتند. | |
| Gene | FarTPV | 34:27 | بعد از این كشتار، پسران دیگر یعقوب شهر را غارت كردند تا انتقام خواهرشان را كه لكّهدار شده بود، بگیرند. | |
| Gene | FarTPV | 34:29 | آنها تمام چیزهای قیمتی را برداشتند و زنان و بچهّها را اسیر كردند و هرچه در خانهها بود، بردند. | |
| Gene | FarTPV | 34:30 | یعقوب به شمعون و لاوی گفت: «شما مرا به دردسر انداختید. حالا كنعانیان و فرزیان و تمام كسانیكه در این سرزمین هستند از من متنفّر خواهند شد. من یاران زیادی ندارم. اگر همهٔ آنها با هم متّحد شوند و به من حمله كنند، تمام ما نابود خواهیم شد.» | |
Chapter 35
| Gene | FarTPV | 35:1 | خدا به یعقوب فرمود: «برخیز و به بیتئیل برو و در آنجا ساكن شو. در آنجا قربانگاهی برای من بساز، برای خدایی كه وقتی از دست برادرت عیسو فرار میكردی، بر تو ظاهر شد.» | |
| Gene | FarTPV | 35:2 | پس یعقوب به خانواده و تمام كسانی كه با او بودند، گفت: «تمام بُتهایی را كه در میان شما هست دور بریزید. خود را پاک كنید و لباس نو بپوشید. | |
| Gene | FarTPV | 35:3 | ما از اینجا به بیتئیل كوچ میكنیم. من در آنجا برای خدایی كه هرجا رفتم با من بود و در روز تنگی مرا كمک فرمود، قربانگاهی بنا خواهم كرد.» | |
| Gene | FarTPV | 35:4 | پس آنها تمام بُتهای را كه داشتند، همچنین تمام گوشوارههایی را كه در گوششان بود، به یعقوب دادند. یعقوب آنها را در زیر درخت بلوطی در شكیم پنهان كرد. | |
| Gene | FarTPV | 35:5 | وقتی یعقوب و پسرانش حركت كردند، ترس خداوند مردم شهرهای اطراف را فراگرفت. به اینجهت آنها پسران یعقوب را تعقیب نكردند. | |
| Gene | FarTPV | 35:6 | یعقوب با تمام همراهانش به لوز در سرزمین كنعان كه امروز بیتئیل نامیده میشود آمدند. | |
| Gene | FarTPV | 35:7 | او در آنجا قربانگاهی بنا كرد و اسم آنجا را قربانگاه خدای بیتئیل گذاشت. زیرا هنگامی كه او از دست برادرش فرار میكرد، خدا خودش را در آنجا بر او ظاهر كرد. | |
| Gene | FarTPV | 35:8 | دبوره، دایه ربكا مرد. او را در زیر درخت بلوطی در جنوب بیتئیل دفن كردند. به همین جهت اسم آن را «بلوطِ گریان» گذاشتند. | |
| Gene | FarTPV | 35:10 | خدا به او فرمود: «اسم تو یعقوب است، امّا بعد از این اسم تو اسرائیل خواهد بود.» | |
| Gene | FarTPV | 35:11 | خدا به او فرمود: «من خدای قادر مطلق هستم. بارور و کثیر شو. اقوام و ملل از نسل تو به وجود آیند و تو جدّ پادشاهان خواهی شد. | |
| Gene | FarTPV | 35:12 | من سرزمینی را كه به ابراهیم و اسحاق دادم به تو و بعد از تو به فرزندان تو خواهم داد.» | |
| Gene | FarTPV | 35:14 | یعقوب در همانجایی كه خدا با او گفتوگو كرد یک ستون سنگی برپا كرد و هدیهٔ نوشیدنی و روغن زیتون روی آن ریخت و آن را تقدیس نمود. | |
| Gene | FarTPV | 35:16 | یعقوب و خانوادهاش بیتئیل را ترک كردند. هنوز تا افراته فاصلهٔ زیادی داشتند كه موقع وضع حمل راحیل رسید. زاییدن او بسیار مشكل بود. | |
| Gene | FarTPV | 35:17 | هنگامی كه درد زایمان او خیلی شدید شده بود، قابله به او گفت: «نترس، این هم پسر است.» | |
| Gene | FarTPV | 35:18 | ولی او در حال مرگ بود و در همان حال اسم پسرش را بناونی (یعنی پسر غصهٔ من) گذاشت ولی پدرش او را بنیامین (یعنی پسر دست راست من) نامید. | |
| Gene | FarTPV | 35:19 | راحیل مرد و او را در كنار راه افراته كه حالا بیتلحم نامیده میشود، دفن كردند. | |
| Gene | FarTPV | 35:20 | یعقوب بر سر قبر او یک ستون سنگی بنا كرد كه هنوز هم آن ستون بر روی قبر راحیل وجود دارد. | |
| Gene | FarTPV | 35:22 | وقتی یعقوب در آنجا سكونت داشت، رئوبین با بلهه یكی از صیغههای پدر خود همخواب شد و یعقوب این موضوع را فهمید. پسران یعقوب دوازده نفر بودند. | |
| Gene | FarTPV | 35:23 | پسران لیه عبارت بودند از: رئوبین پسر بزرگ یعقوب، شمعون، لاوی، یهودا، یساكار و زبولون. | |
| Gene | FarTPV | 35:26 | جاد و اشیر پسران زلفه، كنیز لیه بودند. این پسران در بینالنهرین متولّد شدند. | |
| Gene | FarTPV | 35:27 | یعقوب به ممری نزدیک حبرون-جاییکه ابراهیم و اسحاق زندگی میكردند- به دیدن پدرش اسحاق رفت. | |
Chapter 36
| Gene | FarTPV | 36:1 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:2 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:3 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:4 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:5 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:6 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:7 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:8 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:9 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:10 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:11 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:12 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:13 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:14 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:15 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:16 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:17 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:18 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:19 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:20 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:21 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:22 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:23 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:24 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:25 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:26 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:27 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:28 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:29 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:30 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:31 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:32 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:33 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:34 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:35 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:36 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:37 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:38 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:39 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:40 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:41 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 36:42 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
Chapter 37
| Gene | FarTPV | 37:1 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:2 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:3 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:4 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:5 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:6 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:7 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:8 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:9 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:10 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:11 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:12 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:13 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:14 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:15 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:16 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:17 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:18 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:19 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:20 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:21 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:22 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:23 | اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان. | |
| Gene | FarTPV | 37:25 | وقتی آنها مشغول غذا خوردن بودند، متوجّه شدند كه كاروان اسماعیلیان كه از جلعاد به مصر میرود از آنجا میگذرد و بار شتران آنها هم كتیرا و بلسان و لادن بود. | |
| Gene | FarTPV | 37:26 | یهودا به برادرانش گفت: «از اینكه برادر خود را بكشیم و موضوع قتل او را پنهان كنیم چه نفعی به ما میرسد؟ | |
| Gene | FarTPV | 37:27 | بیایید او را به این اسماعیلیان بفروشیم. در آن صورت ما به او صدمهای نزدهایم. از اینها گذشته او برادر و از گوشت و خون ماست.» برادرانش با پیشنهاد او موافقت كردند. | |
| Gene | FarTPV | 37:28 | وقتی تاجرهای مدیانی از آنجا میگذشتند آنها یوسف را از چاه بیرون كشیدند و او را به قیمت بیست سكّهٔ نقره به اسماعیلیان فروختند. آنها او را به مصر بردند. | |
| Gene | FarTPV | 37:29 | وقتی رئوبین به سر چاه آمد، دید كه یوسف در آنجا نیست. از غصّه لباس خود را پاره كرد. | |
| Gene | FarTPV | 37:32 | سپس آن ردای آستیندار خونی را به نزد پدر خود بردند و گفتند: «ما این را پیدا كردهایم. ببین آیا مال پسر توست؟» | |
| Gene | FarTPV | 37:33 | یعقوب آن ردا را شناخت و گفت: «بلی این مال اوست. حتماً حیوان درّندهای او را كشته است. پسرم یوسف پارهپاره شده است.» | |
| Gene | FarTPV | 37:34 | یعقوب از غصّه لباس خود را پاره كرد و لباس سوگواری پوشید و مدّت درازی برای پسرش ماتم گرفت. | |
| Gene | FarTPV | 37:35 | تمام پسرها و دخترهای او آمدند تا او را تسلّی بدهند، امّا او آنها را رد كرد و گفت: «من با ماتم به گور خواهم رفت.» پس او به گریه و زاری برای پسرش ادامه میداد. | |
Chapter 38
| Gene | FarTPV | 38:1 | در همان زمان یهودا برادران خود را ترک كرد و نزد شخصی به نام حیره كه اهل عدُلام بود ساكن شد. | |
| Gene | FarTPV | 38:2 | یهودا در آنجا دختر كنعانی دید كه اسم پدرش شوعه بود. او با آن دختر ازدواج كرد. | |
| Gene | FarTPV | 38:5 | دوباره آبستن شد و پسر دیگری زایید. اسم این پسر را شیله گذاشت. در موقع تولّد این پسر یهودا در اكزیب بود. | |
| Gene | FarTPV | 38:8 | پس یهودا به برادر عیر، اونان گفت: «برو و حق برادر شوهری را به جا بیاور و با زن برادرت همخواب شو تا به این وسیله نسلی برای برادرت به وجود آید.» | |
| Gene | FarTPV | 38:9 | امّا اونان چون میدانست كه فرزندان تامار به او تعلّق نخواهند داشت، پس هر وقت با او همخواب میشد منیاش را بر زمین میریخت تا نسلی برای برادرش به وجود نیاید. | |
| Gene | FarTPV | 38:11 | پس یهودا به عروسش تامار گفت: «تو به خانهٔ پدرت برگرد و همینطور بیوه بمان تا پسرم شیله بزرگ شود.» یهودا این را گفت چون میترسید مبادا شیله هم مثل برادرش بمیرد. پس تامار به خانهٔ پدرش رفت. | |
| Gene | FarTPV | 38:12 | بعد از مدّتی زن یهودا مرد. بعد از اینکه روزهای عزاداری تمام شد، یهودا با دوستش حیرهٔ عدُلامی به تمنه رفت، همان جایی كه پشم گوسفندانش را میچیدند. | |
| Gene | FarTPV | 38:13 | یک نفر به تامار خبر داد كه پدر شوهرش برای چیدن پشم گوسفندانش به تمنه میرود. | |
| Gene | FarTPV | 38:14 | چون تامار دید كه شیله بزرگ شده و هنوز با او ازدواج نكرده است، لباس بیوهزنیاش را عوض كرد و روبندی به صورت خود زد و با چادری خود را پوشانید. سپس بر دروازهٔ روستای عناییم كه در سر راه تمنه است، نشست. | |
| Gene | FarTPV | 38:16 | پس پیش او رفت و خواست با او همخواب شود. یهودا نمیدانست كه آن زن عروس اوست. تامار پرسید: «چقدر میدهی تا با من همخواب شوی؟» | |
| Gene | FarTPV | 38:17 | یهودا جواب داد: «یک بُزغاله از گلّهام برایت میفرستم.» او گفت: «تا وقتی كه آن را میفرستی آیا گرویی پیش من میگذاری؟» | |
| Gene | FarTPV | 38:18 | یهودا گفت: «چه چیزی برای گرو به تو بدهم؟» او گفت: «مُهر خود را با بند آن و عصایت را پیش من گرو بگذار.» یهودا آنها را به او داد و با او همخواب شد و آن زن آبستن گردید. | |
| Gene | FarTPV | 38:19 | تامار به خانه رفت و چادر و روبندهاش را برداشت و دوباره لباس بیوهزنیاش را پوشید. | |
| Gene | FarTPV | 38:20 | یهودا، دوستش حیره را فرستاد تا بُزغاله را ببرد و گروییها را از آن زن پس بگیرد. امّا حیره نتوانست او را پیدا كند. | |
| Gene | FarTPV | 38:21 | پس از چند نفر از مردانی كه در عناییم بودند پرسید: «آن زن فاحشهای كه اینجا در كنار جاده بود، كجاست؟» آنها گفتند: «هیچ وقت فاحشهای اینجا نبوده است.» | |
| Gene | FarTPV | 38:22 | او پیش یهودا برگشت و گفت: «من نتوانستم آن زن را پیدا كنم. مردان آنجا هم گفتند كه هیچوقت فاحشهای اینجا نبوده است.» | |
| Gene | FarTPV | 38:23 | یهودا گفت: «بگذار آن زن آنها را نگه دارد. ما نمیخواهیم كه مردم به ما بخندند. من كوشش كردم كه حق او را بدهم. ولی تو نتوانستی او را پیدا كنی.» | |
| Gene | FarTPV | 38:24 | بعد از سه ماه شخصی به یهودا گفت: «عروس تو تامار فاحشگی كرده و آبستن شده است.» یهودا دستور داد تا او را بیاورند و بسوزانند. | |
| Gene | FarTPV | 38:25 | وقتی میخواستند او را بیاورند تا بسوزانند، برای پدر شوهرش پیغام فرستاد: «من از صاحب این چیزها آبستن شدهام ببین این مُهر و بند آن و عصا مال كیست؟» | |
| Gene | FarTPV | 38:26 | یهودا آنها را شناخت و گفت: «حق با اوست. من به قولی كه داده بودم وفا نكردم. من میبایستی او را به عقد پسرم شیله درمیآوردم.» یهودا بعد از آن دیگر با تامار همخواب نشد. | |
| Gene | FarTPV | 38:28 | در وقت زایمان یكی از بچهّها دستش را بیرون آورد، قابله فوراً دستش را گرفت و نخ قرمزی دور آن بست و گفت: «این اول به دنیا آمد.» | |
| Gene | FarTPV | 38:29 | امّا بچّه دستش را به داخل كشید و برادرش اول به دنیا آمد. پس قابله گفت: «تو راه خود را شكافتی.» پس اسم او را فارص گذاشتند. | |
Chapter 39
| Gene | FarTPV | 39:1 | اسماعیلیان یوسف را به مصر بردند و او را به فوتیفار كه یكی از افسران فرعون كه فرماندهٔ محافظان کاخ بود، فروختند. | |
| Gene | FarTPV | 39:2 | خداوند با یوسف بود و به او در هركاری توفیق میبخشید. او در خانهٔ ارباب مصریاش ماند. | |
| Gene | FarTPV | 39:4 | فوتیفار از او خوشش آمد و او را خادم مخصوص خود كرد و تمام داراییاش را به دست او سپرد. | |
| Gene | FarTPV | 39:5 | از آن به بعد خداوند بهخاطر یوسف تمام دارایی آن مصری را چه در خانه و چه در صحرا بركت داد. | |
| Gene | FarTPV | 39:6 | فوتیفار هرچه داشت به دست یوسف سپرد و دیگر كاری به كارهای خانه نداشت مگر غذایی كه میخورد. یوسف خوش هیكل و زیبا بود. | |
| Gene | FarTPV | 39:7 | بعد از مدّتی، زن اربابش به او علاقهمند شد و از او خواست تا با او همخواب شود. | |
| Gene | FarTPV | 39:8 | یوسف خواهش او را رد كرد و گفت: «ببین، اربابم به خاطر اطمینانی كه به من دارد، همه چیز را به من سپرده و از هیچ چیز خبر ندارد. | |
| Gene | FarTPV | 39:9 | من دارای همان اختیاراتی هستم كه او هست. او هیچ چیزی را به غیراز تو از من مضایقه نكرده است من چطور میتوانم چنین كار خلافی را انجام دهم و علیه خدا گناه كنم؟» | |
| Gene | FarTPV | 39:11 | امّا یک روز وقتی یوسف داخل خانه رفت تا كارهایش را انجام دهد، هیچیک از خدمتكاران در خانه نبودند. | |
| Gene | FarTPV | 39:12 | زن فرمانده، ردای یوسف را گرفت و گفت: «بیا با من همخواب شو.» امّا او فرار كرد و بیرون رفت. درحالیکه لباسش در دست آن زن ماند. | |
| Gene | FarTPV | 39:14 | خدمتكاران را صدا كرد و گفت: «نگاه كنید این عبرانی كه شوهرم به خانه آورده است، میخواست به ما توهین كند. او وارد اتاق من شد و میخواست مرا فریب بدهد و به من تجاوز كند. امّا من با صدای بلند فریاد كردم. | |
| Gene | FarTPV | 39:17 | پس برای او هم جریان را اینطور تعریف كرد: «این غلام عبرانی كه تو او را آوردهای، به اتاق من وارد شد و خواست مرا فریب بدهد و به من توهین كند. | |
| Gene | FarTPV | 39:20 | یوسف را گرفت و در زندانی كه زندانیان پادشاه در آن بودند زندانی كرد و او در آنجا ماند. | |
| Gene | FarTPV | 39:22 | او یوسف را سرپرست همهٔ زندانیان كرد و او مسئول تمام چیزهایی شد كه در زندان انجام میگرفت. | |
Chapter 40
| Gene | FarTPV | 40:1 | مدّتی بعد رئیس ساقیها و رئیس نانواهای مخصوص فرعون، پادشاه مصر مرتكب خلافی شدند. | |
| Gene | FarTPV | 40:3 | و آنها را به زندان فرماندهٔ محافظان یعنی در همان زندانی كه یوسف زندانی شده بود، انداخت. | |
| Gene | FarTPV | 40:4 | آنها مدّت زیادی در آن زندان ماندند و رئیس زندان، یوسف را مأمور خدمت آنها كرد. | |
| Gene | FarTPV | 40:8 | آنها جواب دادند: «هریک از ما خوابی دیدهایم و در اینجا كسی نیست كه خواب ما را تعبیر كند.» یوسف گفت: «خدا قدرت تعبیر خوابها را میبخشد. بگویید چه خوابی دیدهاید؟» | |
| Gene | FarTPV | 40:10 | كه سه شاخه دارد. بزودی برگهای آن درآمدند و خوشههایش ظاهر شدند و انگور رسیده دادند. | |
| Gene | FarTPV | 40:11 | من جام فرعون را نگه داشته بودم. پس انگورها را در جام فشار دادم و آن را به دست فرعون دادم.» | |
| Gene | FarTPV | 40:13 | روز سوم فرعون گناه تو را میبخشد و تو مثل سابق كه رئیس ساقیها بودی، دوباره جام را به دست فرعون خواهی داد. | |
| Gene | FarTPV | 40:14 | امّا وقتی همه چیز برای تو به خوبی انجام شد، مرا به یاد آور. محبّتی به من بكن و احوال مرا به فرعون بگو و كمک كن تا از این زندان آزاد شوم. | |
| Gene | FarTPV | 40:15 | در واقع مرا از سرزمین عبرانیان دزدیدند و در اینجا هم كاری كه مستحق زندان باشد، مرتكب نشدهام.» | |
| Gene | FarTPV | 40:16 | وقتی رئیس نانواها دید كه تعبیر خواب رئیس ساقیها مساعد و خوب بود، به یوسف گفت: «من هم در خواب دیدم كه سه سبد نان روی سرم میبردم. | |
| Gene | FarTPV | 40:17 | در سبد بالایی انواع نان شیرینی برای فرعون وجود داشت و پرندگان آنها را میخوردند.» | |
| Gene | FarTPV | 40:19 | روز سوم فرعون تو را از زندان بیرون میآورد. سرت را از تن جدا میكند و بدنت را بر دار میآویزد تا پرندگان گوشت تو را بخورند.» | |
| Gene | FarTPV | 40:20 | پس از سه روز، روز تولّد فرعون بود. پس او یک مهمانی برای همهٔ درباریان ترتیب داد. رئیس ساقیها و رئیس نانواها را از زندان بیرون آورد و آنها را پیش همهٔ درباریان آورد. | |
Chapter 41
| Gene | FarTPV | 41:1 | بعد از دو سال كه از این جریان گذشت، فرعون در خواب دید كه در كنار رود نیل ایستاده است، | |
| Gene | FarTPV | 41:2 | كه هفت گاو چاق و پروار از رود نیل بیرون آمدند و در میان علفها مشغول چریدن شدند. | |
| Gene | FarTPV | 41:3 | سپس هفت گاو دیگر بیرون آمدند كه لاغر و استخوانی بودند. این گاوها در مقابل گاوهای دیگر در كنار رودخانه ایستادند. | |
| Gene | FarTPV | 41:6 | بعد از آن هفت خوشهٔ گندم دیگر كه باریک و از باد صحرا پژمرده شده بودند، درآمدند | |
| Gene | FarTPV | 41:7 | و خوشههای بیبار، آن هفت خوشهٔ پربار را بلعیدند. در این موقع فرعون از خواب بیدار شد و فهمید كه خواب دیده است. | |
| Gene | FarTPV | 41:8 | صبح آن روز فرعون نگران بود. پس دستور داد تا همهٔ جادوگران و حكیمان مصری را حاضر كردند. سپس خواب خود را برای آنها بیان كرد. ولی هیچکدام نتوانستند خواب فرعون را تعبیر كنند. | |
| Gene | FarTPV | 41:10 | وقتی فرعون بر من و سرپرست نانواها خشمگین شدند و ما را به زندان فرماندهٔ گارد انداختند، | |
| Gene | FarTPV | 41:12 | یک جوان عبرانی هم در آنجا بود كه غلام فرماندهٔ گارد بود. ما خوابهای خود را به او گفتیم و او آنها را برای ما تعبیر كرد. | |
| Gene | FarTPV | 41:13 | همه چیز همانطور كه او گفته بود، اتّفاق افتاد. من به مقام پیشین بازگشتم و سرپرست نانواها را اعدام كردید.» | |
| Gene | FarTPV | 41:14 | فرعون فرستاد تا یوسف را فوراً از زندان بیرون بیاورند. یوسف صورت خود را تراشید و لباسش را عوض كرد و به حضور فرعون آمد. | |
| Gene | FarTPV | 41:15 | فرعون به او گفت: «من خوابی دیدهام كه هیچكس نتوانسته آن را تعبیر كند. به من گفتهاند كه تو میتوانی خوابها را تعبیر كنی.» | |
| Gene | FarTPV | 41:16 | یوسف در جواب گفت: «اعلیحضرتا، من نمیتوانم. امّا خدا قدرت تعبیر را خواهد بخشید.» | |
| Gene | FarTPV | 41:18 | هفت گاو چاق و نرم از رودخانهٔ نیل بیرون آمدند و در میان چراگاه مشغول چریدن شدند، | |
| Gene | FarTPV | 41:19 | و هفت گاو دیگر بعد از آنها بیرون آمدند كه لاغر و استخوانی بودند، به طوری كه تا آن وقت گاوی به آن لاغری در هیچ جای مصر ندیده بودم. | |
| Gene | FarTPV | 41:21 | امّا هیچكس نمیتوانست بفهمد كه آنها گاوهای چاق را خوردهاند، چونكه درست به لاغری اولشان بودند. سپس از خواب بیدار شدم. | |
| Gene | FarTPV | 41:22 | دوباره خوابیدم و باز خواب دیدم كه هفت خوشهٔ پربار گندم بر یک ساقه روییدند. | |
| Gene | FarTPV | 41:23 | بعد از آن هفت خوشهٔ گندم دیگر كه بیبار و از باد صحرا پژمرده شده بودند، روییدند. | |
| Gene | FarTPV | 41:24 | خوشههای پژمرده، خوشههای پربار را بلعیدند. من خواب را برای جادوگران تعریف كردم. امّا هیچیک از آنها نتوانست آن را برای من تعبیر كند.» | |
| Gene | FarTPV | 41:25 | یوسف به فرعون گفت: «هر دو خواب یک معنی میدهد. خدا از آنچه میخواهد بكند به شما خبر داده است. | |
| Gene | FarTPV | 41:26 | هفت گاو چاق، هفت سال است هفت خوشهٔ پربار گندم هم هفت سال است و هر دو خواب شما یكی است. | |
| Gene | FarTPV | 41:27 | هفت گاو لاغر و هفت خوشهٔ بیبار كه از باد صحرا پژمرده شده بودند، هفت سال قحطی و خشكسالی هستند. | |
| Gene | FarTPV | 41:28 | حرف همان است كه به فرعون گفتم. خداوند از آنچه میخواهد بكند، شما را آگاه ساخته است. | |
| Gene | FarTPV | 41:30 | بعد از آن، مدّت هفت سال قحطی خواهد آمد. به طوری كه آن هفت سال فراوانی فراموش خواهد شد، زیرا آن قحطی سرزمین مصر را نابود خواهد كرد. | |
| Gene | FarTPV | 41:32 | معنی اینکه دو مرتبه خواب دیدهاید این است كه این امر از طرف خدا مقرّر گردیده و بزودی اتّفاق خواهد افتاد. | |
| Gene | FarTPV | 41:33 | «حالا شما باید شخصی كه دانا و حكیم باشد، انتخاب نمایید و او را مأمور كنید كه به اتّفاق عدّهای دیگر در سراسر مصر در تمام مدّت هفت سال فراوانی یک پنجم محصولات زمین را جمعآوری كنند. | |
| Gene | FarTPV | 41:34 | «حالا شما باید شخصی كه دانا و حكیم باشد، انتخاب نمایید و او را مأمور كنید كه به اتّفاق عدّهای دیگر در سراسر مصر در تمام مدّت هفت سال فراوانی یک پنجم محصولات زمین را جمعآوری كنند. | |
| Gene | FarTPV | 41:35 | دستور بده تا تمام غلاّت را در سالهای فراوانی جمع كنند و آنها را زیر نظر شما در انبار شهرها ذخیره و نگهداری كنند. | |
| Gene | FarTPV | 41:36 | این آذوقه برای تأمین خوراک مردم در سالهای قحطی ذخیره شود تا مردم از گرسنگی هلاک نشوند.» | |
| Gene | FarTPV | 41:38 | پس فرعون به آنها گفت: «ما هرگز كسی را بهتر از یوسف پیدا نخواهیم كرد. او مردی است كه روح خدا در اوست.» | |
| Gene | FarTPV | 41:39 | پس فرعون به یوسف گفت: «خدا همهٔ این چیزها را به تو نشان داده است. پس كاملاً معلوم است که حكمت و فهم تو از همه بیشتر است. | |
| Gene | FarTPV | 41:40 | من تو را در سراسر كشور مأمور اجرای اینكار میكنم و تمام مردم از فرمان تو اطاعت خواهند كرد. بعد از من تو دومین مرد قدرتمند این كشور هستی و فقط در تخت و تاج از تو بالاترم. | |
| Gene | FarTPV | 41:42 | فرعون انگشتر خود را كه روی آن مُهر مخصوص فرعون بود از دستش بیرون آورد و به دست یوسف كرد. و ردای كتانی گرانبهایی به او پوشانید و یک طوق طلا به گردن او انداخت. | |
| Gene | FarTPV | 41:43 | بعد دومین كالسكهٔ خود را به یوسف داد تا سوار شود و گارد احترام در جلوی او میرفتند و فریاد میكردند: «زانو بزنید، زانو بزنید.» به این ترتیب یوسف نخستوزیر مصر شد. | |
| Gene | FarTPV | 41:44 | فرعون به او گفت: «من فرعون هستم، در سراسر مصر هیچكس حق ندارد بدون اجازهٔ تو دست یا پای خود را دراز كند.» | |
| Gene | FarTPV | 41:45 | پس فرعون اسم یوسف را صفنات فعنیح گذاشت و برای او زنی گرفت به نام «اسنات» كه دختر فوتی فارع، كاهن شهر اون بود. | |
| Gene | FarTPV | 41:46 | یوسف سی ساله بود كه به خدمت فرعون مشغول شد. او کاخ فرعون را ترک كرد و در سرتاسر مصر گردش كرد. | |
| Gene | FarTPV | 41:48 | و یوسف تمام محصولاتی كه جمعآوری میكرد در شهرها انبار نمود. او در هر شهر آذوقه را از اطراف همان شهر جمعآوری و انبار میكرد. | |
| Gene | FarTPV | 41:49 | غلّه به اندازهٔ ماسههای دریا فراوان بود به طوری كه یوسف دیگر آنها را حساب نمیكرد. | |
| Gene | FarTPV | 41:51 | او گفت: «خدا تمام سختیها و خانوادهام را از یاد من برده است.» پس اسم پسر اولش را منسی گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 41:52 | او همچنین گفت: «خدا در سرزمینی كه در آن سختی كشیدم به من فرزندان داده است.» پس پسر دومش را افرائیم نامید. | |
| Gene | FarTPV | 41:54 | و هفت سال قحطی، همانطور كه یوسف گفته بود شروع شد. قحطی در كشورهای دیگر هم شروع شد، امّا در سرزمین مصر آذوقه موجود بود. | |
| Gene | FarTPV | 41:55 | وقتی مصریها گرسنه میماندند نزد فرعون میرفتند و از او خوراک میخواستند. فرعون هم به آنها دستور میداد كه نزد یوسف بروند و هرچه او به آنها میگوید، انجام دهند. | |
| Gene | FarTPV | 41:56 | قحطی به سختی سراسر مصر را فراگرفت و یوسف تمام انبارها را بازكرده و غلّه را به مصریان میفروخت. | |
Chapter 42
| Gene | FarTPV | 42:1 | وقتی یعقوب فهمید كه در مصر غلّه وجود دارد، به پسرانش گفت: «چرا دست روی دست گذاشتهاید؟ | |
| Gene | FarTPV | 42:2 | من شنیدهام كه در مصر غلّه هست. به آنجا بروید و غلّه بخرید تا از گرسنگی هلاک نشویم.» | |
| Gene | FarTPV | 42:4 | امّا یعقوب بنیامین را كه برادر تنی یوسف بود با آنها نفرستاد. چون ترسید بلایی به سرش بیاید. | |
| Gene | FarTPV | 42:5 | پسران یعقوب به اتّفاق عدّهای دیگر برای خرید غلّه به مصر آمدند. زیرا در تمام سرزمین كنعان قحطی بود. | |
| Gene | FarTPV | 42:6 | یوسف نخستوزیر مصر بود و غلّه را به تمام كسانیكه از سراسر دنیا میآمدند، میفروخت. پس برادران یوسف آمدند و در مقابل او سجده كردند. | |
| Gene | FarTPV | 42:7 | وقتی یوسف برادران خود را دید آنها را شناخت. امّا طوری رفتار كرد كه گویی آنها را نمیشناسد. یوسف با خشونت از آنها پرسید: «شما از كجا آمدهاید؟» آنها جواب دادند: «ما از كنعان آمدهایم تا آذوقه بخریم.» | |
| Gene | FarTPV | 42:9 | یوسف خوابی را كه دربارهٔ آنها دیده بود، به یاد آورد و به آنها گفت: «شما جاسوس هستید و آمدهاید تا از ضعف كشور ما آگاه شوید.» | |
| Gene | FarTPV | 42:13 | آنها گفتند: «ای آقا، ما دوازده برادر بودیم. همه فرزندان یک مرد در سرزمین کنعان. یكی از برادران ما اكنون نزد پدرمان است و یكی هم مرده است.» | |
| Gene | FarTPV | 42:15 | حالا شما را اینطور امتحان میكنم: به جان فرعون قسم كه تا برادر كوچک شما به اینجا نیاید شما را آزاد نخواهم كرد. | |
| Gene | FarTPV | 42:16 | یكی از شما برود و او را بیاورد. بقیّهٔ شما هم اینجا زندانی خواهید شد تا درستی حرف شما ثابت شود. در غیر این صورت، به جان فرعون قسم میخورم كه شما جاسوس هستید.» | |
| Gene | FarTPV | 42:18 | روز سوم یوسف به آنها گفت: «من مرد خداترسی هستم. شما را به یک شرط آزاد میكنم. | |
| Gene | FarTPV | 42:19 | اگر شما راست میگویید یكی از شما اینجا در همین زندان بماند و بقیّهٔ شما با غلّهای كه برای رفع گرسنگی خانوادهٔ خود خریدهاید، بازگردید. | |
| Gene | FarTPV | 42:20 | سپس شما باید برادر كوچک خود را نزد من بیاورید تا حرفهای شما ثابت شود و من شما را هلاک نكنم.» آنها با این پیشنهاد موافقت كردند | |
| Gene | FarTPV | 42:21 | و به یكدیگر گفتند: «ما حالا در نتیجهٔ كاری كه با برادر خود كردیم مجازات میشویم. چگونه از روی ناراحتی به ما التماس میكرد و ما گوش ندادیم، بهخاطر همین است كه ما اكنون دچار چنین زحمتی شدهایم.» | |
| Gene | FarTPV | 42:22 | رئوبین گفت: «من به شما گفتم كه آن پسر را اذیّت نكنید. ولی شما گوش ندادید و حالا بهخاطر مرگ او مجازات میشویم.» | |
| Gene | FarTPV | 42:23 | یوسف فهمید كه آنها چه میگویند ولی آنها این را نمیدانستند، زیرا به وسیلهٔ مترجم با او صحبت میكردند. | |
| Gene | FarTPV | 42:24 | یوسف از پیش آنها رفت و شروع كرد به گریه كردن و بعد دوباره پیش آنها برگشت و با آنها صحبت كرد. سپس شمعون را گرفت و در مقابل آنها دست و پای او را بست. | |
| Gene | FarTPV | 42:25 | یوسف دستور داد تا كیسههای برادرانش را پُر از غلّه كنند. پول هركس را در كیسهاش بگذارند و توشهٔ سفر به هركس بدهند. این دستور انجام شد. | |
| Gene | FarTPV | 42:27 | در جاییکه شب را منزل كرده بودند، یكی از آنها كیسهٔ خود را باز كرد تا به الاغش غذا بدهد. امّا دید كه پولش در درون كیسهٔ اوست. | |
| Gene | FarTPV | 42:28 | پس به برادرانش گفت: «پول من به من پس داده شده و الآن در كیسهٔ من است.» همه دلهایشان فرو ریخت و از ترس از یكدیگر میپرسیدند: «این چهكاری است كه خدا با ما كرده است؟» | |
| Gene | FarTPV | 42:29 | وقتی در كنعان به نزد پدرشان رسیدند، هرچه برایشان اتّفاق افتاده بود برای او تعریف كردند | |
| Gene | FarTPV | 42:30 | و گفتند: «نخستوزیر با خشونت با ما صحبت كرد و خیال كرد كه ما برای جاسوسی به آنجا رفته بودیم. | |
| Gene | FarTPV | 42:32 | ما دوازده برادر بودیم همه فرزند یک پدر. یكی از برادران ما مرده است و برادر كوچكمان هم الآن پیش پدرمان است.» | |
| Gene | FarTPV | 42:33 | آن مرد جواب داد: «به این طریق میفهمم كه شما مردمان درستكاری هستید: یک نفر از شما نزد من بماند و بقیّه برای رفع گرسنگی خانوادهٔ خود غلّه بگیرید و بروید. | |
| Gene | FarTPV | 42:34 | سپس برادر كوچک خود را به نزد من بیاورید. آن وقت خواهم دانست كه شما جاسوس نیستید. بلكه مردمان درستكاری هستید و برادر شما را به شما پس میدهم. آن وقت شما میتوانید در اینجا بمانید و داد و ستد كنید.» | |
| Gene | FarTPV | 42:35 | وقتی آنها كیسههای خود را خالی میكردند، هركس پولش را در كیسهٔ خودش پیدا كرد. وقتی پولها را دیدند، آنها و پدرشان ترسیدند. | |
| Gene | FarTPV | 42:36 | پدرشان به آنها گفت: «آیا شما میخواهید كه من همهٔ فرزندانم را از دست بدهم؟ یوسف دیگر نیست، شمعون هم نیست و حالا میخواهید بنیامین را هم ببرید. همهٔ اینها به سر من آمده است!» | |
| Gene | FarTPV | 42:37 | رئوبین به پدرش گفت: «اگر من بنیامین را برنگردانم، تو میتوانی هر دو پسر مرا بكشی. تو او را به من بسپار، من خودم او را برمیگردانم.» | |
Chapter 43
| Gene | FarTPV | 43:2 | وقتی خانوادهٔ یعقوب تمام غلّهای را كه از مصر آورده بودند خوردند، یعقوب به پسرانش گفت: «به مصر بازگردید و مقداری خوراک برای ما بخرید.» | |
| Gene | FarTPV | 43:3 | یهودا به او گفت: «آن مرد به سختی به ما هشدار داد كه تا برادر كوچک خود را با خود نبریم، اجازه نداریم پیش او بازگردیم. | |
| Gene | FarTPV | 43:5 | امّا اگر تو حاضر نیستی، ما هم نمیرویم. زیرا آن مرد به ما گفت كه تا برادر خود را همراه نبریم اجازه نداریم پیش او بازگردیم.» | |
| Gene | FarTPV | 43:6 | یعقوب گفت: «چرا شما به آن مرد گفتید كه ما برادر دیگری هم داریم و مرا به عذاب انداختید؟» | |
| Gene | FarTPV | 43:7 | آنها جواب دادند: «آن مرد با دقّت دربارهٔ ما و از وضع خانوادهٔ ما سؤال میكرد. میپرسید: 'آیا پدر شما هنوز زنده است؟ آیا برادر دیگری هم دارید؟' ما هم به او جواب صحیح دادیم. از كجا میدانستیم او میگوید كه برادر خود را به آنجا ببریم؟» | |
| Gene | FarTPV | 43:8 | یهودا به پدرش گفت: «پسر را با من بفرست تا بلند شویم و برویم و همهٔ ما زنده بمانیم. نه ما بمیریم، نه تو و نه بچّههای ما. | |
| Gene | FarTPV | 43:9 | من زندگی خودم را نزد تو گرو میگذارم و تو او را به دست من بسپار. اگر او را صحیح و سالم پیش تو برنگرداندم، برای همیشه گناه اینكار به گردن من باشد. | |
| Gene | FarTPV | 43:11 | پدرشان یعقوب به آنها گفت: «حالا كه اینطور است، از بهترین محصولات زمین با خود بردارید و به عنوان هدیه برای نخستوزیر ببرید. كمی بلسان، عسل، كتیرا، ادویه، پسته و بادام | |
| Gene | FarTPV | 43:12 | پول هم، دو برابر با خود بردارید. چون شما باید پولی را كه در كیسههایتان به شما بازگردانیده شده است، با خود بردارید. ممكن است در آن مورد اشتباهی شده باشد. | |
| Gene | FarTPV | 43:14 | امیدوارم، خدای قادر مطلق دل آن مرد را نرم كند تا نسبت به شما مهربان گردد و بنیامین و برادر دیگرتان را به شما پس بدهد. اگر قسمت من این است كه فرزندانم را از دست بدهم، باید قبول كنم.» | |
| Gene | FarTPV | 43:15 | پس، برادران هدایا و دو برابر پول، با خود برداشتند و با بنیامین به سوی مصر حركت كردند. در مصر به حضور یوسف رفتند. | |
| Gene | FarTPV | 43:16 | یوسف وقتی بنیامین را با آنها دید، به خدمتگزار مخصوص خانهاش دستور داده گفت: «این مردان را به خانه ببر. آنها ناهار را با من خواهند خورد. یک حیوان سر بِبُر و آماده كن.» | |
| Gene | FarTPV | 43:18 | وقتی كه آنها را به خانهٔ یوسف میبردند، آنها ترسیدند و فكر میكردند كه بهخاطر پولی كه دفعهٔ اول در كیسههای آنها جا مانده بود آنها را به آنجا میبرند تا به طور ناگهانی به آنها حمله كنند، الاغهایشان را بگیرند و به صورت غلام به خدمت خود در آورند. | |
| Gene | FarTPV | 43:21 | سر راه در محلی كه استراحت میكردیم، كیسههای خود را باز كردیم و هریک پولمان را تماماً در دهانهٔ كیسهٔ خود پیدا كردیم. ما آن را برای شما پس آوردهایم. | |
| Gene | FarTPV | 43:22 | همچنین مقداری هم پول آوردهایم تا غلّه بخریم ما نمیدانیم چه كسی پولهای ما را در دهانهٔ كیسههای ما گذاشته بود.» | |
| Gene | FarTPV | 43:23 | خادم گفت: «نگران نباشید و نترسید. خدا -خدای پدر شما- پولهای شما را در دهانهٔ كیسههایتان گذاشته است. من پولهای شما را دریافت كردم.» سپس شمعون را هم پیش آنها آورد. | |
| Gene | FarTPV | 43:24 | خادم تمام برادران را به خانه برد. برای آنها آب آورد تا پاهای خود را بشویند و به الاغهای آنها علوفه داد تا بخورند. | |
| Gene | FarTPV | 43:25 | موقع ظهر قبل از اینكه یوسف به خانه بیاید، آنها هدایای خود را حاضر كردند تا به او تقدیم كنند. زیرا شنیده بودند كه ناهار را با یوسف خواهند خورد. | |
| Gene | FarTPV | 43:26 | وقتی یوسف به خانه آمد، آنها هدایای خود را برداشته و به خانه آمدند و در مقابل او به زمین افتادند و سجده كردند. | |
| Gene | FarTPV | 43:27 | یوسف از وضع سلامتی آنها پرسید. سپس به آنها گفت: «شما دربارهٔ پدرتان كه پیر است با من صحبت كردید، او چطور است؟ آیا هنوز زنده است و حالش خوب است؟» | |
| Gene | FarTPV | 43:28 | آنها جواب دادند: «غلام تو -پدر ما- هنوز زنده است و حالش خوب است.» پس زانو زدند و در مقابل او تعظیم و سجده كردند. | |
| Gene | FarTPV | 43:29 | وقتی یوسف چشمش به بنیامین -پسر مادرش- افتاد، گفت: «پس این برادر كوچک شماست همان كسیكه دربارهاش با من صحبت كردید. پسرم، خدا تو را بركت بدهد.» | |
| Gene | FarTPV | 43:30 | سپس ناگهان آنجا را ترک كرد، چون بهخاطر علاقهای كه به برادرش داشت، بغض گلویش را گرفت. پس به اتاق خودش رفت و گریه كرد. | |
| Gene | FarTPV | 43:31 | بعد صورت خود را شست و برگشت و در حالی كه خود را كنترل میكرد، دستور داد غذا بیاورند. | |
| Gene | FarTPV | 43:32 | یوسف جدا غذا میخورد و برادرانش هم جدا. همچنین مصریانی كه در آنجا غذا میخوردند، جدا بودند زیرا مصریها عبرانیان را نجس میدانستند. | |
| Gene | FarTPV | 43:33 | برادران دور میز برحسب سن خود -از بزرگ به كوچک- روبهروی یوسف نشسته بودند. وقتی آنها دیدند كه چطور نشستهاند، به یكدیگر نگاه كردند و تعجّب نمودند. | |
Chapter 44
| Gene | FarTPV | 44:1 | یوسف به خادم مخصوص دستور داد: «كیسههای آنها را تا آنجا كه میتوانند ببرند، از غلّه پُر كن و پول هركس را هم در بالای كیسهاش بگذار. | |
| Gene | FarTPV | 44:2 | جام نقرهای مرا هم با پولی كه برادر كوچک برای خرید غلّه آورده است در كیسهاش بگذار.» خادم تمام دستورات او را اجرا كرد. | |
| Gene | FarTPV | 44:4 | هنوز فاصلهٔ زیادی از شهر دور نشده بودند كه یوسف به خادم دستور داد: «با عجله دنبال آنها برو و وقتی به آنها رسیدی بگو: | |
| Gene | FarTPV | 44:5 | 'چرا در مقابل نیكی بدی كردید و چرا جام نقرهای آقایم را دزدیدید؟ این همان جامی است كه آقای من در آن مینوشد و با آن فال میگیرد. شما كار بسیار بدی كردهاید.'» | |
| Gene | FarTPV | 44:7 | آنها به او جواب دادند: «چه میگویی؟ ما قسم میخوریم كه چنین كاری نكردهایم. | |
| Gene | FarTPV | 44:8 | تو میدانی كه ما از سرزمین کنعان، پولی را كه در دهانهٔ كیسههای خود پیدا كردیم برای شما پس آوردیم. پس چرا باید طلا یا نقره از خانهٔ آقای تو بدزدیم؟ | |
| Gene | FarTPV | 44:9 | اگر آن را پیش یكی از ما پیدا كردی، او باید كشته شود و بقیّه هم غلامان شما خواهیم شد.» | |
| Gene | FarTPV | 44:10 | او گفت: «من موافقم. امّا در كیسهٔ هرکس پیدا شود فقط آن شخص غلام من خواهد شد و بقیّهٔ شما آزاد هستید كه بروید.» | |
| Gene | FarTPV | 44:12 | ناظر با دقّت جستجو كرد. از بزرگتر شروع كرد تا كوچكتر و جام در كیسهٔ بنیامین پیدا شد. | |
| Gene | FarTPV | 44:14 | وقتی یهودا و برادرانش به خانهٔ یوسف آمدند، او هنوز آنجا بود. آنها در مقابل او سجده كردند. | |
| Gene | FarTPV | 44:15 | یوسف گفت: «این چه كاری بود كه كردید؟ آیا نمیدانستید كه مردی مثل من با فالگرفتن شما را پیدا میكند؟» | |
| Gene | FarTPV | 44:16 | یهودا جواب داد: «ای آقا، ما چه میتوانیم بگوییم و چطور میتوانیم بیگناهی خود را ثابت كنیم؟ خدا گناه ما را آشكار نموده است. حالا نه فقط کسیکه جام در كیسهٔ او بود، بلكه همهٔ ما غلامان تو هستیم.» | |
| Gene | FarTPV | 44:17 | یوسف گفت: «نه، نه، هرگز چنین كاری نخواهم كرد. فقط كسیكه جام در كیسهٔ او پیدا شده، غلام من خواهد شد. بقیّهٔ شما میتوانید صحیح و سالم نزد پدرتان برگردید.» | |
| Gene | FarTPV | 44:18 | یهودا به نزد یوسف رفت و گفت: «ای آقا، لطفاً اجازه دهید به روشنی سخن بگویم و نسبت به من عصبانی نشوید. شما مثل خود فرعون هستید. | |
| Gene | FarTPV | 44:20 | ما جواب دادیم كه پدری داریم كه پیر است. برادر كوچكتری هم كه در زمان پیری پدرمان متولّد شده. برادر آن پسر مرده و او تنها فرزندی است كه از مادر آن پسر برایش باقیمانده است. پدرش او را خیلی دوست دارد. | |
| Gene | FarTPV | 44:22 | ما جواب دادیم كه آن پسر نمیتواند پدرش را ترک كند. اگر او را ترک كند، پدرش خواهد مرد. | |
| Gene | FarTPV | 44:23 | سپس شما گفتید كه اجازه نداریم پیش شما بازگردیم مگر این كه برادر كوچكمان همراه ما باشد. | |
| Gene | FarTPV | 44:26 | ما جواب دادیم كه نمیتوانیم برویم، ما اجازه نداریم پیش آن مرد برویم مگر اینکه برادر كوچک ما هم با ما باشد. | |
| Gene | FarTPV | 44:28 | یكی از آنها از نزد من رفته و حتماً به وسیلهٔ یک حیوان وحشی دریده شده است، چون از وقتی كه مرا ترک كرده دیگر او را ندیدهام | |
| Gene | FarTPV | 44:29 | حالا اگر شما این یكی را هم از من بگیرید و اتّفاقی برای او بیفتد، موهای سفید مرا با غم و اندوه به گور خواهید گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 44:30 | «حالا ای آقا، اگر من بدون این پسر نزد پدرم برگردم، همین كه ببیند پسر با من نیست، خواهد مرد. زندگی او به این پسر بسته است و ما با اینكار پدر پیر خود را از دست خواهیم داد. | |
| Gene | FarTPV | 44:31 | «حالا ای آقا، اگر من بدون این پسر نزد پدرم برگردم، همین كه ببیند پسر با من نیست، خواهد مرد. زندگی او به این پسر بسته است و ما با اینكار پدر پیر خود را از دست خواهیم داد. | |
| Gene | FarTPV | 44:32 | دیگر اینکه زندگی خود را برای این پسر نزد پدرم گرو گذاشتهام. اگر این پسر را به نزد او برنگردانم، همانطور كه گفتهام تا آخر عمر نزد پدرم گناهكار خواهم بود. | |
| Gene | FarTPV | 44:33 | حالا ای آقا، به جای او من اینجا میمانم و غلام شما میشوم. اجازه بدهید او با برادرانش برگردد. | |
Chapter 45
| Gene | FarTPV | 45:1 | یوسف دیگر نتوانست پیش خدمتكارانش جلوی احساس خود را بگیرد. پس دستور داد تا همه از اتاق او بیرون بروند. و هنگامی که او خود را به برادرانش شناسانید هیچكس آنجا نبود. | |
| Gene | FarTPV | 45:2 | او با صدای بسیار بلند گریه كرد به طوری كه مصریان او را شنیدند و این خبر به گوش فرعون رسید. | |
| Gene | FarTPV | 45:3 | یوسف به برادرانش گفت: «من یوسف هستم. آیا پدرم هنوز زنده است؟» امّا وقتی برادرانش این را شنیدند، به قدری ترسیدند كه نتوانستند جواب بدهند. | |
| Gene | FarTPV | 45:4 | سپس یوسف به آنها گفت: «جلوتر بیایید.» آنها جلوتر آمدند. یوسف گفت: «من، برادر شما، یوسف هستم- همان کسیکه او را به مصر فروختید- | |
| Gene | FarTPV | 45:5 | حالا از اینکه مرا به اینجا فروختید نگران نباشید و خود را سرزنش نكنید. در واقع این خدا بود كه مرا قبل از شما به اینجا فرستاد تا زندگی مردم را نجات دهد. | |
| Gene | FarTPV | 45:7 | خدا مرا قبل از شما به اینجا فرستاد تا از این راه عجیب به فریاد شما برسد و تا شما و فرزندانتان زنده بمانید. | |
| Gene | FarTPV | 45:8 | پس در واقع شما نبودید كه مرا به اینجا فرستادید، بلكه خدا بود. او مرا دارای بزرگترین مقام دربار فرعون و مسئول تمام كشور و نخستوزیر مصر كرده است. | |
| Gene | FarTPV | 45:9 | «حالا فوراً پیش پدرم بازگردید و به او بگویید: این سخنان پسرت یوسف است: 'خدا مرا نخستوزیر مصر كرده است. بدون تأخیر پیش من بیا. | |
| Gene | FarTPV | 45:10 | تو میتوانی در منطقهٔ جوشن زندگی كنی -جایی كه به من نزدیک باشی- تو، فرزندان تو، نوههای تو، گوسفندانت، بُزهایت، گاوهایت، و هرچه كه داری. | |
| Gene | FarTPV | 45:11 | اگر تو در جوشن باشی، من میتوانم از تو مواظبت كنم، هنوز پنج سال دیگر از قحطی باقیمانده است. من نمیخواهم كه تو و خانوادهات و گلّههایت از بین بروید.'» | |
| Gene | FarTPV | 45:12 | یوسف به سخنان خود ادامه داد و گفت: «حالا همهٔ شما و همچنین تو، بنیامین، میتوانید ببینید كه من واقعاً یوسف هستم. | |
| Gene | FarTPV | 45:13 | به پدرم بگویید كه من اینجا در مصر دارای چه قدرتی هستم. هرچه كه دیدهاید به پدرم بگویید. سپس فوراً او را به اینجا بیاورید.» | |
| Gene | FarTPV | 45:14 | یوسف دست خود را به گردن برادرش بنیامین انداخت و شروع كرد به گریه كردن. بنیامین هم درحالیکه یوسف را در بغل گرفته بود، گریه میكرد. | |
| Gene | FarTPV | 45:15 | یوسف سپس در حالی كه هنوز گریه میكرد، برادرانش را یكییكی در آغوش گرفت و بوسید، بعد از آن برادرانش با او به گفتوگو پرداختند. | |
| Gene | FarTPV | 45:16 | وقتی خبر به کاخ فرعون رسید كه برادران یوسف آمدهاند فرعون و درباریان همه خوشحال شدند. | |
| Gene | FarTPV | 45:17 | فرعون به یوسف گفت: «به برادرانت بگو چارپایان خود را بار كنند و به كنعان برگردند. | |
| Gene | FarTPV | 45:18 | سپس پدر و خانوادههایشان را بردارند و به اینجا بیایند. من بهترین زمین مصر را و بیشتر از آنچه كه برای زندگی آنها لازم باشد، به ایشان خواهم داد. | |
| Gene | FarTPV | 45:19 | به آنها بگو چندین گاری از مصر با خود ببرند تا زنان و بچّههای كوچک را سوار كنند و همراه پدرشان بیاورند. | |
| Gene | FarTPV | 45:20 | آنها از بابت چیزهایی كه نمیتوانند با خود بیاورند نگران نباشند زیرا بهترین چیزها در سرزمین مصر مال آنها خواهد بود.» | |
| Gene | FarTPV | 45:21 | پسران یعقوب همانطورکه به ایشان گفته شده بود، انجام دادند و یوسف همانطورکه فرعون دستور داده بود، چند گاری و خوراک برای سفر به ایشان داد. | |
| Gene | FarTPV | 45:22 | همچنین به هرکدام از آنها یک دست لباس داد. امّا به بنیامین سیصد سكّهٔ نقره و پنج دست لباس داد. | |
| Gene | FarTPV | 45:23 | یوسف ده بار الاغ از بهترین چیزهای مصر و ده بار الاغ غلاّت و نان و آذوقه برای سفر پدرش فرستاد. | |
| Gene | FarTPV | 45:26 | به پدرشان گفتند: «یوسف هنوز زنده است. او نخستوزیر مصر است!» یعقوب مات و متحیّر شده بود، زیرا نمیتوانست حرفهای آنها را باور كند. | |
| Gene | FarTPV | 45:27 | امّا وقتی آنها تمام سخنان یوسف را به او گفتند، و وقتی گاریهایی را كه یوسف برای آوردن او به مصر فرستاده بود، دید حرفهای آنها را باور كرد. | |
Chapter 46
| Gene | FarTPV | 46:1 | یعقوب هرچه داشت جمع كرد و به بئرشبع رفت. و در آنجا برای خدای پدرش اسحاق قربانیها گذرانید. | |
| Gene | FarTPV | 46:2 | در شب خدا در رؤیا به او ظاهر شد و فرمود: «یعقوب، یعقوب،» او جواب داد: «بلی، ای خداوند.» | |
| Gene | FarTPV | 46:3 | خداوند فرمود: «من خدا هستم. خدای پدرت. از رفتن به مصر نترس. زیرا من در آنجا از تو قومی بزرگ به وجود خواهم آورد. | |
| Gene | FarTPV | 46:4 | من با تو به مصر خواهم آمد و از آنجا تو را به این زمین برمیگردانم. موقع مردنت یوسف پیش تو خواهد بود.» | |
| Gene | FarTPV | 46:5 | یعقوب از بئرشبع حركت كرد. پسرانش او و بچّههای كوچک و زنان خود را در گاریهایی كه فرعون فرستاده بود، سوار كردند. | |
| Gene | FarTPV | 46:6 | آنها گلّهها و تمام اموالی را كه در كنعان به دست آورده بودند برداشته و به مصر رفتند. یعقوب تمام خانوادهاش | |
| Gene | FarTPV | 46:8 | نام کسانیکه با یعقوب به مصر رفتند از این قرار است: پسر بزرگ یعقوب، رئوبین | |
| Gene | FarTPV | 46:12 | یهودا و پسرانش: شیله، فارص و زارح (عیر و اونان پسران دیگر یهودا در كنعان مردند.) پسران فارص كه عبارت بودند از: حصرون و حامول. | |
| Gene | FarTPV | 46:15 | اینها پسرانی هستند كه لیه علاوه بر دخترش دینه، برای یعقوب در فدان اَرام به دنیا آورد و تعدادشان سی و سه نفر بود. | |
| Gene | FarTPV | 46:16 | همراه اینها جاد و پسران او یعنی صفیون، حجی، شونی، اصبون، عبی، ارودی و ارئیلی بودند. | |
| Gene | FarTPV | 46:17 | همچنین اشخاص ذیل هم در جمع آنها بودند: پسران اشیر: یمنه، یشوه، یشوی، بریعه و خواهرشان سارح. پسران بریعه: حابر و ملكیئیل. | |
| Gene | FarTPV | 46:20 | پسران یوسف، منسی و افرایم كه اسنات دختر فوطی فارع، كاهن اون، برای یوسف در سرزمین مصر به دنیا آورد. | |
| Gene | FarTPV | 46:21 | پسران بنیامین: بالع، باكر، اشبیل، جیرا، نعمان، ایحی، رش، مفیم، حفیم و آرد. | |
| Gene | FarTPV | 46:25 | اینها پسران بلهه، كنیزی كه لابان به دختر خود راحیل داد و او برای یعقوب به دنیا آورد تعدادشان هفت نفر بود. | |
| Gene | FarTPV | 46:26 | تعداد فرزندان یعقوب-به غیراز پسران و زنهای آنها- كه با او به سرزمین مصر رفتند شصت و شش نفر بود. | |
| Gene | FarTPV | 46:27 | و با دو پسر یوسف كه در مصر متولّد شده بودند مجموع خانوادهٔ یعقوب به هفتاد میرسید. | |
| Gene | FarTPV | 46:28 | یعقوب یهودا را پیش از خود پیش یوسف فرستاد تا به او خبر بدهد كه پدرش و خانوادهٔ او در راه هستند و بزودی به جوشن میرسند. | |
| Gene | FarTPV | 46:29 | یوسف ارابهٔ خود را حاضر كرد و به جوشن رفت تا از پدرش استقبال كند. وقتی یكدیگر را دیدند، یوسف دستهای خود را به گردن پدرش انداخت و مدّت زیادی گریه کرد. | |
| Gene | FarTPV | 46:30 | یعقوب به یوسف گفت: «حالا دیگر برای مردن حاضرم، من تو را دیدم و یقین دارم كه هنوز زندهای.» | |
| Gene | FarTPV | 46:31 | سپس یوسف به برادرانش و سایر اعضای خانوادهٔ پدرش گفت: «من باید به نزد فرعون بروم و به او خبر بدهم كه برادرانم و تمام اهل خانهٔ پدرم كه در كنعان زندگی میكردند پیش من آمدهاند. | |
| Gene | FarTPV | 46:32 | به او خواهم گفت كه شما چوپان هستید و حیوانات و گلّهها و رمههای خود را با تمام دارایی خود آوردهاید. | |
Chapter 47
| Gene | FarTPV | 47:1 | بعد از آن یوسف پنج نفر از برادرانش را برداشت و به نزد فرعون رفت و به او گفت: «پدر و برادرانم با گلّه و رمه و هرچه دارند از كنعان به نزد من آمدهاند و اكنون در منطقهٔ جوشن هستند.» | |
| Gene | FarTPV | 47:3 | فرعون از آنها پرسید: «شغل شما چیست؟» آنها جواب دادند: «ما مانند اجداد خود چوپان هستیم. | |
| Gene | FarTPV | 47:4 | و بهخاطر این به اینجا آمدهایم كه، در كنعان قحطی خیلی شدید است و ما علفزار برای چرانیدن گلّههای خود نداریم. حالا از شما تقاضا داریم اجازه بدهید كه ما در منطقهٔ جوشن ساكن شویم.» | |
| Gene | FarTPV | 47:6 | تمام سرزمین مصر در اختیار توست. ایشان را در بهترین زمینها و در منطقهٔ جوشن سكونت بده. اگر در بین آنها مردان كاردانی هم هستند ایشان را سرپرست گلّهداران من بگردان.» | |
| Gene | FarTPV | 47:7 | سپس یوسف، پدرش یعقوب را به حضور فرعون آورد. یعقوب به فرعون سلام كرد و درود فرستاد. | |
| Gene | FarTPV | 47:9 | یعقوب گفت: «سالهای عمرم كه به سختی و در سرگردانی گذشته است صد و سی سال است كه البته به سن اجدادم نرسیده است.» | |
| Gene | FarTPV | 47:11 | یوسف همان طوری كه فرعون دستور داده بود، پدر و برادرانش را در مصر در بهترین زمینهای آنجا در نزدیكی شهر رعمسیس سكونت داد و در آنجا، املاكی را به ایشان بخشید. | |
| Gene | FarTPV | 47:12 | یوسف برای پدر و برادرانش و تمام اعضای خانوادهٔ آنها برابر تعدادشان آذوقه تهیّه كرد. | |
| Gene | FarTPV | 47:13 | قحطی به قدری شدید شده بود كه در هیچجا خوراک نبود. مردم مصر و كنعان گرسنه و بینوا شدند. | |
| Gene | FarTPV | 47:14 | یوسف تمام پولهای آنها را در مقابل فروش غلّه از آنها گرفته و به خزانهٔ فرعون گذاشته بود. | |
| Gene | FarTPV | 47:15 | وقتی تمام پولها در مصر و كنعان تمام شد، مصریها به نزد یوسف آمدند و گفتند: «پول ما تمام شده. تو به ما خوراک بده و كاری بكن كه ما از گرسنگی نمیریم.» | |
| Gene | FarTPV | 47:16 | یوسف گفت: «اگر پول شما تمام شده، حیوانات خود را بیاورید و من در عوض آنها به شما غلّه میدهم.» | |
| Gene | FarTPV | 47:17 | بنابراین آنها حیوانات خود را پیش یوسف آوردند و یوسف در مقابل اسب و گوسفند و بُز و گاو و الاغ به آنها غلّه میداد. در آن سال یوسف در مقابل حیوانات به ایشان غلّه داد و آنها را سیر نمود. | |
| Gene | FarTPV | 47:18 | سال بعد دوباره آنها نزد یوسف آمدند و گفتند: «ای آقا، ما حقیقت را از تو پنهان نمیكنیم، پول ما تمام شده و همهٔ حیوانات ما هم مال شماست. دیگر به غیراز بدنها و زمینهایمان چیزی نداریم كه به تو بدهیم. | |
| Gene | FarTPV | 47:19 | بیا خود ما و زمینهای ما را هم به عوض غلّه بخر و مگذار مزارع ما از بین بروند. ما غلامان فرعون خواهیم شد و زمینهای ما هم مال فرعون باشد، به ما غلّه بده تا بخوریم و نمیریم و در مزارع خود بكاریم تا زمین از بین نروند.» | |
| Gene | FarTPV | 47:20 | یوسف تمام زمینهای مصر را برای فرعون خرید و همهٔ مصریان مجبور شدند كه زمینهای خود را بفروشند. چون قحطی بسیار شدید شده بود. به این ترتیب تمام زمینها جزو املاک فرعون شد. | |
| Gene | FarTPV | 47:22 | تنها زمینی را كه یوسف نخرید، زمین كاهنان بود. آنها لازم نبود زمین خود را بفروشند، چون از طرف فرعون سهمیهای برای آنها معیّن شده بود. | |
| Gene | FarTPV | 47:23 | یوسف به مردم گفت: «ببینید، من شما و زمینهای شما را برای فرعون خریدهام. اینجا بذر برای شما موجود است تا در زمینهای خود بكارید. | |
| Gene | FarTPV | 47:24 | ولی موقع درو باید یک پنجم محصول را به فرعون بدهید و بقیّهٔ بذر برای كاشتن و خوراک خود و خانوادهتان باشد.» | |
| Gene | FarTPV | 47:25 | آنها در جواب یوسف گفتند: «ای آقا، تو در حق ما نیكی كردی و جان ما را نجات دادی. حالا همهٔ ما غلامان فرعون خواهیم بود.» | |
| Gene | FarTPV | 47:26 | پس یوسف این را در سرزمین مصر قانونی كرد كه یک پنجم محصول باید به فرعون داده شود. این قانون هنوز هم در مصر باقی است؛ به غیراز زمین كاهنان كه جزء املاک فرعون نبود. | |
| Gene | FarTPV | 47:27 | بنیاسرائیل در مصر در منطقهٔ جوشن زندگی كردند -جاییکه ثروتمند و صاحب فرزندان بسیار شدند- | |
| Gene | FarTPV | 47:28 | یعقوب مدّت هفده سال در مصر زندگی كرد و در آن زمان صد و چهل و هفت سال داشت. | |
| Gene | FarTPV | 47:29 | وقتی زمان مرگش رسید فرزندش یوسف را صدا كرد و گفت: «دست خود را وسط ران من بگذار و برای من قسم بخور كه مرا در زمین مصر دفن نكنی. | |
| Gene | FarTPV | 47:30 | من آرزو دارم پیش اجدادم دفن شوم. مرا از مصر ببر و در جاییکه آنها دفن شدهاند به خاک بسپار.» یوسف گفت: «هرچه گفتی من همانطور انجام خواهم داد.» | |
Chapter 48
| Gene | FarTPV | 48:1 | مدّتی بعد به یوسف خبر رسید كه پدرش بیمار است. پس او دو پسرش، افرایم و منسی را برداشت و به دیدن پدرش رفت. | |
| Gene | FarTPV | 48:2 | وقتی یعقوب شنید كه پسرش یوسف به دیدن او آمده است، تمام قدرت خود را به كار برد و روی تخت خود نشست. | |
| Gene | FarTPV | 48:3 | یعقوب به یوسف گفت: «خدای قادر مطلق، در لوز كنعان به من ظاهر شد و مرا بركت داد. | |
| Gene | FarTPV | 48:4 | خداوند به من فرمود: 'من به تو فرزندان بسیار خواهم داد و از فرزندان تو قومهای بسیار به وجود خواهم آورد. من این زمین را به فرزندان تو برای همیشه تا ابد به ارث خواهم داد.' | |
| Gene | FarTPV | 48:5 | «حالا دو پسر تو كه قبل از آمدن من به مصر برای تو به دنیا آمدند، مال من خواهند بود. افرایم و منسی مثل رئوبین و شمعون پسران من هستند و در این وعده سهیم میباشند. | |
| Gene | FarTPV | 48:6 | امّا پسرانی كه بعد از این دو به دنیا بیایند مال تو میباشند و ارث آنها از طریق افرایم و منسی به ایشان خواهد رسید. | |
| Gene | FarTPV | 48:7 | این بهخاطر مادرت راحیل است. هنگامی كه من از بینالنهرین میآمدم، در سر راه كنعان درحالیکه تا افراته فاصلهٔ زیادی نبود، راحیل مرد و من او را در كنار راه افراته كه امروز بیتلحم نامیده میشود به خاک سپردم.» | |
| Gene | FarTPV | 48:9 | یوسف جواب داد: «اینها پسران من هستند كه خدا در مصر به من داده است.» یعقوب گفت: «آنها را پیش من بیاور تا برای ایشان دعای بركت بخوانم.» | |
| Gene | FarTPV | 48:10 | چشمان یعقوب به علّت پیری تار شده بود و نمیتوانست خوب ببیند. یوسف پسرها را پیش او آورد. یعقوب آنها را بغل كرد و بوسید. | |
| Gene | FarTPV | 48:11 | یعقوب به یوسف گفت: «هرگز فكر نمیكردم دوباره تو را ببینم. امّا حالا خدا حتّی فرزندان تو را هم به من نشان داده است.» | |
| Gene | FarTPV | 48:14 | امّا یعقوب دست خود را طوری دراز كرد كه دست راستش را بر سر افرایم كه كوچكتر بود و دست چپش را روی سر منسی كه بزرگتر بود گذاشت. | |
| Gene | FarTPV | 48:15 | و سپس برای یوسف دعای بركت خواند و گفت: «خدا، همان خدایی كه پدرانم ابراهیم و اسحاق او را بندگی كردند، این دو پسر را بركت دهد. خدا -همان خدایی كه تا امروز مرا رهبری كرده است- ایشان را بركت دهد. | |
| Gene | FarTPV | 48:16 | همان فرشتهای كه مرا از تمام سختیها و مشكلاتم نجات داد، ایشان را بركت دهد تا نام من و نام پدرانم ابراهیم و اسحاق به وسیلهٔ این پسران پایدار بماند و تا آنها فرزندان بسیار داشته باشند.» | |
| Gene | FarTPV | 48:17 | یوسف وقتی دید كه پدرش دست راست خود را روی سر افرایم گذاشته است، ناراحت شد. پس دست پدرش را برداشت تا از روی سر افرایم روی سر منسی بگذارد. | |
| Gene | FarTPV | 48:19 | پدرش از اینكار خودداری كرد و گفت: «میدانم، پسرم، من میدانم. نسل منسی هم قوم بزرگی خواهد شد. امّا برادر كوچكش از او بزرگتر خواهد شد و نسل او ملّتی بزرگ خواهد گردید.» | |
| Gene | FarTPV | 48:20 | پس در آن روز یعقوب ایشان را بركت داد و گفت: «بنیاسرائیل موقع بركت، اسم شما را به زبان خواهد آورد. آنها خواهند گفت خدا شما را مثل افرایم و منسی بگرداند.» به این ترتیب افرایم را بر منسی ترجیح داد. | |
| Gene | FarTPV | 48:21 | سپس یعقوب به یوسف گفت: «همانطور كه میبینی من به مرگ نزدیک شدهام. امّا خدا با شما خواهد بود و شما را به سرزمین اجدادتان برمیگرداند. | |
Chapter 49
| Gene | FarTPV | 49:1 | یعقوب پسران خود را صدا كرد و گفت: «دور من جمع شوید تا به شما بگویم كه در آینده چه اتّفاقی برای شما خواهد افتاد. | |
| Gene | FarTPV | 49:3 | «رئوبین، پسر بزرگ من، تو قدرت من و اولین ثمر دوران شجاعت من هستی. از همهٔ پسران من سرافرازتر و سربلندتری | |
| Gene | FarTPV | 49:4 | تو مانند موجهای خروشان دریایی ولی خیلی بزرگ نخواهی شد، زیرا با زن صیغهای من همخواب شدی و به بستر من بیاحترامی كردی. | |
| Gene | FarTPV | 49:6 | در گفتوگوهای محرمانهٔ آنها شركت نخواهم كرد و هرگز در محفل آنان نخواهم بود، زیرا ایشان مردم را در حالت غضب كشتند و برای سرگرمی خود گاوها را لنگ نمودند. | |
| Gene | FarTPV | 49:7 | لعنت بر خشم آنها، زیرا خشمشان بسیار وحشتناک است. لعنت بر غضب آنها، چون در حالت غضب بسیار بیرحم میشوند. من ایشان را در سرزمین اسرائیل متفرق و در میان مردمانش پراكنده خواهم كرد. | |
| Gene | FarTPV | 49:8 | «ای یهودا، برادران تو، تو را ستایش خواهند كرد. بر دشمنان خود غلبه خواهی داشت، و برادرانت در مقابل تو تعظیم خواهند كرد. | |
| Gene | FarTPV | 49:9 | یهودا، مانند شیری است كه شكار خود را كشته و به كمینگاه خویش برگشته، دراز كشیده و خوابیده و هیچكس جرأت نمیكند او را برخیزاند. | |
| Gene | FarTPV | 49:10 | یهودا، عصای سلطنت را نگاه خواهد داشت. نسل او همیشه فرمانروایی خواهد كرد تا شیلوه بیاید و همهٔ امّتها از او اطاعت خواهند كرد. | |
| Gene | FarTPV | 49:11 | او كرهٔ خویش را به درخت مو، و الاغ خود را، به بهترین درخت انگور بسته و لباسهای خود را در شراب قرمز شسته است. | |
| Gene | FarTPV | 49:13 | «زبولون: در كنار دریا زندگی خواهد كرد. ساحل او بندرگاه كشتیها خواهد شد و حدود او تا صیدون خواهد رسید. | |
| Gene | FarTPV | 49:15 | او دید كه جای استراحت او نیكو و زمین او دلگشاست. او پشت خود را برای بار خم كرده و مجبور شده است که مثل یک غلام كار كند. | |
| Gene | FarTPV | 49:17 | دان مانند ماری در كنار درّه و مثل افعی در كنار جاده خواهد بود كه پاشنهٔ اسب را میگزد و سوارش از پشت آن میافتد. | |
| Gene | FarTPV | 49:19 | «گروهی راهزن بر جاد، حمله خواهند كرد، ولی او برگشته آنها را تعقیب خواهند نمود. | |
| Gene | FarTPV | 49:23 | دشمنانش وحشیانه به او حمله كردند، و به سویش تیر انداختند و او را اذیّت كردند. | |
| Gene | FarTPV | 49:24 | امّا كمان او همچنان در قوّت نبرد باقی است و بازوان او به وسیلهٔ خدای قادر یعقوب -كه شبان و صخرهٔ اسرائیل است- توانا گردید. | |
| Gene | FarTPV | 49:25 | او خدای پدر توست كه تو را كمک میكند. خدای قادر مطلق تو را بركت میدهد. -بركت از آسمان و از زیر زمین، بركت بر پستانها و بر رحِمها- | |
| Gene | FarTPV | 49:26 | بركتهای پدرت كه از بركت كوههای جاودانی و تپّهها بزرگتر است، بر سر یوسف خواهد بود و بر پیشانی او، كه از برادرانش جدا شد. | |
| Gene | FarTPV | 49:28 | اینها دوازده طایفهٔ اسرائیل هستند و این سخنانی بود كه پدرشان در موقع وداع، مناسب حال هریک، به آنها گفت. | |
| Gene | FarTPV | 49:29 | سپس یعقوب به پسرانش وصیّت كرده فرمود: «حالا كه من میمیرم و به اجداد خودم میپیوندم، مرا در غاری كه در مزرعهٔ -عفرون حِتّی- در مكفیله در شرق ممری در سرزمین کنعان است، به خاک بسپارید.» ابراهیم، این غار و مزرعهٔ آن را برای آرامگاه از عفرون خریداری كرده بود. | |
| Gene | FarTPV | 49:30 | سپس یعقوب به پسرانش وصیّت كرده فرمود: «حالا كه من میمیرم و به اجداد خودم میپیوندم، مرا در غاری كه در مزرعهٔ -عفرون حِتّی- در مكفیله در شرق ممری در سرزمین کنعان است، به خاک بسپارید.» ابراهیم، این غار و مزرعهٔ آن را برای آرامگاه از عفرون خریداری كرده بود. | |
| Gene | FarTPV | 49:31 | «این همان جایی است كه ابراهیم و زنش سارا و همچنین اسحاق و زنش ربكا را در آن به خاک سپردهاند و من هم لیه را در آنجا دفن كردهام. | |
Chapter 50
| Gene | FarTPV | 50:3 | مومیایی كردن آن مطابق مراسم آن زمان، چهل روز طول كشید و مصریان مدّت هفتاد روز برای او عزا گرفتند. | |
| Gene | FarTPV | 50:4 | وقتی روزهای عزا تمام شد، یوسف به درباریان فرعون گفت: «لطفاً پیغام مرا به فرعون برسانید و بگویید، | |
| Gene | FarTPV | 50:5 | پدرم در موقع فوت خود مرا قسم داده است كه بدن او را در سرزمین کنعان در قبری كه قبلاً تهیّه كرده است، به خاک بسپارم. پس خواهش میكنم اجازه بفرمایید بروم و بدن پدرم را به خاک بسپارم و بازگردم.» | |
| Gene | FarTPV | 50:6 | فرعون گفت: «برو و همان طوری که به پدرت قول دادهای جنازهٔ او را به خاک بسپار.» | |
| Gene | FarTPV | 50:7 | پس یوسف رفت تا پدرش را دفن كند و تمام درباریان فرعون و همهٔ بزرگان و رهبران مصر، با یوسف رفتند. | |
| Gene | FarTPV | 50:8 | خانوادهٔ یوسف، برادرانش و تمام کسانیکه اهل خانهٔ پدرش بودند، همه با او رفتند. فقط بچّههای كوچک و گلّهها و رمهها در منطقهٔ جوشن باقی ماندند. | |
| Gene | FarTPV | 50:9 | ارّابهسوارها و اسب سواران نیز همراه یوسف رفتند. آنها عدّهٔ بسیار زیادی بودند. | |
| Gene | FarTPV | 50:10 | وقتی آنها به خرمنگاه اطاد كه در شرق اردن است رسیدند، گریه و زاری سختی كردند و مدّت هفت روز برای پدر خود مراسم عزاداری برپا كردند. | |
| Gene | FarTPV | 50:11 | وقتی مردم كنعان دیدند كه این مردم در اطاد مراسم عزاداری برپا كردهاند، گفتند: «مصریان چه عزای بزرگی گرفتهاند.» به همین دلیل است كه آن محل «ایلمصرایم» نامیده شد. | |
| Gene | FarTPV | 50:13 | آنها جنازهٔ او را به كنعان بردند و در آرامگاه مكفیله-در شمال ممری در مزرعهای كه ابراهیم از عفرون حِتّی برای آرامگاه خریده بود- به خاک سپردند. | |
| Gene | FarTPV | 50:14 | وقتی یوسف جنازهٔ پدرش را به خاک سپرد، با برادرانش و همهٔ کسانیکه برای مراسم تدفین با او آمده بودند، به مصر برگشت. | |
| Gene | FarTPV | 50:15 | برادران یوسف، بعد از مرگ پدرشان گفتند: «مبادا یوسف هنوز نسبت به ما كینه داشته باشد و بخواهد بهخاطر بدیهایی كه به او كردهایم، ما را به مكافات کارهای خودمان برساند!» | |
| Gene | FarTPV | 50:17 | به ما گفت: 'از تو خواهش كنیم كه گناه برادرانت را ببخشی، زیرا آنها با تو بد رفتاری كردند.' حالا از تو تقاضا میكنیم، خطایی را كه ما غلامان خدای پدرت به تو كردهایم ببخشی.» یوسف وقتی این پیغام را شنید، گریه کرد. | |
| Gene | FarTPV | 50:18 | سپس برادران او خودشان آمدند و در مقابل یوسف تعظیم كردند و گفتند: «ما اینجا مانند غلامان تو، در برابر تو هستیم.» | |
| Gene | FarTPV | 50:20 | شما برای من نقشهٔ بد كشیدید ولی خدا، آن را خیّریت گردانید تا چنانكه امروز میبینید، جان عدّهٔ زیادی را حفظ كند. | |
| Gene | FarTPV | 50:21 | دیگر دلیلی ندارد كه بترسید. من از شما و فرزندان شما مواظبت خواهم كرد.» پس یوسف حرفهای دلگرم كننده به آنها گفت و دوباره آنها را مطمئن ساخت. | |
| Gene | FarTPV | 50:22 | یوسف به اتّفاق خانوادهٔ پدرش به زندگی در مصر ادامه داد و هنگامی كه فوت كرد صد و ده سال داشت. | |
| Gene | FarTPV | 50:23 | یوسف، فرزندان افرایم و نوههای او را هم دید. او همچنین تا زمان تولّد فرزندان ماخیر، پسر منسی هم زنده بود. | |
| Gene | FarTPV | 50:24 | او به برادرانش گفت: «من در حال مرگ هستم. امّا به طور یقین خدا از شما مواظبت خواهد كرد و شما را از این زمین به سرزمینی كه به ابراهیم و اسحاق و یعقوب وعده داده است، خواهد برد.» | |
| Gene | FarTPV | 50:25 | سپس یوسف از آنها خواست تا قسم بخورند و قول بدهند كه وقتی خدا آنها را به آن سرزمین میبرد، آنها جنازهٔ او را با خودشان ببرند. | |